حکایت زندگی و شهادت «دانه بلند مازندران» از زبان همسرش

همسر شهید «روح الله سلطانی» گفت: آقا روح‌الله رفت و کنار حضرت آقا (مقام مظم رهبری) نشست و ایشان از آقا روح‌الله پرسید «بچه کجایی؟» آقا روح‌الله گفت: «من آملی هستم و از مازندران». حضرت آقا هم به شوخی گفتند: «دانه بلند مازندران».
کد خبر: ۲۸۴۹۹۱
تاریخ انتشار: ۱۰ فروردين ۱۳۹۷ - ۱۵:۲۰ - 30March 2018

حکایت زندگی و شهادت «دانه بلند مازندران» از زبان همسرشبه گزارش خبرنگار دفاع پرس از مازندران به نقل از قرارگاه رسانه‌ای شهید کابلی، ۲۴ خردادماه سال ۹۴ سفیر گلوله از شمال غرب، خبر شهادت جوان رعنای شمالی اهل روستای «کچب کلوای» آمل را به مردم شهر رساند.

شهید مدافع وطن «روح‌الله سلطانی» مسئول عملیات لشکر عملیاتی ۲۵ کربلا در منطقه «سردشت» در درگیری با گروهک «پژاک» به قافله شهدای کربلا پیوست.
 
حالا همسر و ۲ یادگار شهید، سفره عیدشان را درمناطق عملیاتی جنوب پهن کردند و به جنوب آمدند.
 
آن‌چه که می‌خوانید گفت‌و‌گو با «مریم حسن پور» همسر شهید «روح‌الله سلطانی» در اردوگاه شهدای مازندران در خرمشهر است که از نظرتان می‌گذرد.
 
بهترین انتخاب
 
۱۲سال از زندگی مشترک من و آقا روح‌الله می‌گذرد. آقا روح‌الله پسر عمه‌ام بود و آشنایی من و او به دوران کودکی بر می‌گردد. سال‌ها گذشت، تا اینکه زمان ازدواجم بود. من نمی‌دانستم روح الله در دوران جوانی‌اش به مدت ۵ سال به من علاقه داشت و آن‌قدر نگفت تا روزی که به خواستگاری‌ام آمد. مادرم خیلی آقا روح‌الله را دوست داشت و می‌گفت: «روح‌الله همه جوره بهترین انتخاب برای ازدواج است». هر سه شرطش را قبول کردم
 
من هم روی حرف مادرم حرفی نزدم و چون از دوران کودکی او را می‌شناختم شرط زیادی برای ازدواج نداشتم جز چند شرطی که آقا روح‌الله خودش گذاشته بود. روز خواستگاری با آقا روح‌الله حرف زدم. اولین حرفی که او زد این بود، «من عاشق رهبرم هستم، هروقت، هر زمان و هرمکان رهبرم دستور بدهند، من جانم را فدایش می‌کنم و تمام زندگی‌ام را به پایش می‌ریزم». دومین شرط اینکه نظامی هستم و هر وقت مأموریتی پیش بیاید، باید بروم و احتمال شهادت در هر ماموریتی وجود دارد. سومین شرط هم بحث مالی بود، که گفت: «حقوقم زیاد نیست و باید اهل قناعت باشی». من هم واقعیتش دنبال تجملات و مادیات نبودم. بیشتر مسائل اعتقادی و مذهبی برایم مهم بود. هر سه شرطش را قبول کردم.
 
بوی شهادت می‌دهی...
 
۱۲ سال از زندگی مشترک با آقا روح‌الله، خرید مایحتاج خانه با من بود. کارش طوری بود که فرصتی برای خرید و بازار نداشت. اما در هفته‌های مانده به روز شهادتش، شده بود مسئول خرید مایحتاج خانه. اخلاق و رفتارش عالی بود، اما عالی‌تر شد. آن‌قدر که یک‌بار به آقا روح‌الله گفتم خیلی نور بالا می‌زنی، بوی شهادت می‌دهی. با ذوق و خنده می‌گفت: «جدی میگی؟» مدام از من می‌پرسید «خواب شهادتم را ندیدی؟» در حالی‌که یک‌بار خواب شهادتش را دیده بودم، اما به روی خودم نیاوردم، دلم نمی‌آمد برایش تعریف کنم. امکان نداشت خنده بر لب نداشته باشد، حتی وقتی که ناراحت بود می‌خندید.
 
هفت سال پیش اولین‌بار خانوادگی به مناطق عملیاتی جنوب آمدیم. پسرانم کوچک بودند، حسین ۳ ساله و ابوالفضل ۷ ساله بود. برای همین در هر منطقه بچه‌ها را بین خودمان تقسیم کردیم. در فکه ابوالفضل با آقا روح‌الله بود و حسین هم کنار من. از مسیر رملی و طولانی فکه حرکت کردیم و بعد از زیارت و نماز به سمت اتوبوس آمدیم. وقتی آقا روح‌الله را دیدم، پرسیدم ابوالفضل کجاست؟ با تعجب گفت: «مگر بچه همراه من بود؟» آن‌قدر توی حال خودش بود که فراموش کرد بچه را با خودش بیاورد. با زحمت ابوالفضل را پیدا کردیم. همین اتفاق در «شلمچه» هم افتاد. این بار حسین با آقا روح‌الله رفت و ابوالفضل هم کنار من بود. موقع برگشتن، باز دوباره پرسیدم «بچه کجاست؟!» آقا روح‌الله با تعجب پرسید «مگر بچه همراه من بود؟ یادم نمی‌آید!» گروه توی منطقه پخش شد تا حسین را پیدا کند، حسین مشغول بازی بود.
 
دیدار روح الله با حضرت آقا
 
حضرت آقا (مقام معظم رهبری) به گنبد آمده بودند و آقا روح‌الله محافظ ایشان بودند. ظهر بود و سفره ناهار پهن شد. آقا روح‌الله آن‌قدر محو ابهت حضرت آقا شدند، طوری که ایشان به آقا روح‌الله اشاره کردند و گفتند: «جوان به این رعنایی چرا غذا نمی‌خوری؟» بعد گفتند که «بیا و کنار من بنشین». آقا روح‌الله رفت و کنار حضرت آقا نشست و ایشان از آقا روح‌الله پرسید «بچه کجایی؟» آقا روح‌الله گفت: «من آملی هستم و از مازندران». حضرت آقا هم گفتند «دانه بلند مازندران». وقتی به خانه برگشت آن‌قدر که محو جمال حضرت آقا بود که می‌گفت: «خدا قسمتت کند یک‌بار حضرت آقا را ببینی». خیلی دوست دارم یک‌بار از نزدیک به دیدار آقا بروم و بچه‌هایم او را ببیند.
 
یک روز بعد از سالگرد ازدواج شهید شد
 
دو هفته قبل از شهادت آقا روح‌الله بود که به خانه آمد و گفت: «خانم بچه‌ها را آماده کن باهم برویم پارک». از تعجب دهانم باز ماند و گفتم «خودتی واقعا؟ یعنی باهم برویم پارک؟!» آخر آقا روح‌الله یک جورایی معذب بود با زن و بچه‌اش به پارک شهر خودمان برود، اما پارک‌های شهر‌های دیگر را می‌رفتیم. در جواب تعجب و سوالم گفت: «مگر چه عیبی دارد». در این مدت زندگی، کاری نبود که برایم انجام نداده یا حسرتش توی دلم مانده باشد. با اینکه همش در مأموریت بود یا در خانه نبود.
 
همیشه به آقا روح‌الله می‌گفتم: «آقا اگر من مردم، من‌ را در کنار پدر و مادرم دفن کن». آقا روح‌الله هم در جوابم می‌گفت: «خدا نکند آن روزی که من شاهد مرگ تو باشم، من باید زودتر بمیرم». آقا روح‌الله درست یک روز بعد از سالگرد ازدواج‌مان شهید شد. صبح روز قبلش زنگ زدم سالگرد ازدواج را تبریک گفته بود. آن شب هم بچه‌ها با پدرشان حرف زدند. هر ۲ پسرم شاگرد اول شدند که آقا روح‌الله قول داد برای‌شان جایزه بخرد. محل مأموریتش «بانه» بود، فوری به شهر رفت و جایزه خرید و داد به همکارانش که توی ساکش بگذارند.
 
شهادتت مبارک
 
هنگام حرف زدن با بچه‌ها، همکارانش آمدند و گفت که کاری پیش آمده، آقا روح‌الله قبل از خداحافظی گفت: «ساعت ۱۱ شب زنگ می‌زنم». ساعت ۱۲ شب شد، اما آقا روح‌الله زنگ نزد. خیلی اضطراب داشتم. دل‌شوره‌ام همزمان با لحظه شهادتش بود، اما من که نمی‌دانستم. بالاخره آن شب گذشت، اما چه بر من گذشت خدا می‌داند. صبح شد و یکی از همکارانش زنگ زد و گفت: «حاج روح‌الله زخمی شده»، فهمیدم که آقا روح‌الله شهید شد. وقتی با پیکر آقا روح‌الله روبه‌رو شدم اولین حرفی که زدم این بود «روح‌الله شهادتت مبارک، خوشا به سعادتت».
 
دلتنگی همسرانه
 
سه سال است که آقا روح‌الله شهید شد. هیچ وقت ندیدم بچه‌ها دلتنگی‌شان را به زبان بیاورند. هرکسی از آن‌ها می‌پرسد کدام یکی از شما دل‌تان بیشتر برای پدرتان تنگ شده، هر ۲ باهم جواب می‌دهند مادرم بیشتر دلتنگ باباست. حالا برای آن‌ها بیشتر در جایگاه پدر هستم تا مادر، خدا کند بتوانم از پس این امانت و مسئولیت بربیایم. پسر‌ها عضو تیپ پشتیبانی جبهه مقاومت علی اصغر (س) هستند. ابوالفضل فرمانده تیپ است و حسین هم کنار دستش، بچه‌ها پول توجیبی‌های‌شان را برای مقاومت می‌دهند.
 
انتهای پیام/
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار