به گزارش دفاع پرس، ناخدا آزاده دکتر محمدعلی کاکرودی در سال 1333در شهرستان رودسر متولد شد. او در سال 1351وارد دانشکده پزشکی دانشگاه ملی ایران (دانشگاه شهید بهشتی) و در سال 1358به دریافت دکترا در رشته پزشکی عمومی نائل گشت. سپس بهعنوان پزشک در بیمارستان پایگاه نیروی دریایی خرمشهر شروع به کارکرد. کاکرودیدر روز 19مهرماه 1359هنگام حصر آبادان به اسارت دشمن درآمد و به مدت ده سال، اسارت در زندانهای عراق ازجمله زندان ابوغریب را تحمل کرد و سرانجام سرافرازانه به همراه سایر آزادگان به ایران اسلامی بازگشت. ازآنجاییکهایشان بیشتر دوران اسارتشان را در کنار شهید حسین لشکری گذراندهاند، گفتوگویی با ایشان انجام دادیم تا خوانندگان محترم آشنایی بیشتری با مقاومت و ایثار رزمندگان پیدا کنند.
شما در پایگاه نیروی دریایی خرمشهر خدمت کرده اید. کمی از حماسه مقاومت مردم آبادان و خرمشهر در روزهای اول جنگ تحمیلی بفرمایید. آیا مردم آنجا پیش بنیی می کردند که جنگی بین ایران و عراق رخ خواهد داد.
هرگز کسی پیشبینی چنین جنگی را نمیکرد. زمانی که در پایگاه نیروی دریایی خرمشهر خدمت میکردم گاها فرماندهان مطالبی را درباره تحرکات ارتش عراق به ما منتقل میکردند. ولی ما هیچگاه باورمان نمیشد که صدام بتواند به ایران حمله کند. در آن زمان جوان 26 ساله بودم. ما جوانان آن روزبه قدری احساس شجاعت میکردیم که هرگز باورمان نمیشد که دشمنی همچون صدام بخواهد جنگی را بر ما تحمیل کند. اصلاً صدام کسی نبود که بخواهد باما بجنگد. ما جوانان آن روزبه یکدیگر میگفتیم که با همین نیروی دریایی خرمشهر میرویم شهر بصره را تصرف میکنیم. یعنی تا این حد تصور ما این بود که عراقیها جرأت حمله به ایران را ندارند. هرگز چنین مسئله ای در فکرمان نمیگنجید.
قبل از شروع جنگ در روز 31 شهریور سال 1359 من چند بار در قسمت گردان دژ نزدیک مرز شلمچه مأموریت داشتم. نیروهای آنجا ضمن اینکه در حال آمادهباش بودند، دچار یک نوع بیماری شده بودند بهنحویکه نمیتوانستند مستقیماً به بیمارستان مراجعه کنند. شبی در ساعت 22 با آمبولانس بیمارستان رفته آنها را درمان کردیم و ساعت پنج صبح به بیمارستان برگشتیم. باوجودی که نیروهای مستقر در مرز را در حال آمادهباش دیدم، ولی باز باورم نمیشد که میخواهد جنگ روی دهد. ما به زندگی عادی در خرمشهر ادامه میدادیم تا اینکه ساعت 14روز 31 شهریور گلولهباران شهر خرمشهر بهشدت شروع شد. پادگانهای نیروی دریایی خودمان گلولهباران شد. از همان روز باورمان شد که جنگ آغازشده است.
شما بهعنوان یک پزشک برای دفاع از میهن اسلحه هم به دست گرفتید؟
آری... همه کارکنان بیمارستان مسلح شده بودند. ضمن اینکه ما کار پزشکی انجام داده و زخمیها را درمان میکردیم همه مسلح شده بودیم. همه رفته و اسلحه «ژ 3» و کلاهخود تحویل گرفته بودیم. من از شب اول حمله عراق به خرمشهر، یعنی از شب اول مهر در پادگان کشیک بودم. بیمارستانی که در آن خدمت میکردم در پایگاه نیروی دریایی خرمشهر قرار دارد. این پایگاه دقیقاً در قسمت شمال شرقی اروندرود به خرمشهر واقعشده که رو به روی آن گمرک خرمشهر بود. از بامداد روز اول مهر ضجه مردم عادی آنطرف کارون که زیر بمباران قرارگرفته بودند را میشنیدم. من تا روز 19 مهر که اسیر شدم مقاومت مردم خرمشهر را شاهد بودم. یعنی مردم خرمشهر حدود سه هفته مقاومت کردند. از روز اول جنگ همه بیمارستانهای خرمشهر را تخلیه کرده بودیم. بیمارستان عمومی خرمشهر که آن موقع در اختیار سازمان تأمین اجتماعی بود تخلیهشده بود. بهداری نیروی دریایی بیمارستان خرمشهر را تحویل گرفته و بیماران و مجروحان جنگی را در آن درمان میکردیم. بهداری نیروی دریایی جانشین همه بیمارستانهای خرمشهر شده بود. بیمارستان ما را هم در پادگان زده بودند و جای ماندن در آن نبود.
دقیقاً تا روز دهم مهر بیماران اتاق عمل را ویزیت و جراحی میکردیم. سرم میزدیم. اغلب مراجعین و بازدیدکنندگان ما شهروندان عادی خرمشهر و رزمندگان بودند. از خانوادههای شش و هفت نفره فقط یک نفرشان زنده مانده بود. بسیاری از خانوادهها براثر بمباران و انفجار گاز خانهشان شهید شده بودند. دختری را آورده بودند که دو پای او قطعشده بود و خبر نداشت که بقیه افراد خانواده او شهید شدهاند. از بعدازظهر روز دهم مهر، جای ماندن در بیمارستان نبود. زیرا بیمارستان بمباران شد و از فرماندهی منطقه دستور آمد که بیمارستان را تخلیه کنند. بیمارستان را تخلیه کرده و رفتیم به دارخوین. فرانسویها در آن زمان در دارخوین تأسیسات انرژی اتمی در دست احداث داشتند. کارکنان فرانسوی وسایل ابتدایی تأسیسات را آورده بودند. تعدادی کانتینر داشتند که محل اسکانشان بود و ما آنجا را به بیمارستان تبدیل کردیم. روز اول تخت نداشتیم و تشکهایی را که از بیمارستان آورده بودیم کف کانتینرها پهن کردیم. همانجا تا روز 18 مهرماه 4 نفر بودیم که به مجروحان رسیدگی میکردیم. دو نفر پزشک کادر از نیروی دریایی و دو پزشک وظیفه.
منظورتان این است که نیروهای عراقی تا روز 18 مهر تا دارخوین پیشروی کردند؟
خیر... هنوز تا آنجا نرسیده بودند. چون در برابر مقاومت سرسختانه نیروهای بسیجی و مردمی زمینگیر شده بودند. از فاصله دور خمپاره و توپهای خمسهخمسه خرمشهر را میزدند. هواپیماهایشان میآمد و بمباران میکردند. صدای تانکها را میشنیدیم. ولی هنوز مردم خرمشهر داخل شهر بودند.
با این وصف در کدام منطقه اسیر شدید؟
روز 18 مهر از دارخوین مأموریت کشیکی در زایشگاه خرمشهر داشتم. زایشگاه خرمشهر به بیمارستان تبدیلشده بود. این زایشگاه دقیقاً در سمت شرق پل خرمشهر روی رودخانه شهر کارون واقعشده بود. محل بهداری جنگی ناحیه خرمشهر آنجا قرار داشت. پل ارتباطی شرق و غرب خرمشهر بود. اولین جایی که برای استقرار نیروهای بیمارستانی خود داشتیم زایشگاه خرمشهر بود که در روزهای اول جنگ تخلیهشده بود. آشپزخانه بیمارستان خالی و برق آن قطعشده بود و همه مواد غذایی در بیمارستان هم فاسد شده بود. پزشکان برای استراحت در منزل رئیس بیمارستان مستقرشده بودند. کارکنان لباسها و تمام وسایل زندگیشان را گذاشته و رفته بودند.
شامگاه جمعه 18 مهر من کشیک بود. شب نسبتاً آرامی بود. فقط نیمهشب که چند گلوله خیلی نزدیک ما فرود آمد. روز 19 مهر هنگام بازگشت از بیمارستان به مرز دارخوین در جاده آبادان به اهواز در منطقه رودخانه مارد توسط نیروهای عراقی اسیر شدم. همان شبی بود که نیروهای عراقی پل کارون را زده بودند. آنجا هرکسی که از آن مسیر عبور میکرد توسط نیروهای عراقی اسیر میکردند. فکر نمیکردم نیروهای عراقی تا آنجا پیشروی کرده باشند. فکر میکردم نیروهای خودی هستند که در این منطقه گشت میدهند. بدین ترتیب بود که من و یک پزشکیار همراه راننده آمبولانس در حال حرکت به محل اصلی استقرار خودمان به اسارت عراقیها درآمدیم.
وقتی عراقیها شمارا اسیر کردند به کدام منطقه بردند؟
من تنها پزشک نیروی دریایی ارتش بودم که اسیر شدم. دکتر دافعی رئیس بیمارستان، پنج روز بعد از من در خرمشهر اسیر شد. موقع اسارت با آمبولانس بودم و روپوش تنم و گوشی در جیبم بود. بهطور کامل هیئت یک پزشک را داشتم. لباس شخصی یا نظامی در تن نداشتم. عراقیها در دو طرف جاده تانک مستقر کرده و بیرحمانه و با شقاوت هرکسی را که تکان میخورد میزدند. ما باید خیلی احتیاط میکردیم که آنجا بیخودی کشته نشویم. واقعاً دو طرف جاده پر از نیروهای عراقی بود. بهطرف چپ و راست تیراندازی میکردند. از همانجا ما گرفتاری مان شروع شد. همانجا در آمبولانس مریض و زخمی روی برانکارد داشتیم. آمبولانس را کنار جاده پارک کرده و آمدیم پایین. عراقیها مجروحان را پایین آوردند. بعد ما را با قایقهای مخصوصی که در رودخانه کارون مستقر کرده بودند، از شرق کارون به غرب کارون برده و ازآنجا تا مرز شلمچه با کمپرسی رفتیم. از مرز شلمچه هم ما را سوار وانت کرده و از میان نخلستانها وارد بصره شدیم. در حالی که دستبسته و تشنه و گرسنه بودیم تا وقت غروب آفتاب کتک خوردیم. شامگاه آن روزبه بصره رسیده و به مدت پنج روز در کف زمین مدرسه ای به سر بردیم.
مأموران عراقی پس از گذشت پنج روز از اسارت مان در شهر بصره شبی آمدند و ما را از سایر اسرا جدا کرده و به زندان سازمان امنیت در بغداد انتقال دادند. درهای آن زندان مثل یک گاوصندوق بود. من همراه چهار نفر بودم که یک نفرشان معاود عراقی بود. عراقیها زندان سازمان امنیت بغداد را مثل فندق (هتل) مینامیدند. نمای آن از بیرون به هتل شباهت داشت. ولی داخل آن یک شکنجهگاه واقعی بود که بعدها فهمیدم در خیابان فلسطین بغداد قرار دارد. در حدود یک ماه یا یک ماه و نیم آنجا در یک سلول هفتنفره بودیم و پسازآن مدت ما را به مکان دیگری بردند. که حدود ده نفری در یک سلول بودیم. مساحت سلول سه متر و نیم در سه متر و نیم بود. بعد از گذشت مدتی ما را بهجای دیگری بردند که آن را اسطبل مینامیدند... واقعاً اسطبل بود... یک زندان واقعاً وحشتناکی بود.
شاید اسطبل میدان اسبدوانی بود؟
واقعاً جایی بود که هیچکس فکر نمیکرد اینجا زندان باشد. پتوهایی که به ما دادند پتوی اسب و شتر بود.
به چه علت شمارا آنجا بردند؟
نمیدانم، شاید جا نداشتند. ما را از روز اول اسارت یک جوری مخفی کرده و به صلیب سرخ نشان ندادند. به همین شکل مخفیانه در زندانهای مخفی عراق نگه میداشتند. تا اینکه امام (ره) هم فرمودند که خیلی از اسیران ما را در زندانهای مخفی عراق میگذارند، و من تجربه این زندانهای مخفی و مخوف رادارم.
اولین بار در کدام زندان با حسین لشکری ملاقات کردید؟
بعد از گذشت دو ماه اسارت در آن اسطبل، شبی آمدند و دوباره ما را به زندان دیگری منتقل کردند. فکر کنم آذرماه یا اوایل دیماه بود که ما را به آن زندان منتقل کردند. داخل زندان یک سالن بزرگی وجود داشت که دستوپا شکستهها آنجا فراوان بودند. خودشان را بهعنوان خلبانهای نیروی هوایی معرفی کردند. ازآنجا با خلبانهای مفقودالاثر همگروه شدم. دست و پای اغلب این خلبانان را گچ گرفته بودند. تا جایی که به یاد دارم شهید حسین لشکری شکستگی بدنی نداشت. خلبان محمد حدادی هر دو دستهایش شکسته بود. دستان اسکندری و دستان رضا یزدانی هم همینطور. شکستگی پا کمتر داشتیم. دست و پای این خلبانان غیور براثر پرش از هواپیما با چتر نجات شکسته شده بود. فکر میکنم فقط پای خلبان حسن لقمان نژاد شکسته بود.
بعد از گذشت مدتی ما را به زندان ابوغریب انتقال دادند. آنجا حدود 72 یا 82 بودیم که شبانهروز دورهم مینشستیم و درد دل میکردیم. بند امنیتی زندان ابوغریب مانند یک سالن بزرگ بود که شاید 18 متر در 13 متر مساحت داشت. در یک چنین فضایی خلبانها و افسران نیروی زمینی و دریایی زندانی بودند. من تنها پزشک نیروی دریایی بودم که در آن زمان درجه استواری داشتم.
ازنظر طبابت و درمان چه کمکی به این جانبازان میکردید؟
من بدون هیچگونه امکانات به آنها کمک میکردم. بهعنوان پزشک آنها را معاینه کرده و بیماریشان را تشخیص میدادم. به آنها اطمینان میدادم داروهای متفرقه و مازاد بر مصرف اسیران را در یک کیسه جمع کرده بودم. یک کیسه مشکی کوچک هم داشتم که قرصها را داخل آن میگذاشتم و در مواقع ضروری به اسرا تجویز میکردم. اغلب داروها مسکن بود. آنتیبیوتیک بود. آنجا اگر کسی مریض میشد، همه مریض میشدند. من از آنهایی بودم که چون قدرت بدنیام خوب بود مریض نمیشدم. از من میپرسیدند دکتر شما چه میخورید که مریض نمیشوید. میگفتم و الله من در عمر یک قرص سرماخوردگی هم نخوردهام.
شهید حسین لشکری را در دوران اسارت چگونه یافتید؟
شهید لشکری از روحیه بسیار بالا برخوردار بود. آدمی شاعر مسلک بود و همیشه شعرهای قشنگ میخواند. در میان اشعار خود میگفت آبها را گل نکنید. آدم لطیف الطبع بود. بسیار میهندوست و مقاوم بود. به یاد دارم که یکبار در زندان ابوغریب به خاطر حقوحقوقی که باید از رژیم صدام میگرفتیم اعتصاب غذا کردیم. یکی از آن حقوق معرفی ما به صلیب سرخ بود. بیش از شش ماه از اسارت مان در زندان ابوغریب گذشته بود و تا آن روز ما را به صلیب سرخ معرفی نکرده بودند. کما اینکه در طول ده سال اسارت هم معرفی نکردند. یکبار جدی پای این قضیه ایستاده و با عراقیها درگیر شدیم و به اعتصاب غذا دست زدیم. میدانید بزرگترین سلاحی که یک زندانی در زندان دارد جان خودش است که با اعتصاب غذا به جنگ میرود. چون سلاح که ندارد تا با دشمن بجنگد بهناچار اعتصاب غذا کرده و جان خود را در کف دست قرار میدهد.
درست است که اعتصاب غذا کرده بودیم. ولی ذخیرههای غذایی که داشتیم در ظرف سه روز اعتصاب تمام شد. من یکی از افرادی بودم که بدون آگاهی عراقیها روزی سه دانه خرما میخوردم. یکی صبح، یکی ظهر و یکی شب. دو نفر بودند که هیچوقت چیزی نمیخوردند. یکی شهید حسین لشکری بود و دیگری ناصر گلهدار بود. این دو نفر واقعاً ظرف این سه روز هیچ غذایی نخوردند و بعد از گذشت سه روز حالت تهوع پیدا کردند. بقیه اسیران هم روزانه سه دانه خرما خورده بودند. من بهعنوان پزشک به آنها توصیه کرده بودم که ما آن چیزی را که داریم بخوریم تا حداقل معدهمان از کار نیفتد. چون در حال مقاومت بودیم جوری غذا میخوریم که عراقیها متوجه نمیشدند. ولی درعینحال اجازه نمیدادیم غذا وارد بند شود. هرروز غذا را در ظروف غذایی گرم داخل سلول 72 نفرمان میآوردند و ما هم نمیخوردیم. بوی غذا در فضا میپیچید ولی ما میگفتیم که تا حقوحقوق مان را ندهید غذا نمیخوریم.
یکی از آن حقوق معرفی به صلیب سرخ بود. حقوق دیگری تأمین مایحتاج روزانهمان مثل لباس، دمپایی و لوازم بهداشتی بود. پتوهایی داده بودند که پر از شپش بود. هواخوری روزانه حق مسلم ما بود که میبایست میرفتیم. درصدد بودند تمام پنجرههای بند زندان را مسدود کنند تاکسی از صلیب سرخ متوجه ما نشود. حتی خود زندانیهای ابوغریب هم ما را نبینند و متوجه نشوند که اصلاً چنین اسیرانی آنجا زندانی هستند. حتی ما را به سالنهای هواخوری داخل بند زندان هم نمیبردند تا حداقل روزی یک ساعت هوا بخوریم. آنها بعد از سه روز قول دادند، نماینده صلیب سرخ را بیاورند که هرگز نیاوردند. ولی هواخوری را روزی یک ساعت از آنها گرفتیم. بهاضافه یک سری چیزهای جزئی مثل زیر پیراهن، پیراهن، سیگار و پتو که احتیاج روزانه ما بود.
عراقیها حسین لشکری را بهعنوان اولین خلبان اسیر میدانستند. آیا بین او و سایر اسیران هم تفاوت قائل بودند؟
قبل از اینکه عراقیها حسین لشکری را از ما جدا کنند به او میگفتند «اول طیار اسیر». یعنی او را اولین خلبان اسیر صدا میزدند که روز 27 شهریور سال 1359 اسیرشده بود. تا آن موقع هیچ تفاوتی بین ما نبود. اگر تنبیه بود برای همه بود و اگر شکنجه بود برای همه بود. اگر غذایی بود به همه ما میدادند. آن موقع هیچ فرقی بین ما و حسین نبود. بعد که ایران و عراق قطعنامه سازمان ملل متحد را قبول کردند، عراقیها شبانه آمدند و لشکری را از ما جدا کردند. همه ما در زندان پایگاه الرشید بودیم. بعد از دو سال که آمدیم ایران فکر کردیم حسین لشکری زودتر از ما برگشته است. درصورتیکه حسین را نگه داشتند و او هشت سال بعد از ما به ایران برگشت.
از شهید لشکری چه خاطره ی ناگفته ای در دوران اسارت دارید؟
یکی از خاطرات شیرینی که از حسین لشکری دارم از اعتصاب غذای سه روزه بود. همانگونه که اشاره کردم، او آدم شوخطبع بود. همواره میگفت: «صبر کنید که این نیز بگذرد.» اسیران را به مقاومت و پایداری دعوت میکرد. بچهها برای اینکه سرگرم بشوند و از وقت استفاده کنند، کلاسهای آموزشی دایر کرده بودند. آن موقع من به ارشد آسایشگاه سرهنگ دانشور پیشنهاد دادم علاوه بر برگزاری کلاس قرآن، کلاسهای متفرقه دیگری نیز دایر کنیم. بهطور مثال من کلاس پزشکی دایر کرده و اطلاعات لازم در زمینه اورژانس و امدادهای اولیه و آناتومی بدن و فیزیولوژی بدن را برای دوستان شرح میدادم و اینکه مثلاً قلب چه جور کار میکند، کلیه چطور کار میکند، چشم آدم چه جور کار میکند، در بدن چند استخوان و چند عضله داریم. چون فکر نمیکردیم جنگ اینقدر طول بکشد. فکر میکردیم که زود تمام میشود و همه اسیران به ایران برمیگردند.
شهید لشکری در چه زمینه ای کلاس دایر کرده بود؟
حسین همکلاس زبان انگلیسی برای سایر اسیران دایر کرده بود. چون اغلب خلبانان تحصیلکرده آمریکا بودند. حسین بعضی وقتها برای من تعریف میکرد که آدم سختکوشی بود. در سایه مشکلات اقتصادی درسخوانده بود. در هنگام تحصیل در رستوران یکی از بستگان خود در خیابان جمهوری اشتغال داشت و شبانه درس میخواند و بهسختی دیپلم گرفته بود. ولی با رتبه عالی به تحصیلات خود پایان داد و به آمریکا اعزامشده بود.
عراقیها از تخصص شما برای درمان اسیران ایرانی استفاده نمیکردند؟
میدانید که ما مفقودالاثر بودیم و هیچگونه امکانات درمانی نداشتیم. من تنها معلومات خود را بهعنوان یک پزشک که در جمع یک سری آدمهای متخصص جنگی که غیرپزشک هستند بهعنوان مشاوره در اختیارشان قرار میدادم. بیشتر ازنظر روحی و روانی آنها را درمان میکردم. مازاد داروهایی را که از دکتر زندان میگرفتند به من میدادند. موقعی که مریض میشدند و دکتر نبود من با همان قرصهای معدودی که داشتم آنها را درمان میکردم. اغلب اسیران دچار بیماری عفونیشده بودند. چون تمام پنجرههای داخل و خارج سلول را بسته بودند. از سقف و دیوار زندان آب چکه میکرد و تمام دیوارها خیس بود. کسانی که اسارت کشیدهاند چنین شرایطی را خوب درک میکنند.
در زندان ابو غریب همه ما بدون استثنا شپش گرفته بودیم. در زندان سازمان امنیت در بغداد امکان تنفس هوای آزاد را نداشتیم. خب بعد از مدتی هم که ما را ازآنجا به اسطبل منتقل کردند، اوج این شپشها در زندان اسطبل بود. ناچار بودیم لباسهایمان را پشتورو بپوشیم. هرروز شپشها را از درز لباس زندهزنده میگرفتیم و در سرویسهای بهداشتی آنجا خالی میکردیم تا تخم آنها پخش نشود. بعد هم که اعتصاب کردیم توانستیم پودر لباسشویی بگیریم و لباسهایمان را بشوییم چون قبل از آن هرگز نمیتوانستیم لباس بشوییم. اصلاً لباس نداشتیم. هرکدام از ما یک دست لباس نارنجی داشت و ناچار بود همان را بپوشد... دوران واقعاً وحشتناکی را گذراندیم.
بعد از آزادی حسین لشکری با او هم دیدار داشتید؟
موقعی که حسین لشکری آزاد شد من بهعنوان پزشک کاروان حج به مکه رفته بودم. در آنجا شنیدم که حسین آزادشده است. پس از بازگشت بیدرنگ به منزل او رفته و آزادی او را تبریک گفتم. چند روز پسازاین که من از عراق برگشتم همسر و فرزند او آمدند و سراغ حسین لشکری را گرفتند. آنها را دلداری داده و گفتم که حسین روحیه خوبی دارد و روزی به آغوش خانواده برمیگردد. بعد که به صیلیب سرخ معرفی شد، با خانوادهاش نامهنگاری میکرد. ازآنپس خانواده او مطمئن شدند که حسین زنده است. زمانی هم که در مجتمع مسکونی نیاوران مناسبتهای مختلف داشتیم حسین همیشه در آن جلسات حاضر میشد. وقتیکه او و افراد خانوادهاش مریض میشدند، به مطب من میآمدند. در حقیقت من پزشک خانوادگیشان هستم.
چه توصیفی از مقاومت و پایداری 18 ساله حسین لشکری دارید؟
معتقدم که ما در دوران جنگ و دوران زندگی خیلی آسیب دیدیم. هنوز هم معتقدم که اگر خداینکرده روزی دوباره جنگی بر ما تحمیل شود، ما در خط اول جنگ قرار خواهیم داشت. چون ما باخدا معامله کرده و لذتی که در این راه وجود دارد قابل توصیف نیست. کسی هم متوجه این کار نیست. حسین لشکری هم اگر دوباره متولد شود بازهم این راه را خواهد رفت. یک لذتی در این مقاومت هست که نظیر ندارد. من عقیده خودم را میگویم: بهترین دوران زندگی من تفکری بود که در زمان اسارت داشتم. تفکری که ظالم باید سر جایش بنشیند. تفکری که انسان باید به حقش برسد. تفکری که انسان باید از خودش دفاع کند و این خیلی مهم است. دفاع از ناموس، دفاع از مملکت، دفاع از مرزوبوم، دفاع از فرهنگ، چیزی نیستند که آدم بخواهد در برابر آن کوتاه بیاید. در هرزمانی برای هر انسانی آنقدر ظرفیت وجود دارد که بتواند به خاطر اهداف بلندی که دارد همه سختیها را تحمل کند.
حسین لشکری هیچوقت از یاد ما نمیرود. امسال در سالگرد آزادی اسرا من عکس حسین را برای یکی از دوستان فیسبوکی گذاشتم و روز آزادی آزادگان را تبریک گفتم و به او گفتم که این آقا 18 سال اسارت کشید. به حرف ساده است.