به گزارش خبرنگار دفاع پرس از یزد، «چشم و چراغ خانههای خشت و گلی» دومین جلد از مجموعه کتاب «شهدای خیرآباد» است که با هدف معرفی شهدای خیرآباد منتشر شده است و مخاطب در این کتاب با تعدادی از 47 شهید خیرآباد آشنا میشود.
در ادامه زندگینامه شهید «سید علی اکبر حسینی نسب» را از این مجموعه حکایت میکنیم.
حاصـل ازدواج سـید محمـد و همسـرش سـکینه بیگم کـه دوسـال از شـوهرش، بزرگتـر بـود، شـش فرزنـد (چهـار پسـر و دو دختـر) اسـت.
چهارمیـن فرزنـد خانـواده در اسـفندماه 1346 در خانـه خشـتی پـدر بـه دنیـا آمـد. پـدر نامـش را سـیدعلی اکبر گذاشـت. هفت سـاله که شـد به دبسـتان تعلیمات اسلامی خیرآباد پاگذاشـت؛ ولـی بـه خاطـر شـرایط اقتصـادی خانـواده بـه سـختی توانسـت تا سـال پنجـم ابتدایـی در مدرسـه درس بخواند.
پـدر گوشـه ای از فقـر مالـی خـود در آن دوره را بازگـو می کنـد: «می خواسـتم بچه هـا درس بخوانند، ولـی پولی که قلم بخرم هم نداشـتم. یـک مـداد پاکـن را می خریـدم، چهـار قسـمت می کـردم و بـه آنهـا می دادم.» با ایـن وضعیـت، سـیدعلی اکبر تـا کلاس پنجـم ابتدایـی در مدرسـه تعلیمـات اسلامی خیرآباد درس خوانـد و در خردادماه سـال 57 کارنامه خـود را گرفت.
بعد از پایـان دوران دبسـتان به شـغل بنایی مشـغول شـد. با شـروع جنـگ، علیرغم سـن کم، می خواسـت بـه جبهـه بـرود. در نهایـت سـیدعلی اکبر چهـارده سـاله در اولیـن روزهـای سـال 61، مخفیانـه به جبهـه جنوب اعزام شـد.
سـیدکاظم حسینی نسـب، یکـی از همرزمـان او می گویـد: «روز اعـزام سوار اتوبوس که شدیم، یکـی خـود را زیر صندلـی که مـن روی آن نشسـته بـودم مخفـی کـرده بود. دیـدم سـیدعلی اکبر اسـت. چـون باهم خویشـاوند بودیـم، یواشـکی صدایـم زد: «چیزی نگـو که من اینجا مخفی شدم و به همراه ما به جبهه سوسنگرد اعزام شد.» در عملیـات رمضـان شـرکت کـرد. عملیات سـختی بود کـه در ماه مبـارک رمضان طی چنـد مرحلـه ادامه پیـدا کرد و صبـوری در برابـر همـه سـختیهای عملیـات، ایمانـی قوی می طلبید.
سـید علی اکبـر پـس از بازگشـت به یـزد به عضویـت قراردادی سـپاه درآمد و در مرحله دوم عملیـات بیت المقـدس وارد عمـل شـده و پـس از مجروحیـت در این عملیـات، بـه یـزد بازگشت.
سـید علی اکبـر بـار دیگر در تاریـخ 1361/3/29 به جبهـه جنوب عزیمت کرد. یکـی دو هفتـه قبـل از شـروع عملیـات، وی بـه همـراه جمعـی از رزمندگان خیرآباد و سـایر نیروهای گردان تمرینات لازم را پشـت سـر گذاشت.
پـدر شـهید می گویـد: « از مأموریت آمـده بود. به او گفتم: «تـو تـازه اومـدی، دو سـه مـاه صبرکن، وقتـی گفتند بـروی، بـرو.» گفت: «اینجـا کـه مـردم زیـاد می رونـد، صبـح می رونـد و ظهـر بـه خانـه برمیگردنـد؛ جبهـه کـی مـی رود؛ اینجـا ثمری نـدارد، من اینجـا نمی مانم.»
بار دیگر سـیدعلی اکبر در تاریـخ 1368/3/8 بـه واحـد طـرح و عملیـات تیـپ مسـتقل18 الغدیـر مأمـور و بـه منطقه جنوب اعزام می شـود. پـدر نگاه به جوانـی سـیدعلی اکبر دوخته و فکر دامـاد کردن او را در سـر دارد؛ برای او دنبال عروس مناسـب اسـت. ولی چندجایی که پیغام فرستادیم، قبول نکرده بودند. مردم جواب رد می دهند؛ می گویند برای اینکه سیدعلی اکبر به جبهه میرود و احتمال شهید شدنش زیاد است؛ قبول نمی کنیم.
نیروهـای تیـپ الغدیر از تاریـخ 1363/10/9 خط پدافندی شـلمچه را تحویل گرفته بودند. سیـــدعلـــی اکبــــر حسـینی نسـب بـه عنـوان فرمانـده دسـته گـردان فا طمــــه الزهـــرا (س) در خـط پدافنـدی شـلمچه حضـــور دارد
علی اکبر رحمانـی از واقعه دهم اردیبهشـت سـال 64 را روایت می کند: «روز دهم اردیبهشـت سـال 64 را دقیـق بـه یـاد دارم. آن روز در خـط پدافندی شـلمچه حضور داشـتیم. سـیدعلی اکبر تـازه از مرخصـی برگشـته بـود. بـه او گفتم انـار خیرآبـاد برایمان نیـاوردی؟ گفـت: حال چـه وقـت انـار اسـت؛ هنـوز درخـت، گل انـار« هـم نکـرده! سـاک خود را کنـار سـنگر گذاشـت و رفـت تجدیـد وضـو کنـد. مـا از روی شـوخی رفتیم سـر سـاکش کـه ببینیم خوراکی، چیـزی دارد، برداریـم. هنوز چند دقیقهای بیشـتر نگذشـته بود که صـدای انفجار خمپاره آمـد. وقتی بیرون رفتیـم بـا بـدن قطعـه قطعه و غرق بـه خون سـیدعلی اکبر مواجه شـدیم. قبـل از اذان ظهـر بـود. سـیدعلی اکبر بـرای تجدیـد وضو رفته بـود که به شـهادت رسـید.»
خانـواده منتظـر رسـیدن پیکر شـهید هسـتند، ولـی از سـیدعلی اکبر خبـری نیسـت. پیکـر شـهید سـیدعلی اکبر حسینی نسـب بـه اسـتان خراسـان منتقـل شـده و قـرار اسـت در بهشـت رضـا(ع) بـه خاک سـپرده شـود. کـه پـس از پیگیـری بـه اسـتان یـزد منتقـل می گـردد.
آن وقـت اسـت کـه مـادر بـه یـاد زیارتی کـه چنـدی پیش بـه همراه سـیدعلی اکبر رفتـه بـود افتـاده و می گویـد: «یک دفعـه کـه به همراه سـیدعلی اکبر بـه زیارت آقا علی ابن موسـی الرضـا(ع) رفتـه بودیـم. سـیدعلی اکبر مـرا همراه کـرده و بـه زیرزمین یکی ازصحن هـا که شـهیدان را بـه خاک می سـپارند، برد. گفت: چـه جـای خوبی اسـت. خوشـا بـه حال این شـهدا کـه پیکرشـان را دور مرقـد آقـا می گرداننـد و در جـوار آقـا علی ابن موسـی الرضا(ع) بـه خـاک می سـپارند. مـن آرزو دارم شـهید بشـوم و جنـازه ام را به مشـهد بیاورند و دور مرقـد آقـا طـواف دهند و بعـد به خاک بسـپارند.»
بـرادر شـهید می گوید: «مـا در یـزد چشـم انتظـار بودیم کـه گفتند تابـوت شـهید اشـتباه بـه مشـهد رفتـه و بایـد برگردانده شـود تـا بتوانیم تشـییع کنیـم. بعـد که تابوت شـهید به یزد آمـد، مـادرش گفتـه بود، آرزوی طـواف در حرم به واقعیت تبدیل شـد و آرزوی شهادت که همواره به دنبال آن بود محقق گشت.»
سـید علی اکبر در قسمتی از وصیت نامه خود آورده است:«اينک كه قلم در دستم روي كاغذ مي لغزد، به ياد دارم بارها قلم را به دست گرفتم و به روي كاغذ لغزاندم و وصيت نامه ام را نوشتم، به اين اميد كه ديگر زنده باز نگردم، ولي چه كنم، سعادتش نصيب نگشت. هم اكنون اميدوارم كه خداوند اين بار توفيق شهادت در راهش را نصيبم گرداند.»
انتهای پیام/