گفت‌وگوی دفاع پرس با خانواده شهید پرورش مسئول اطلاعات عملیات صابرین

دلم برای غربت شهدای امروز می‌سوزد/ دو شب قبل از شهادت، خواب رفتنش را دیده بود

دختر، اشک‌هایش را از مادر پنهان می‌کند و مادر از پسر کوچکش. خوب می‌دانند چگونه هوای هم را داشته باشند. محمد، برادر بزرگتر، تصمیم خود را گرفته و می‌خواهد راه پدر را ادامه دهد و علیرضا همیشه با اسلحه کوچکش در کمین دشمن ایستاده است.
کد خبر: ۲۸۴۳۰
تاریخ انتشار: ۰۲ مهر ۱۳۹۳ - ۱۰:۴۳ - 24September 2014

دلم برای غربت شهدای امروز می‌سوزد/ دو شب قبل از شهادت، خواب رفتنش را دیده بود

به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، شهید علی پرورش متولد 1348 در شهرستان الشتر است. او قبل از شهادت، مسئول اطلاعات عملیات یگان ویژه صابرین تهران بود که در درگیری با گروهک تروریستی پژاک در کردستان به خیل عظیم شهدا پیوست.

مادر مهربان اما داغ دیدهای که طبق فرمایش مقام معظم رهبری (مدظله) در صبر و پایداری نسخههای کنونی حضرت زینب (س) هستند، از کودکی های شهید پرورش گفت؛ از مسجدی که شهید، تربیت یافته آن بود.

مادر چند لحظهای سکوت کرد و از نوجوانی شهید پرورش اینچنین گفت: 14 سال داشت که به شاخ شمیران رفت و در عملیات نصر 4 مجروح شد، یک ماه در خانه ماند و بعد از آن در عملیات کربلای 4 نیز حضور داشت. وقتی به استخدام سپاه درآمد حال و هوای دیگری پیدا کرد و از آن زمان بود که بیشتر از گذشته دم از شهادت میزد.

مادر شهید از احترام او نسبت به پدر و مادر میگفت و خاطره زیارت کربلا: یادم نمی رود که سفر کربلا رفته بودیم . علی در سیستان و بلوچستان ماموریت بود و خیلی دوست داشتم وقتی از زیارت برمی گردیم خرم آباد، پسرم آنجا باشد. زمانی که به خرم آباد برگشتیم با کمال تعجب و حیرت علی را پای اتوبوس دیدم از او پرسیدم پسرم تو که الان باید ماموریت باشی جواب داد یک روز مرخصی گرفتم تا به زیارت قبولی شما بیایم و بعد برگردم.

برادر شهید نیز با بیان اینکه زبان من برای سخن گفتن از شهید قاصر است، گفت: من و بقیه اعضای خانواده تا بعد از شهادت از مسئولیت و درجه شهید خبر نداشتیم و وقتی دوستانش از شجاعت ایشان به عنوان مسئول اطلاعات عملیات یگان ویژه صابرین تهران می گفتند باز افتخار میکردم که برادرم در اوج تواضع بود و ادعای دنیایی نداشت. همیشه ما را توصیه به نماز جمعه و جماعت می کرد و در صحنه بودن و اطاعت از ولایت. در ایام کودکی نماز خواندن را او به من یاد داد.

همسر شهید نیز با اشاره به اینکه علی، همرزم شهید شفیع پور بود و قرار بود که به همراه این شهید بزرگوار و سردار شهید شوشتری در همان مراسمی که این عزیزان را از دست دادیم شرکت کند، گفت: آن روز مشکلی برایمان پیش آمد و قبل از آن مراسم علی به خرم آباد آمد. وقتی که خبر شهادت سردار شوشتری و شفیع پور را به ما دادند بسیار ناراحت شدیم اما ته دلم بخاطر نرفتن علی خوشحال بودم اما آن زمان نمی دانستم که کسی که آرزوی شهادت دارد راه خود را پیدا می کند.

همسر شهید ادامه داد : هر زمان که فرصت پیدا میکرد ما را هم به گلزار شهدا میبرد برای زیارت و خاطرات خود از برخی از این شهدا برایمان تعریف می کرد.

دختر شهید نیز از صمیمیت با پدر اینچنین گفت: من با پدر بسیار صمیمی بودم. زیاد با هم حرف میزدیم و مشکلاتم را پدر با حوصله گوش می کرد و با مهربانی راهنمایی می کرد.

همسر شهید بار دیگر از شهید گفت:

*اولین باری که به یک همسر شهید فکر کردید و خودتان را جای او گذاشتید، چه حسی داشتید؟

با خودم می گفتم چطور می تواند نبودن همسرش را تحمل کند، اما الان خودم...

*خودتان توانستید؟

تنهایی سخت است. به خصوص اگر در یک شهر غریب باشی.

*از خانواده شما کسی تهران نیست؟

خیر. خانواده خودم و همسرم خرم آباد هستند. اینجا کسی را نداریم.مردّدم که بمانیم یا برویم.

*چرا؟

این جا از لحاظ امکانات برای تحصیل بچه ها بهتر است، اما آنجا حداقل بچه ها تنها نیستند و فامیل دور و برمان هست. مزار شهید هم آنجاست.

*با همسرتان چطور آشنا شدید؟

فامیل بودیم. نه فامیل درجه یک؛ همسایه بودیم و رفت و آمد داشتیم.

*یعنی زمان جنگ که ایشان مجروح شدند، شما از حالشان مطلع بودید؟

من سنم کم بود، اما از خانواده ها در این مورد می شنیدم. توی کمدش را هم اگر ببینید، ترکش های ریزی را که خودش بعد از مرخصی از بیمارستان با ناخنگیر از بدنش درمی آورده، یادگاری نگه داشته است.

*شما چند سال داشتید آن زمان؟ تفاوت سنی تان زیاد بود؟

من متولد 52 هستم و همسرم متولد 47. شانزده ساله بود که در عملیات کربلای 4 مجروح شد.

*پس پیش بینی می کردید که همسرتان شهید شود؟

بله. البته سالی که ازدواج کردیم، جنگ تمام شده بود، ولی از سال 78 که نیروی صابرین در سپاه تشکیل شد، این ها جزو نیروهای مخصوص بودند و مدام برای مأموریت به مرزهای کشور می رفتند. در درگیری با گروهک ریگی هم شرکت داشتند. سال 88 هم در شرق کشور با سردار شوشتری بودند. فکر می کردم روزی شهید شود، اما نه این قدر زود.

*پشیمان نیستید؟

نه اصلاً. بالاخره مرگ حق است. الان هم می گویم این که شهید شدند، نبودنشان و تحمل این مسئله را برایم خیلی راحتتر کرده. شهادت حقش بود، تا اینکه بخواهد با سکته یا مرگ معمولی از دنیا برود.

*چه زمانی به شهادت رسیدند؟

تابستان سال 90 بود. سوم مرداد در درگیری با گروهک پژاک به شهادت رسیدند. پیرانشهر برای شناسایی رفته بودند. صبح زود که برای نماز بیدار می شود، متوجه می شود محاصره شدند. می خواهد برود گشتی بزند، دوستانشان مانع می شوند. ولی علی می رود. صدمتری که دور می شود، دوستانش با شنیدن صدای تیراندازی برای کمک می روند. بعد از مدتی درگیری و کشتن نزدیک دوازده نفر از منافقان به تنهایی، به شهادت می رسد.

*خبر شهادتشان چطور به شما رسید؟ کی مطلع شدید؟

با خانواده همسرم تماس گرفته بودند. قرار ما بر این بود که وقتی می رفت مأموریت و خانواده شان سراغی از علی می گرفتند، برای اینکه نگران نشوند، می گفتم رفته است بیرون و برمی گردد. روز شهادتش جاری ام زنگ زد و خبر گرفت. گفتم بیرون است. گفت من دیشب خوابشان را دیدم. با گریه تعریف می کرد و بعد گفت که علی زخمی شده. من چند ساعت مدام به همکارانش زنگ زدم، ولی کسی جواب نمی داد. خیلی دل شوره داشتم. گوشی خودش هم خاموش بود. احتمال می دادم که شهید شده باشد، ولی باز نذر و نیاز می کردم که سلامت باشد. بعد از چند ساعت برادر شوهرم زنگ زد و گفت که شهید شده است.

*آخرین بار که با همسرتان خداحافظی کردید، وقتی خبر شهادتشان را دادند، دوست داشتید طور دیگری خداحافظی کرده بودید؟

آخرین بار شب قبل از شهادتش بود. دوست داشتم اگر می دانست شهید می شود به من می گفت.چند شب قبل، خودش خواب شهادتش را دیده بود. دوستانشان میگفتند یکی دو شب قبل از شهادتش خواب دیده بود پدرش از بین فامیل و پسرهایش علی را جدا کرده و از خوبی هایش برای بقیه تعریف کرده بود. همان شب علی تمام وصیت هایش را به دوستش کرده بود.

*شنیدن خبر شهادت اعضای خانواده، در زمان جنگ سخت تر بود یا الان؟

آن زمان تعداد شهدا بیشتر بود و خانواده ها آمادگی داشتند، اما الان این طور نیست.

*بین همسران شهدای زمان جنگ با همسران شهدای امروز فرقی هست؟

آن موقع شاید تعداد شهدا بیشتر بود و جامعه بیشتر آنها را درک می کرد. من ادارهای رفته بودم. خانمی که کنارم نشسته بود، وقتی متوجه شد همسر شهید هستم، تعجب کرد که کجا و کی شهید شده. حتی از آنچه در مرزهای کشور می گذرد بی خبر بود. شاید چون آن زمان رسانه ها هم بیشتر به شهدا می پرداختند، این غربت نبود. بین شهدایی که تابستان به شهادت رسیدند، تنها تشییع همسر من از رسانه پخش شد و بقیه دوستان شهیدشان را اصلاً مطرح نکردند.

*وقت هایی که از خانه بیرون هستید، از آنچه در شهر جریان دارد و می بینید چه احساسی دارید؟

شهدای امروز غریبانه شهید می شوند.هستند کسانی که قدر می دانند، اما خیلی ها بی تفاوت از کنار این ها رد می شوند. قبل از شهادت همسرم، می شنیدم از زبان اطرافیانم درباره شهدا، که می گفتند: کی گفته برن؟ مجبور نیستن برن و شهید بشن.

*الان دارید به چه چیزی فکر می کنید؟

(سکوت)

*مأموریت هایشان چند روزه بود؟ زمانی که مأموریت بودند و تنها میماندید، با تنهایی الان چه تفاوتی داشت؟

بستگی به مناطقی داشت که می رفتند. بیشتر وقت سال مأموریت بودند. معمولاً 20 روزه بود، غرب را بهار و تابستان و شرق را پاییز و زمستان می رفتند. آن موقع امید داشتم به این که برمی گردد، اما الان.... وقتی می رفت، دوست نداشتم که برود. تنهایی با بچه ها سخت بود. اما وقتی می آمد بیشتر وقتش را با ما می گذراند. بچه ها را به گردش می برد. وقتی که بود، برای این که بیشتر هوای من را داشته باشد، در کارهای خانه کمک می کرد. ظرف می شست. همراه من سبزی پاک می کرد. می گفت حالا که هستم بگذار کمک تو باشم. یک سال قبل از شهادت برادرم فوت کرده بود. سعی می کرد بیشتر باشد و مدام دلداریم می داد. برای تغییر روحیه من. برنامه می ریخت و با هم بیرون می رفتیم.

*پیش آمده بود از شما بخواهد برای شهادتش دعا کنید؟

تمام آرزویش این بود که شهید شود و من این را می دانستم، اما هیچ وقت از من نخواستند که دعا کنم. می دانستند تحملش را ندارم و این کار را نمی کنم. اما خودش همیشه در نماز حالت خاصی داشت و من فکر می کنم که این دعا را می کرد. یادم هست هرکس از علی شغلش را می پرسید، می گفت من سرباز امام زمانم.

سال 88 همراه سردار شوشتری بودند. به خاطر تولد علیرضا زمان مرخصی اش را با دوستش جا به جا کرد. همان زمان دوستانش همراه سردار شوشتری شهید شدند. خیلی ناراحت بود از این که چرا برگشت. از آن زمان به بعد عکس دوستانش را زده بود به اتاق و وقتی می دید گریه می کرد.

بعد از یک سال، یک روز عکسی را از دیوار برداشتم تا کمتر ناراحتی و گریه کند. تا وارد اتاق شد، متوجه شد و با ناراحتی از من خواست عکس را برگردانم به اتاق.

یک بار هم روزهای آخر بودنش، از شهرستان برمی گشتیم. بچه ها ناراحت بودند و دوست داشتند بیشتر بمانند. به پسرم گفت: محمد، تو دیگه بزرگ شدی. شاید فردا من شهید شدم. این را که گفت، من ناراحت شدم و گفتم: چرا این طور می گی؟ لبخند زد و گفت: شهادت برای ما افتخاره.

*فرقی که همسر شهید با همسر جانباز یا آزاده دارد، چیست؟

مسئولیت همسر شهید در قبال تربیت فرزندان و جامعه خیلی بیشتر است و بار روحی بیشتری را به دوش می کشد. همسران شهدا تنهاتر هستند.

*در نبود همسرتان، با وجود بچه ها چه مشکلاتی دارید؟

مسئولیتی که روی دوشم مانده. تربیت و بزرگ کردن بچه ها به تنهایی کار سختی است. کارهای بیرون از منزل را هم باید خودم انجام دهم. مشکل مالی نداریم. بیشتر مشکلات روحی ناشی از تنهایی است.

*این که می گویند «شهید زنده است» چقدر شما لمسش می کنید؟

همیشه این حس را دارم که هرکاری می کنم، علی دارد من را می بیند.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها