ما توانستیم ۳۵۴/ خاطرات یک جانباز از عملیات فتح‌المبین؛

ماجرای رزمنده‌ای که با آفتابه اسیر گرفت

وقتی که آهنگ سال نو نواخته شد و توپ سال ۶۱ پرتاب شد، شب عملیات فرارسید و آن شب فراموش نشدنی همه گریه می‌کردند و همدیگر را در آغوش می‌گرفتند و حلالیت می‌طلبیند گویی که این راه بازگشتی ندارد؛ عجیب‌تر اینکه بچه‌هایی که می‌دانستند شهید می‌شوند و شهید هم شدند. ما گریه می‌کردیم و آن‌ها می‌خندیدند.
کد خبر: ۲۸۴۴۶۹
تاریخ انتشار: ۰۲ فروردين ۱۳۹۷ - ۱۳:۵۲ - 22March 2018

به گزارش گروه حماسه و جهاد دفاع پرس، عملیات فتح‌المبین در ساعت ۳۰ دقیقه بامداد دوشنبه ۲ فروردین ۱۳۶۱ با رمز یا زهرا علیهاالسلام در منطقه غرب شوش و دزفول با وسعت حدود ۲۵۰۰ کیلومتر مربع انجام شد.

متن زیر به قلم دکتر فریدون حسینی زاده جانباز هشت سال دفاع مقدس درباره «عملیات فتح‌المبین» است که در اختیار خبرگزاری ایکنا خوزستان قرار گرفته است.

«سلام؛ سلام گرمی به حرارت بهار فتح المبین، به گرمی رشادت‌های بچه‌ها در شیار‌های باریک منطقه عملیاتی فتح المبین و دشت عباس.

باری دیگر قلمم به حرکت درآمد و تصمیم گرفت در آستانه سالگرد عملیات فتح المبین خاطراتی چند از این عملیات بزرگ و بیاد ماندنی بنویسد. وقتی از عملیات طریق القدس برگشتیم زمزمه‌ای شنیده می‌شد که گردانی در حال تشکیل و آماده اعزام به جبهه است؛ نام گردان، گردان نور بود. آماده کردن آن برعهده حاج اسماعیل فرجوانی بود که در مهدکودک چهارصد دستگاه جمع شده بودند.

من به اتفاق تعدادی از بچه‌های مسجد جوادالائمه پا داد برای پیوستن به گردان به آنجا رفتیم و در گروهان مکه دسته قاسم سازماندهی شدیم.

گردان نور سه گروهان داشت، گروهان مکه، گروهان کربلا و گروهان قدس.

اکثر بچه‌های مسجد جوادالائمه در گروهان مکه بودند؛ من در دسته قاسم بودم و فرمانده دسته شهید دباغ زاده بود. گردان در آن زمان در تیپ علی‌بن ابیطالب قم بود. ما ابتدا در منطقه‌ای نزدیک شوش آموزش‌هایی را دیدیم و سپس برای اعزام به منطقه باید ابتدا محل را شناسایی می‌کردیم.

می‌دانستند شهید می‌شوند، اما می‌خندیدند/ رزمنده‌ای با آفتابه اسیر گرفت

پس از شناسایی محل و منطقه به آنجا اعزام شدیم منطقه بسیار خاص و تپه‌ای بود و از طریق شیار‌هایی باید به سنگر‌ها می‌رسیدیم.

سنگ‌هایی بسیار تنگ که به سختی باید در آن نشست و برخاست می‌کردیم. همه مردم با وجود جنگ و بمباران‌های دشمن در حال آماده شدن برای تحویل سال بودند و ما در حال آماده شدن برای عملیاتی سخت و نفس گیر.

وقتی که آهنگ سال نو نواخته شد و توپ سال ۶۱ پرتاب شد، شب عملیات فرارسید و آن شب فراموش نشدنی همه گریه می‌کردند و همدیگر را در آغوش می‌گرفتند و حلالیت می‌طلبیند گویی که این راه بازگشتی ندارد؛ عجیب‌تر اینکه بچه‌هایی که می‌دانستند شهید می‌شوند و شهید هم شدند. ما گریه می‌کردیم و آن‌ها می‌خندیدند، من به شهید بیک‌زاده گفتم: «بهروز ما را حلال کن و اگر رفتی ما را شفاعت کن.» او فقط می‌خندید.

بالاخره بامداد دوم فروردین ۶۱ حرکت را به سوی دشمن در مسیر رودخانه‌های فصلی منطقه را آغاز کردیم. گردان ما باید عملیات ایذایی انجام می‌داد تا دیگر محور‌ها بتوانند عملیات کنند. مسیر را در رودخانه فصلی به راهنمایی فرمانده گروهان که در آن زمان حمید شهبازی بود دنبال می‌کردیم.

تعدادی از بچه‌ها در مسیر اصلی راه را درست رفتند، ولی تعدادی از ما راه را اشتباه رفته به طوری که پشت توپخانه دشمن درآمدیم، ولی چون ماموریت ما مشخص بود نمی‌توانستیم هیچ اقدامی کنیم؛ بنابراین خیلی آرام و بی سروصدا برگشتیم، ولی از محور‌های دیگر عملیات شروع شده بود.

به ما از طریق بی‌سیم دستورات دادند که برگردید.

آن بچه‌هایی که راه را درست رفته بودند با دشمن درگیر شده و حدود پنج نفر از بچه‌های مسجد در درگیری با عراقی‌ها به شهادت رسیدند.

چون بطور موقت عراق در منطقه عقب نشینی نکرده بود تعدادی از بچه‌ها را پس از شهادت دسته‌جمعی خاک کردند؛ جالب اینکه همان بچه‌هایی که شب عملیات می‌خندیدند، به شهادت هم خندیدند و رفتند.

وقتی از محور‌های دیگر خبر پیشروی آمد ما هم آماده شدیم تا دوباره به خط دشمن بزنیم.

در مسیر اصلی به طرف دشمن رفتیم، ولی هرچه جلو رفتیم خبری از دشمن جز برخی از جنازه‌هایشان نبود. با توجه به پیشروی در محور‌های دیگر، در این محور هم دشمن مجبور به عقب‌نشینی شده بود.

ما پیشروی را تا فکه و سایت موشکی ادامه دادیم. دستور دادند که بیشتر از این جلوتر نروید برای همین در آن منطقه مستقر شدیم.

خاطره‌ای جالب در فکه دارم که شنیدن آن خالی از لطف نیست در آن منطقه توالت درستی نبود و یکی از بچه‌ها با آفتابه برای ادای حاجت در شیار‌هایی که آنجا بود رفته بود که ناگهان دیدیم آفتابه را پشت سر یک عراقی گرفته و او را اسیر کرده است.

این ماموریت هم با همه فرازونشیب‌هایی که داشت به لطف خداوند و با پیروزی رزمنده و دلیرمردان به پیروزی رسید. از این ماموریت به بعد بود که عراق دیگر نتوانست با موشک دزفول را هدف قرار دهد.

می‌دانستند شهید می‌شوند، اما می‌خندیدند/ رزمنده‌ای با آفتابه اسیر گرفت

تنها چیزی که در مورد این عملیات من و قلمم را غمگین می‌کند شهادت دوستان و هم مسجدی‌هایمان و شهادت فرمانده شهیدان شهید درفشان با آن صورت نورانی و بیاد ماندنی است.

یاد و خاطره شهدای فتح‌المبین را گرامی می‌داریم و خود را مدیون دلاور مردانی می‌دانیم که مانند آن‌ها را هرگز نخواهیم دید. قلمم هر روز به من می‌گوید بنویس تا در خاطرت است من شرمنده قلمم هستم، چون قلمم هر وقت می‌نویسد اشک از چشمانش سرازیر و آرام و قرار ندارد.»

منبع: ایکنا

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار