شرح خاطرات پزشکان و پرستاران در جمع بهشتیان زمین

کتاب «بالین نور» مجموعه خاطرات پزشکان، پرستاران و امدادگران در جنگ تحمیلی است که در آن به حضور تعدادی از ایثارگران جامعه پزشکی پرداخته شده است.
کد خبر: ۲۸۸۰۷۱
تاریخ انتشار: ۰۳ ارديبهشت ۱۳۹۷ - ۱۴:۵۹ - 23April 2018

شرح خاطرات پزشکان و پرستاران در جمع بهشیان زمینبه گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع پرس، در تاریخ دفاع مقدس در کنار همه اقشار مختلفی که در جبهه‌ها خدمت می‌کردند، پزشکان، پرستاران و امدادگران از جایگاه ویژه و متمایزی برخوردار بودند. این ایثارگران به دلیل حضور در کنار مجروحین و حضور در خلوت آنان و خانواده‌هایشان شاهد مسائل گوناگونی بودند که بازخوانی آنها می‌تواند صحنه‌های کمتر دیده شده از جنگ تحمیلی را به مخاطب نشان دهد.

کتاب «بالین نور» که مجموعه خاطرات پزشکان، پرستاران و امدادگران در جنگ تحمیلی است به کوشش «سید امیر معصومی» گردآوری شده است.

قسمتی از این کتاب که به خاطرات «دکتر کرامت یوسفیان» اختصاص دارد را در ادامه می‌خوانید:

فدای سر امام

«صدای انفجار که برمی‌خاست، به سرعت خودم را به اورژانس بیمارستان می‌رساندم و منتظر مجروحان می‌شدم. ساعت 9شب دزفول مورد اصابت پنج فروند موشک قرار گرفت. هنوز نیم ساعتی نگذشته بود که مهدوی دو مجروح را با خود به بیمارستان آورد. اولی پیرمردی بود که تمام کرده بود و دومی هم زن مسنی بود که بیهوش بود.

گفتم: مهدوی تو کجا بودی؟

گفت: آن یکی پدرم است و این یکی هم مادرم. پدرم تمام کرده، ولی مادرم دنده‌هایش شکسته. من می‌روم سراغ بقیه مجروحان.

در یک چشم به هم زدن از من دور شد. تا آمدم فریاد بزنم مهدوی برگرد، دیدم رفته است.

خلیلی یکی دیگر از پزشکیارانی بود که در جریان بمباران، هفت تن از اعضای خانواده خود را دست داده بود. جسد چهار نفر از آنها را توانست پیدا کند و سه نفر دیگر را نیز پس از 16 ساعت، زنده از زیر آوار بیرون آورد و بعد از دفن جنازه‌ها دربیمارستان مشغول به کار شد. گاهی اوقات بر اثر بمباران‌ها و موشک باران‌ها تعداد شهدا آن قدر زیاد می‌شد که مبهوت می‌ماندم. در بیمارستان‌ها هر جا را نگاه می‌کردی، شهید بود و اجساد پیر و جوان که کنار هم خوابیده‌اند بودند.

یک روز پیرمردی برای تحویل گرفتن جنازه‌هایش امد. وقتی جسدها را به او تحویل دادم، دست‌هایش را به سوی آسمان دراز کرد و گفت: فدای سر امام.

خانمی بود که بیشتر از بقیه به مجروحان می‌رسید و من دلم می‌خواست انگیزه واقعی این همه تلاش او را بدانم. تعجب من وقتی بیشتر شد که دیدم او بعضی روزها پسر کوچکی را نیز به همراه می‌آورد. از همکارانم پرسیدم: شوهر این خانم چه کاره است؟

خلیلی گفت:‌ شوهرش از بچه‌های سپاه مریوان بود که در غرب شهید شد و ایشان در زمان شهادت او همراه با بچه به دزفول آمده و از مجروحان پرستاری می‌کند.

یکی از بچه‌های شیراز به علت اصابت ترکش‌های متعدد، به سختی مجروح شده بود. مجبور شدیم یک پای او را قطع کنیم. گرچه امید زیادی به زنده ماندن او نداشتم، ولی وقتی به هوش آمد، به هر جان کندنی بود، مطلب را به او حالی کردم. او به جای اینکه چهره درهم بکشد و اظهار ناراحتی و عجز کند، گفت: جانم فدای اسلام.

او یک ساعتی بعد، جانش را هم فدای اسلام کرد و به شهادت رسید.

مادری همراه پسر مجروحش بود. آرنج مجروح بر اثر اصابت گلوله پر از خون شده بود. وقتی او را به اتاق عمل می‌بردیم، مادرش جلو آمد و گفت: ‌دکتر جان یک کاری بکن دستش زودتر خوب شود تا به جبهه برگردد.

اول فکر کردم برای روحیه دادن به پسرش این حرف را می‌زند، ولی خلیلی گفت: دکتر این مادر یک پسرش شهید شده و حرف‌هایش هم جدی است.

بیمارستان گرچه برای ما زندان بود و دلهامان برای جبهه‌ای‌ها پرپر می‌زد، ولی هر روز و هر ساعت و هر لحظه، فطرت ما بیدارتر می‌شد و حجاب های دنیا از جلو چشمایمان کنارتر می‌رفت و از این خوشحال بودیم که در میان بهشتی ها زندگی می‌کنیم.»

انتهای پیام/ 161

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار