به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، دکتر حمیدرضا قنبری از آزادگان دوران هشت سال دفاع مقدس است که در عملیات والفجر مقدماتی به اسارت دشمن درآمد. وی در یادداشتهای کوتاهی خاطرات روزهای جنگ و دوران اسارت خود را به رشته تحریر درآورده است. در ادامه بخشی از خاطرات این آزاده از روزهای اسارت را میخوانید.
دعوت فرمانده بعثی
در اردیبهشت و خرداد 1366 که اردوگاه قاطع 2 بلاتکلیف بود هیچ کس خودش را کنار نکشید. همه ما می دانستیم مسوولیت های اجتماعی هرگز از دوش جوانان انقلابی برداشته نمی شود. انقلاب اسلامی همواره به فداکاری و ایثار و جانفشانی انقلابیون نیاز دارد و همواره پرچم انقلاب باید برافراشته باشد.
در آن 50 روز همه کاری کردیم تا خلأ دوستان از دست رفته مان احساس نشود. همه هم و غم ما، عادی جلوه دادن اوضاع سیاسی، اجتماعی و فرهنگی اردوگاه بود. در مواقع لزوم در آسایشگاه برای بچه ها سخنرانی می کردیم، برنامه های پُر محتوا داشتیم و با دوستان همفکری را یک لحظه قطع نکردیم و در یک کلام نگذاشتیم زحمات چند سالهمان در حفاظت از دستاوردهای انقلاب در اسارت هدر برود.
دعوت بزرگان اردوگاه قاطع 2 را برای رهبری اردوگاه نپذیرفتم، می ترسیدم کم بیاورم. در همین کش و قوس ها روزهای آخر خرداد 66 بعثی ها صدایم زدند که مرا ببرند. وسایلم را جمع کردم، از اینکه داشتم از اردوگاه می رفتم هرگز خوشحال نبودم ولی نمی دانم چرا بعثی ها را برای اولین بار در نقش فرشته های نجات دیدم.
«عبدالرحمان» درجه دار بعثی مسوول اردوگاه گفت: بیا ولی وسائل شخصی ات را با خودت نیاور. او مرا با چشمان باز و دستانی بدون غل و زنجیر به بیرون اردوگاه برد. بعد از پنج سال این اولین بار بود که به آن طرف سیم خاردار ها می رفتم. نمی دانستم کجا می روم، با خودم گفتم باید امورم را به خداوند واگذار کنم. همانجا از آقا امام زمان (عج) یاری جستم.
عبدالرحمان که معروف بود به «ابن ملجم» آن طرف سیم خاردارها مرا در کنار یک در نگاه داشت و گفت «اهنا مقر القیاده» یعنی اینجا مقر فرماندهی است. از فرمانده اش سرگرد خمیس مفید علی اجازه گرفت و مرا به داخل برد. اتاق حدودا 24 متر مربع بود. انتهای اتاق میز مجللی بود و سرگرد پشت آن میز روی صندلی مجلل تری نشسته و در حال کشیدن سیگار بود. بالای سر او روی دیوار تصویر صدام با لباس نظامی نصب بود.
وارد که شدم دم در ایستادم و به فرمانده بعثی با صدای بلند گفتم «سلام». پاسخ طولانی سرگرد را شنیدم. خودم را برای یک گفتوگوی مفصل آماده کردم: «علیکم السلام، اهلا و سهلا، مرحبا بکم تفضل حمید قنبری»، سپس از پشت میز برخاست، به نزدیک من که رسید دستش را به نشانه تقاضا برای دست دادن به سوی من دراز کرد. من هم با او دست دادم. سپس در حالی که دست راست خود را به سمت مبلمان اتاق دراز کرد و از من خواست که روی مبل بنشینم.
لبخند فرمانده به حساب پیروزی در معامله
رفتم روی لبه جلویی مبل نشستم، سرگرد بعثی هم رفت پشت میزش نشست، عبدالرحمان هم دم در به حالت آماده باش ایستاده بود. سرگرد ابتدا رو کرد به من و گفت: راحت بنشین و دستت را روی دسته کنار مبل بگذار! مثل من. چرا تکیه نمی دهی؟ گفتم: شما فرمانده اردوگاه هستید و باید مثل فرماندهان بنشینید و من اسیر شما هستم و باید مثل اسیران بنشینم.
درون مقر فرماندهی اردوگاه، سرگرد بعثی «خمیس مفید علی» از جایش برخاست، یک نخ سیگار روشن کرد، به سمت من آمد، رو به روی من ایستاد، آن دستی که سیگار روشن را در بین دو انگشتش داشت به سمت من کشید و سیگار را به من تعارف کرد. من در حالی که همچنان بر روی لبه جلویی مبل نشسته بودم انگشتان هر دو دستم را در هم حلقه زدم، بدون آنکه جلوی سرگرد برخیزم.
سرم را در مقابل او بلند کردم و به او گفتم: ببینید در این اردوگاه شما فرمانده هستید و ما اسرا وظیفه داریم تا اینجا هستیم تابع مقررات شما باشیم. من در تمام عمرم سیگار نکشیده ام، من اگر این نخ سیگار را از شما بگیرم با کشیدن آن سرفه می کنم و این ممکن است اهانت تلقی شود.
برگشت سر جایش نشست. گفت: ایران چه کاره بودی؟ گفتم: کارگر مسافرخانه، گفت: چرا به جبهه آمدی، گفتم: کارگری می کردم، رادیو اعلام کرد برای جبهه نیرو لازم داریم من هم رفتم. گفت: اسرا تو را خیلی قبول دارند. گفتم: من نماز را از بچگی می خوانم و خوب بلدم؛ اسرا می آیند از نحوه ی خواندن نماز از من می پرسند و برایشان می گویم.
دوباره برخاست یک نخ سیگار را روشن و به من تعارف کرد. اینبار به او گفتم: من عهد بسته ام که لب به سیگار نزنم این را به حساب نافرمانی من نگذارید. برگشت پشت میزش قرار گرفت و گفت: تو آدم صادقی نیستی. گفتم: جناب فرمانده، من برای دروغ ارزشی قائل نیستم.
رشوه باکس سیگار
فرمانده بعثی به عبدالرحمان دستور داد برایم چای بریزد. در حالی که چای را می نوشیدم دیدم و احساس کردم که هر دوی آن ها «لبخند پیروزی» بر لب دارند. سرگرد آنگاه رو کرد به عبدالرحمان و به زبان عربی گفت «من می توانم با او معامله کنم» آنگاه رو کرد به من و گفت: تو باید خیلی حرف برای گفتن با من داشته باشی. گفتم: چیزی به نظرم نمی رسد. گفت: ولی من خیلی حرف برای گفتن با شما دارم. اینجا من سکوت کردم.
عبدالرحمان رفت و یک باکس سیگار شامل 10 بسته 20 نخی سیگار بغداد با خود آورد. سرگرد باکس سیگار را از دست عبدالرحمان گرفت و از من خواست که آن را بگیرم. به او گفتم: این سیگارها را برای چه به من می دهید؟ من که نظرم را راجع به سیگار به شما گفتم. گفت: ببر نظرت عوض می شود. گفتم: نظرم عوض نخواهد شد. می خواستم بحث بیخودش را قطع کند و زودتر از شرش راحت شوم. باکس سیگار را گرفتم. سرگرد گفت: می توانی تا هر وقت بخواهی اینجا پیش من بمانی. من از مهمان نوازی او تشکر کردم.
عبدالرحمن تا محوطه اردوگاه مرا همراهی کرد. در همان چند دقیقه در مسیر برگشت به اردوگاه به یک جمع بندی اولیه رسیدم که بعثی ها کاملا مرا می شناسند، خبر رسیده که پیشنهاد رهبری اردوگاه را قبول نکردم و فهمیده اند در مدت 50 روز بعد از بردن 35 تن از اسرا برای دست گرفتن زمام امور به من مراجعه کرده اند. ملاقات با سرگرد مفید را به عنوان تنبه و بیدارباش برای خودم دانستم و فهمیدم دشمنان ما حتی یک لحظه هم از مکر و حیله درنگ نمی کنند.
دعوت به مذاکره برای تسلیم
برایم سوال شده بود که چرا فرماندهان بعثی چنین رفتاری با من داشتند. پس از یک هفته تفکر فهمیدم رهبران پیشین اردوگاه در ابتدای شناسایی شدن متحمل وحشیانه ترین شکنجه ها از جانب دشمن بعثی شدند تا بلکه پشیمان شوند و سکان را رها کنند ولی چرا با من این رفتار خشن نشان داده نشد؟
قطعا اگر همان ابتدای رفتن آن 35 نفر یا حتی با تاخیر مسوولیت رهبری را می پذیرفتم با رفتارهای خشن بعثی ها مواجه می شدم. بعثی ها رفتارشان با من متفاوت شد زیرا رفتار من متفاوت بود. بعثی ها از سر باز زدن من در پذیرش مسوولیت رهبری اردوگاه را برای خودشان تحلیل کردند. آنها این سر باز زدن مرا نشانه ضعف من تلقی کرده بودند.
نتیجه جمعبندی تحلیل بعثی ها هم این شد: دعوت برای مذاکره با هدف کشاندن به «سازش» به جای اعمال تحریم و شکنجه و فشار با هدف کشاندن به «تسلیم». بعد از بررسی سال ها برخوردهای دشمن بعثی در محیط اسارت به این نتیجه رسیدم «انتخاب روش دشمن، در مواجهه ی شرایط نابرابر، تابع رفتارهای ماست» اول اینکه اگر ببیند ما سرسختی و مقاومت می کنیم و از ایمان محکم ما یقین پیدا کند، با تاکتیک فشار، تحریم، و اذیت و آزار به دنبال «تسلیم» کردن ماست.
دوم اینکه اگر در ما ضعف، سستی و کاهلی بیابد، سراغ استراتژی به «سازش» کشاندن ما با تاکتیک میز مذاکره خواهد رفت و البته پرواضح است در حالت اول ما برنده ایم و او بازنده و درحالت دوم ما بازنده ایم و او برنده.
انتهای پیام/ 141