وضعیت سفید/2

آخرین امتحان

لحظه‌ای بود که انگار تمام آسمان‌ها را بر سرمان خراب کرده بودند گرچه برای اولین بار بود که شازند را بمباران می‌کردند، ولی به نظرم می‌رسید که هر روز در حال کوبیدن شهرمان هستند.
کد خبر: ۲۸۴۰۳۷
تاریخ انتشار: ۰۲ فروردين ۱۳۹۷ - ۱۱:۳۸ - 22March 2018

آخرین امتحانبه گزارش خبرنگار دفاع پرس از استان مرکزی، توجه! توجه! علامتی که هم اکنون می‌شنوید اعلام خطر یا وضعیت قرمز است و معنی و مفهوم آن این است که حمله هوایی انجام خواهد شد. محل کار خود را ترک و به پناهگاه بروید...

این صدا برای بسیاری از آنانی که در سال‌های جنگ حضور داشتند بسیار آشناست صدایی که وقتی از رادیوی خانه‌ها پخش می‌شد بلافاصله با هجوم به سوی امن‌ترین پناهگاه‌ها و محل‌ها رفته و در انتظار اعلام وضعیت سفید می‌نشستند.

پس از اعلام وضعیت قرمز سیل عظیمی از هواپیماهای دشمن در آسمان کشور به پرواز در می‌ آمد و گلوله‌های سربی همچون گلوله های آتشین بر پشت بام خانه ها نشانه‌ها می رفت.

آن هنگام که چادر سیاه شب بر آسمان کشیده می‌شد این لحظات دلهره آور به اوج خود می‌رسید و ملت ما نزدیک به هشت سال از زندگی خود را در این شرایط سپری کردند.

هنوز هم شنیدن کلمه آژیر قرمز و یا وضعیت سفید برای آنانی که آن سالها و آن لحظات دلهره آور را تجربه کردند با مرور خاطره همراه است چرا که بیشترشان در یکی از همین حملات هوایی عزیزی را از دست دادند و امروز تنها عکس در قاب مانده از او را دارند که با زدودن گرد و غبار از روی آن به یاد آن سالهای تلخ می‌افتند.

جنگ آمد و در کنار ایستادگی و مقاومت های رزمندگانمان در میدان های نبرد رفتن و پرکشیدن عزیزمان را با خود به همراه داشت هنوز عده زیادی هستند که خاطرات زیادی از آن دوران دارند‌.

خانم ابراهیمی از شهرستان شازند یکی از همان‌هایی است که آن روزها و خاطرات بمباران شهر را به خاطر دارد که با هم می‌خوانیم:

آخرین امتحان

این خاطره را از شبی آغاز می کنم که  دلهره ای  در دل خود احساس می کردم، اما از علت آن بی خبر بودم. چند روزی به عید مانده بود و ما آخرین امتحانات خود را می دادیم.

من درسم را خیلی خوب خوانده بودم، حدود ساعت 12 شب بود دیگر خسته شده بودم، کتاب را به کناری گذاشتم و در جایم دراز کشیدم، یک اضطراب شدیدی در دلم بود با خودم می‌گفتم که شاید به خاطر امتحان فردا باشد. با همین افکار بازی می‌کردم که نمی دانم چه موقع خوابم برد.

در خواب دیدم که من تنها در خانه خودمان نشسته بودم هیچ کس در شهر نبود تمام خانه‌ها خالی بودند و فقط من در شهر بودم.

ناگهان آسمان تاریک شد چیزی شبیه به یک رعد و برق به گوشم خورد صدای وحشتناکی داشت تا به خود جنبیدم دیدم که تمام دیوارها پایین آمدند تنها چیزی که برپا بود من بودم، تمام خانه ها با خاک یکسان شد حتی درختها نیز به زمین افتاده بودند.

از وحشت شروع به فریاد زدن کردم خیلی ترسیده بودم که ناگهان از خواب پریدم ساعت حدود 5 صبح بود، از شدت ترس دیگر  خواب به چشمانم نمی آمد بدنم مثل بید می‌لرزید، دستهایم توان برداشتن کتاب را نداشند با زحمت آن را برداشتم اما میل به خواندن نداشتم ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود.

صبح شد بعد از خوردن صبحانه آماده رفتن به مدرسه شدم. به سئوالات امتحان خیلی خوب جواب دادم و با خوشحالی به طرف خانه برگشتم، در راه با خود فکر می کردم از امروز که تعطیلات من آغاز می شود در خانه چه کارهایی انجام دهم.

این فکر مرا تا رسیدن به خانه مشغول کرد. وقتی به خانه رسیدم دیدم که دایی‌ام  به مرخصی آمده آن موقع او سرباز بود.

خیلی خوشحال شدم چون نزدیک عید بود همه در جنب وجوش بودند یکی در حال شستن فرش بود یکی در حال خانه تکانی، یکی در حال شستن شیشه ها بود، به هر حال همه مشغول انجام کاری بودند، هیچ کس بیکار نبود، صدای هیاهوی بچه‌ها که در کوچه بازی می‌کردند به گوش می رسید.

حدود ساعت حدود 11 بود. من خواهر کوچکم را در بغل گرفته و روی پله حیاط نشسته بودم و به دایی خودم نگاه می‌کردم که در حال واکس زدن به کفش‌هایش بود، خواهرم در آن طرف حیاط در حال شستن فرش‌ها بود که ناگهان خوابی را که دیده بودم به حقیقت پیوست، ناگهان آسمان مانند این که ابری سیاه سراسر آن را فرا بگیرد تاریک شد و شیشه ها همچون تگرگ از آسمان به پایین می‌آمدند. صدای منفجر شدن بمب ها مانند رگبارهای وحشتناک بود که تن همه را به لرزه می‌انداخت. وقتی آن ابرها کنار رفتند و بارش باران بمب ها تمام شد به خودم آمدن و شروع به فریاد زدن کردم. لحظه های تاریک بود که هنوز در خاطرم هست.

لحظه‌ای بود که انگار تمام آسمان‌ها را بر سرمان خراب کرده بودند گرچه برای اولین بار بود که شازند را بمباران می کردند ولی به نظرم می‌رسید که هر روز در حال کوبیدن شازند هستند بعد از گذشتن آن لحظه خوف انگیز مردم در حالی که نگران بودند برای کمک به سایرین به خیابان ریخته بودند.

شهر جامه کهنه و وصله داری را به تن کرده بود. موشک دشمن مانند یک باد شدید بود که به همراه خود  باران بمب را بر سر شهر ما فرو ریخت و خیلی زود تمام شد که تمامی اینها در یک لحظه بسیار کوتاه صورت گرفت و مانند یک چشم به هم زدن بود.

حالا دیگر شادی کودکان که در کوچه بازی می‌کردند به گوش نمی‌‌رسید این صدای فریاد ترس کودکان، آهنگ شیون مادران و همهمه پدران بود.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار