مدافعان حرم، پیروان راستین مکتب حسینی

شهدای مدافع حرم، پیروان راستین ائمه‌اطهار (ع)، ولایت فقیه و حماسه سازان دوران دفاع مقدس هستند، آنانی که با ایثار و حضور در آن سوی مرز‌ها از ارزش‌ها و آرمان‌های انقلاب اسلامی تا پای جان دفاع کردند و نشان دادند که پرچم آزادی و عدالت همواره در جهان اسلام برافراشته است.
کد خبر: ۲۸۹۴۸۷
تاریخ انتشار: ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۷ - ۱۶:۰۳ - 03May 2018

مدافعان حرم؛ پیروان راستین مکتب حسینیبه گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، هشت سال دفاع مقدس یکی از درخشان ترین عرصه های دفاع محسوب می شود، هنگامه ای که ملت ایران در اتحادی بی نظیر و یکپارچه برای حفظ و پاسداری از خاک وطن به مصاف با دشمن متجاوز رفتند و پس از پایان جنگ نیز مجاهدانی از تبار شهیدان برای دفاع از اسلام و حریم اهل بیت(ع) در قامت مدافعان حرم در جنگ با اندیشه های افراطی و تکفیری، جامه برازنده شهادت را بر تن کردند و تحسین جهانیان را برانگیختند. روزنامه های مختلف در هفته گذشته با انتشار گزارش ها و مطالبی حماسه های این دوران را بررسی کردند.

گام در مسیر عشق الهی؛ ره توشه مدافعان حرم

شهدای مدافع حرم حاصل پرورش مکتب انسان ساز انقلاب با تکیه بر قرآن و احادیث اهل بیت هستند و این رشادت ها و جانفشانی های آنها موجب استقلال کشور در مقابل مستکبران شده است.

روزنامه «جوان» در گزارشی دیگر با عنوان «300 نفر از دوستانم به شهادت رسیدند» نوشت: جانباز دفاع مقدس حاج حسن حمزه پدر شهید محمدحسین حمزه از شهدای مدافع حرم است؛ پدری انقلابی که فرزندی رزمنده و انقلابی در دامانش پرورش داده و به جبهه مقاومت اسلامی فرستاده است. وقتی پای حرف‌های پدر نشستم بیشتر به چرایی حضور و شهادت محمدحسین درجبهه مقاومت پی بردم. مردی که جانبازی خودش، اسارت برادرش و شهادت فرزندش محمدحسین هیچ خللی در اراده‌اش وارد نکرد و امروز نیز طلایه‌دار جبهه فرهنگی است. همان ابتدا که از ایشان خواستم از جبهه و جهاد بگوید، گفت این جمله امام خامنه‌ای مسیر راه ما است:« آخرین حلقه رزم یک رزمنده نه تحویل سلاح به واحد تسلیحات، که نوشتن خاطرات نبرد است. یک رزمنده تا زمانی که خاطراتش را ثبت نکرده، هنوز چیزهایی به تاریخ ، آینده و آرمانش بدهکار است.»آنچه در پی می‌خوانید حاصل همکلامی ما با جانباز حسن حمزه است.

روزنامه «جام جم» با درج عنوان «پایان کابوس داعش در قلمون شرقی» نوشت: با خروج آخرین گروه افراد مسلح مخالف با توافق سازش از منطقه قلمون شرقی در ریف دمشق، اهالی منطقه الرحیبه، جیرود و الناصریه از عادی شدن روال زندگی در این مناطق ابراز خرسندی کردند. یکی از شهروندان می‌گوید: شلوغی و بی‌سرو‌سامانی که از ابتدای بحران به چشم می‌خورد، توطئه‌ای بیش نبود و امروز افرادی که مردم را شکنجه می‌کردند، می‌دزدیدند و می‌کشتند، از منطقه خارج شدند.

روزنامه «خراسان» در گزارشی با عنوان «که چه ماه شده ای؟»نوشت: زینب خانم همسرشهیدمصطفی عارفی با روی بازدر منزلشان پذیرای ما می شود. امیرعلی فرزند کوچک مصطفی درحیاط بازی می کند ومحمد طاها فرزند بزرگ تر به مدرسه رفته است. زینب خانم روبه رویم می نشیند تا ازمصطفی بگوید. آقا مصطفی عارفی دی ماه 59 متولد شده است. اوتنها پسر خانواده شش نفره عارفی است که پنجم اردیبهشت ماه 95درسالروز شهادت حضرت زینب (س) درمنطقه« تدمر» به شهادت می رسد. زینب آخرین دختر خانواده است. در16سالگی ، مصطفی را برای همسری انتخاب می کند و چه زیبا مصطفی برای او یک همسر شایسته می شود، آن قدر برای زینب دلبری می کند که بانو نمی تواند به تصمیم شوهرش برای رفتن پاسخ منفی دهد. همه دلشوره ها، همه تودل خالی کردن اطرافیان را به جان خریداراست تا مصطفی با خیال آسوده لباس رزم بپوشد.

روزنامه «کیهان» در یادبود پنجمین سالگرد شهادت امیر رضا علیزاده در یادداشتی به قلم مهدی نجفی فومنی با عنوان «نامه‌ای به اولین شهید مدافع حرم گیلان» نوشت: انگار همین دیروز بود خبر شهادتت را شنیدم. انگار همین دیروز بود در آخرین لحظات رفتنت در آغوشت گرفتم. وداعت خیلی دلگیر بود و آمدنت گرانبارتر. آه که 5 سال گذشت. هنگامه بودنت در این کره خاکی گمنام بودی و پس از پر کشیدنت به عرش الهی هم گمنام ماندی. گمنامیت زبانزد خاص و عام است.گمنامی تو در انجام فریضه امر به معروف و نهی از منکر لسانی خاطیان جامعه بود. به وظیفه ات عمل می‌کردی و به نتیجه‌اش فکر نمی‌کردی. بماند که اگر امروز بخواهی کسی را امر به معروف کنی برخی بتو می‌گویند ولش کن بتو چه؟ از همسر صبورت شنیدم که شبی در عالم رویا در خواب تو را دیده بود که در عرش الهی نزد علی علیه‌السلام روزگار می‌گذراندی.وقتی ازت پرسید چطور به این مقام رسیدی، در جواب به او گفتی به خاطر ادای فریضه امر به معروف در این دنیا بود. گمنامی تو در انجام کارهای جهادی و شبانه‌روزی تو بود. گمنامی تو در با صفا و بی‌ریاییت بود. یک رو و یک دل بودی به دور ازهر پوپو لیست صفتی.

ضرورت انتقال ارزش ها و آثار دفاع مقدس به نسل آینده

دفاع مقدس بخشی از ارزش های اجتماعی در جامعه اسلامی محسوب می‌شود که با گذشت زمان، اهمیت حفظ آنها مساله‌ای مهم است. برنامه ریزی، هدایت و نظارت در راستای حفظ آثار فرهنگی جهاد و دفاع مقدس از جمله وظایف همگانی به شمار می رود که برای حفظ ارزش های هشت سال دفاع مقدس ضروری است.

روزنامه «ایران» در گزارشی با عنوان «جست ‌وجوی یک عکاس جنگ» نوشت: با گذشت سال ‌ها از پایان جنگ در جست‌و‌جوی چهره‌هایی هستم که در دوران صفیر گلوله، جان‌های سرشار از باور‌های شورانگیزشان، قلب من و دوربینم را تسخیر کرده بودند. اینک پس از سالیان، چشیدن دوباره طعم ملاقات آنان که ایمانشان با صلابت آهنین برابری می‌کرد را آرزومندم. هر وقت دلتنگ خوبی‌ها می‌شوم و دلم هوای صداقت و خلوص می‌کند به سراغ عکس ‌هایم می‌روم و به چهره ‌هایی خیره می‌شوم که روزگاری در خواب و بیداری هم ‌نفس ‌شان بودم. آنان با زبان تصویر با من سخن می‌گویند و اوقاتم را غنا می‌بخشند و از ترس و اضطرابم می‌کاهند. آدم‌های درون قاب عکس درعمق سکوتشان حرف‌های بسیاری دارند که مرا به یاد آن روزهای آفتابی پر از صداقت می‌اندازند و امروزم را با دیروزم پیوند می‌دهند.

روزنامه «جام جم» به مناسبت روز خلیج ‌فارس و با تمرکز روی فیلم جنگ نفتکش ها در گزارشی با عنوان «مجید مظفری چطور به ‌آب ‌و ‌آتش زد؟» نوشت: همان ‌قدر که محمد بزرگ ‌نیا در دریای سینما بزرگی کرده و بهترین فیلم‌های دریایی و آبی سینمای ایران همچون کشتی آنجلیکا، جنگ نفتکش ‌ها، طوفان و راه آبی ابریشم را ساخته، مجید مظفری هم در بخش مهمی از این مسیر او را به عنوان بازیگر نقش اصلی همراهی کرده است. این بازیگر کهنه کار سینمای ایران در سه فیلم اولی که نام آنها آورده شده، نقش‌های اکتیو و ماجراجویانه‌ای بازی کرد؛ از آن نقش‌هایی که هر بازیگری دوست دارد خودش را در آنها به چالش بکشد و سختی و لذت بازی را یکجا بچشد و این طعم توامان را به تماشاگر هم منتقل کند. به بهانه روز ملی خلیجفارس، سراغ مظفری رفتیم با این بازیگر گپ و گفتی داشتیم. او هم مثل هر ایرانی وطنپرست دیگری، با هر نگاه بر آسمان این خاک بوسه میزند و نفسش را از رود سپید و آسمان خزر و خلیج همیشگی فارس میگیرد.

این روزنامه در گزارشی دیگر با عنوان «وقتی داعشی بالای سرم آمد با تمام وجود گریه می‌کردم» در گفت‌وگو با سارا و نیکای «پایتخت» نوشت: بسیاری از بازیگران کودک می‌آیند،‌ در چند اثر می‌درخشند و می‌روند. دوقلوهای شیرین پایتخت از سری اول با این مجموعه همراه شده‌اند و همزمان با خو گرفتن مخاطب با قصه و شخصیت‌های این مجموعه دنباله‌دار، قد کشیده‌اند و اقبال این را داشته‌ا‌ند که دست کم تا امروز بمانند. سارا و نیکا فرقانی اصل، بازیگران نقش دختران خانواده معمولی،‌ این روزها نگاه جدی‌تری به بازیگری دارند و می‌گویند علاقه‌مندند به معنای واقعی بازیگر شوند.

در ادامه این گزارش می خوانیم: همه سکانس های این سری از پایتخت که به داعش مربوط میشد، سخت بود؛ اما آن قسمتی که نفربر زیر آب رفت برایم سختتر بود. فکر کن آب یخ را روی سرت میریزند و تو در عین حال باید بازی کنی. از سرما گریه میکردم. سارا: خیلی سخت بود. اصلا باورم نمیشد این سری از پایتخت آنقدر برایمان سخت بشود، اما در نهایت خوب از آب درآمد. مثلا اولین روزهایی که برای ضبط سکانسهای مربوط به داعش به شهرک دفاع مقدس رفته بودیم صورتمان را گریم میکردند تا آفتابسوخته به نظر بیاییم، اما بعد از مدتی پوست صورتمان واقعا سوخت.

روزنامه «جام جم»در گزارشی دیگر با عنوان «حماسه‌ خرمشهر در منطقه آزاد» می نویسد: داغ‌ترین روزهای سال، شاهد برگزاری دوره‌ای دیگر از جشنواره ملی تئاتر مقاومت (فتح خرمشهر) خواهیم بود؛ اهالی منطقه آزاد اروند، مردادماه را با نمایش سپری خواهند کرد و چه خبری بهتر از این برای منطقه‌ای که نام «آزاد» بر خود دارد و حالا می‌تواند پیام‌آور آزادی و آزادگی خرمشهری‌ها باشد. بیست‌ویکمین دوره، با نمایش آثار صحنه‌ای و خیابانی همراه خواهد بود؛ آثاری که پنج داور آنها را انتخاب کرده و به مرحله نهایی فرستاده‌اند؛ ساناز بیان، مرتضی شاه‌کرم، سامان خلیلیان، پیام لاریان و نادر راشدی.

این روزنامه در ادامه به نقل از ساناز یکی از اعضای هیات داوران بیست ویکمین جشنواره تئاتر ملی مقاومت (فتح خرمشهر) نوشت: همه تلاش ما در انتخاب آثار این بود که فضای کلی جشنواره به سمت بازتابی صادقانه از جنگ برود. امیدوار بودیم که آثار مبتنی بر نگاههایی فراتر از کلیشهها و سفارشها باشند. این انتظار را، راهافتادن جریانی نو در نمایشهای مربوط به جنگ، مثل آثار حمیدرضا آذرنگ و علیرضا نادری در ما ایجاد کرده است. همه جای دنیا سالها درباره جنگهایشان مینویسند و میسازند. اما هیچجای دنیا به اندازه ما تنها از یک زاویه به آن نگاه نکردهاند. ما هنرمندان باید از کلیشه های ذهنمان فاصله بگیریم و به خودمان اجازه بدهیم نگاه متفاوتی اتخاذ کنیم؛ از آنچه تجربه کردهایم بگوییم. جریان تئاتر جنگ، جان تازهای میخواهد.

روزنامه «جمهوری اسلامی» در قسمت آخر از گزارشی با عنوان «پاسداری نمونه، پهلوانی آزادمنش، خدمتگزاری صادق و فرماندهی شجاع» نوشت: یکی از این اثرها کتاب «با تو می‌مانم»، نوشته رضا قلی زاده علیار است.در این کتاب جلوه‌ های میدانی جنگ از زبان سردار جمشید نظمی چنان توصیف شده که انسان را به جبهه ‌های نبرد می‌برد. قسمتی از این کتاب را که چگونگی به شهادت رسیدن شهید باکری و همچنین بازخوانی عملیات بدر (از مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس) تقدیم خوانندگان می‌گردد.

در ادامه با اشاره به نحوه شهادت «مهندس مهدی باکری » آورده است: دیگر نمی‌شد جلودار کسی بود. ده، دوازده نفر بیشتر نبودیم. به نیروهای تازه نفس نیاز داشتیم. دشمن انگار از خالی بودن دشت بین کیسه‌ای و حریبه آگاه شده، فشارشان را روی این جا متمرکز کرده بودند. یک لحظه یاد آقا مهدی افتادم. گفتم باید از این جا دورش کرد. تند وتیز پیش آقا مهدی رفتم. کلاش در دست پشت سیل بند آماده تیراندازی بود. خیلی آرام گفتم: وضعیت حریبه نامناسب است احتمال دارد که از دشت بیایند راه را ببندند. شما بروید آن طرف. من این جا هستم. هر کاری بگویید انجام می‌دهم کافی است با بی‌سیم تماس بگیرید. صدای درگیری‌ها در حریبه شدت گرفته بود و دشمن از دشت جلو می‌آمد یعنی نیروهای توی حریبه مجبور بودند در دو جهت بجنگند، هم با نیروی مسقر در حریبه و هم نیروهایی که از بیرون شهرک نزدیک می‌شدند.

روزنامه «خراسان» در گزارشی با عنوان «گفتند شهید درجه 3 است پژوهش نمی خواهد» نوشت: 17 سال قبل، در مرکز جمع آوری آثار شهدا، لابه لای پرونده ها و عکس های شهیدان نگاهم به نگاه معصومانه شهید سیدحمیدرضا نجفی گره خورد. انگار دلم تکانی خورد؛ نمی دانم چرا. عکس را برداشتم و مدت ها همراهم بود. عاشق اش شده بودم. همه حرف ها و درد دل هایم در هیئت و جلسه دعا و حرم، شده بود با سید حمید. لحظه ای از جلوی چشم ام نمی رفت... به فکر افتادم تا خانواده اش را پیدا کنم و درباره او بیشتر بدانم. توی پرونده اش یک عکس بود و یک نامه که برای پدر و مادرش نوشته بود...مسئول مربوط در مرکز گفت چون این شهید درجه سه است. پژوهش نمی خواهد!
شهید سیدحمیدرضا نجفی در سال 1346 در مشهد به دنیا آمد. او تربیت یافته دامان پر مهر پدر و مادری مومن و مذهبی بود. پس از پیروزی انقلاب، با شروع جنگ تحمیلی و پاگرفتن بسیج، برای حضور در جبهه آرام و قرار نداشت. پس از ثبت نام در بسیج و گذراندن دو دوره آموزش نظامی به جبهه اعزام شد و در عملیات والفجر مقدماتی شرکت کرد.

 اجرای تکالیف الهی، رسالت رزمندگان دفاع مقدس

رزمندگان دفاع مقدس خود را در سنگر عشق ولایت مکلف به ادای دین می دانستند و هیچگاه در پی کسب ظواهر دنیوی نبودند زیرا می دانستند رسیدن یا نرسیدن به پیروزی امری فرعی و ظاهری است و برای مؤمنان عمل به تکلیف خود پیروزی محسوب می شود.

روزنامه «ایران» در گزارشی با عنوان «شیرودی مالک اشتر زمان بود» آورده است: شیرودی به ‌دلیل وابستگی ارتش شاه به استکبار جهانی از همان آغاز در جست‌وجوی حقیقت و ارضای روح خدمتگزاری خویش بود. در پایگاه هوانیروز کرمانشاه با خلبانان انقلابی و عناصر مذهبی آشنا شد و راه خود را یافت. شیرودی در روزهای بحرانی انقلاب همراه با نیروهای متعهد لشکر و خلبانان و کادر فنی هوانیروز به کمک حجت‌الاسلام سید موسی موسوی نماینده حضرت امام در غرب و انقلابیون شهر، یگان‌های نظامی و پایگاه هوانیروز را در برابر یورش دموکرات و کومله و غارت گروهک‌ ها بیمه کرد.

با آغاز ناآرامی ‌ها در غرب کشور شیرودی مردانه قیام کرد و در رأس تیم ورزیده‌ای از خلبانان، نقش بزرگی در مبارزه با آشوب طلبان و جدایی‌ خواهان در ارتفاعات غرب کشور برعهده گرفت.

روزنامه«جوان» در گزارشی با عنوان «ما جزو آمار نبودیم» می نویسد: آزاده علی رحیمی، در حالی که نوجوان بود به سختی خودش را به جبهه‌های جنگ رساند. او پس از حضور در چندین عملیات در شبی که نبرد سختی برای بازپس‌گیری فاو از سوی عراقی‌ها صورت گرفت، ابتدا از ناحیه پا مجروح شد و سپس به اسارت درآمد اما بعد از آزادی در حالی که 40درصد جانبازی داشت، متوجه شد نامش در لیست شهدا ثبت شده و یادمانی در گلزار شهدای روستایشان برایش بنا شده است. متن زیر روایت‌هایی از حضور رحیمی در جبهه، اسارت و آزادی است که پیش‌رو دارید.

در ادامه به نقل از این آزاده آمده است: 17 ساله بودم که مثل خیلی از نوجوان‌ها و جوان‌ های آن‌ دوران به تأسی از امام شهیدان راهی میدان نبرد شدم. البته سن من با آنچه در شناسنامه ‌ام درج شده بود چند سالی تفاوت داشت. هنگام تولد، پدرم شناسنامه‌ام را چند سال بزرگ‌تر گرفته بود، تا به باوری که آن روزها رواج داشت زودتر مرد شوم،بنابراین نسبت به جثه‌ای که داشتم سنم خیلی کمتر از شناسنامه‌ام نشان می‌داد و به راحتی قبول نمی‌کردند که به جبهه بروم.

این روزنامه در گزارشی دیگر با عنوان «عشق به وطن برای مصطفی بزرگ‌تر از عشق به خانواده‌اش بود» گوشه‌هایی از زندگی شهید مصطفی نوروزی را از زبان شکوه کرکی دخترخاله، نوشت: مصطفی متولد سال 29 بود. کودکی ‌هایم را به یاد دارم که در مهمانی‌های خانوادگی با اینکه مصطفی نوجوان بود با ما بازی نمی‌کرد و در جمع بزرگ‌ترها حضور می‌یافت. البته از نظر من که 11 سال از او کوچک‌تر بودم، واقعاً مصطفی مردی برای خودش بود. مردی که بعدها داماد خانه‌مان شد و با خواهرم ازدواج کرد. چشم که باز کردیم دیدیم مصطفی وارد ارتش شده است. دوران طاغوت با اینکه در ارتش شاهنشاهی خدمت می‌کرد نماز و روزه‌هایش ترک نمی‌شد. وقتی مصطفی با خواهرم ازدواج کرد، بحبوحه انقلاب بود. حاصل زندگی مشترکشان هم دو دختر بود. مصطفی داوطلبانه در میادین نبرد حضور می‌یافت و زیاد نتوانست فرزندانش را ببیند. وقتی برای بار اول به جبهه می‌رفت، اولین دخترش فقط چند ماه داشت. موقعی هم که در هفتم مهرماه 1364 به شهادت رسید، دختر دومش چند ماهه بود.

این روزنامه در گزارشی دیگر با عنوان «روزهای سختی که بر صدام گذشت» آورد: 10 اردیبهشت ماه 1361 سالروز آغاز عملیات الی‌بیت‌المقدس است؛ عملیاتی که 24 روز بعد منجر به آزادسازی خرمشهر و کسب یکی از بزرگ‌ترین پیروزی‌های کشورمان شد. هرچند پیش از فتح خرمشهر رزمندگان توانسته بودند در عملیات ثامن‌الائمه، آبادان را از محاصره یکساله خارج سازند و در عملیات طریق‌القدس و فتح‌المبین نیز بستان و شمال خوزستان را آزاد سازند، اما بعد از آزادسازی خرمشهر بود که دنیا به توانمندی رزمندگان کشورمان پی برد. بی‌بی‌سی به عنوان یک رسانه در خدمت اهداف استکباری گفت:« بندر خرمشهر پس از 20 ماه دوباره به دست نیروهای ایرانی افتاد. بدین ترتیب ایران هم رسماً و هم اسماً کاملاً در جنگ پیروز شده است.»

این روزنامه در گزارشی دیگر با عنوان «کاش پسرم آخرین مفقودی بود که تفحص می‌شد» نوشت: فیلم کوتاه بود اما تأثیرگذار. تصاویری که روایتگر لحظات دیدار مادری با فرزندش پس از 34سال دوری و چشم انتظاری می‌شد. ابتدای فیلم صوت امام خامنه‌ای بود می‌شد که فرمود:« اینی که جسد علی‌الظاهر پنهان شده یک شهید را شما از روش غبار‌ها و خاک‌ها را بر طرف می‌کنید و آن را سر دست می‌گیرید این معنایش این است که به رغم آن کسانی که می‌خواهند مسئله شهادت را، مسئله شهید را و مسئله فداکاری را زیر غبارها و خاک و خل‌ها پنهان کنند شما نمی‌گذارید این کار انجام بگیرد.»

در ادامه شمسی صحراکار، مادر شهید امیرسعید قاسمی را نشان می‌دهد که می‌گوید: دوست داشتم پیکر پسرم آخرین پیکری باشد که شناسایی شده و باز می‌گردد اما راضی‌ام به رضای خدا. صبوری مادر شهید قاسمی ما را به وجد می‌آورد و مشتاقمان می‌کند تا به نوبه خودمان پای صحبت‌هایش بنشینیم. مادری که چند روزی بیشتر از آمدن پیکر فرزندش بعد از 34سال چشم انتظاری نمی‌گذرد.

این روزنامه در گزارشی دیگر با عنوان «مرغ عاشقی که در جبهه سرود آزادی خواند» می نویسد: شهید وحید قربانی وقتی به جبهه می‌رفت، تک پسر خانواده بود. خدا او را بعد از دو دختر به خانواده‌اش داد و بعد از او هم دو دختر دیگر متولد شدند. خمس فرزندان خانواده قربانی، پسر رشیدی بود که در رشته باستانی فعالیت می‌کرد، در مبارزه با منافقین ید طولایی داشت و حالا که قدم در جبهه می‌گذاشت آنقدر به کمالش نزدیک شده بود که سعادت شهادت را نصیب خود کند.

در قسمتی از این گزارش به نقل از مسلم قربانی پدر شهید آمده است: وحید 16 تیرماه 1366 در ماووت عراق به شهادت رسید. همرزمانش تعریف می‌کردند بعد از گذشت دو روز از عملیات به خط خودی برمی‌گردند و به خاطر کمبود غذا و امکانات، برخی از همرزمان گلایه می‌کنند، اما وحید بدون اینکه غر بزند سرنیزه‌ای برمی‌دارد و شروع به کندن کانال و خاکریز می‌کند. می‌گوید خاکریز شهادت همین است که ما داریم درست می‌کنیم! روز بعد همراه فرمانده‌اش شهید می‌شود. پیکرش را که آوردند دیدم زیر گلویش، سمت چپ بدنش گلوله خورده است. از پشت هم شکاف برداشته بود. می‌گفتند ترکش خورده، اما حدس زدم باید تک تیرانداز او را زده باشد. چهار سال بعد از شهادتش، خدا به من و همسرم پسری به اسم امیرحمزه داد.

روزنامه «جوان» در گزارشی دیگر با عنوان «بنز با راننده را قبول نکرد و سوار پیکانش شد» نوشت: شهید محمدجواد تندگویان نمادی از خدمت صادقانه، مسئولیت‌پذیری و ایثارگری است. او در حساس‌ترین برهه تاریخ کشور به جای پشت میز‌نشینی و دل بستن به تشریفات، حضور در مناطق جنگی و سرکشی به مراکز تحت مسئولیتش را ترجیح داد. وزارتخانه‌ای که یکی از حساس‌ترین پست‌های سیاسی ایران است ولی هیچ‌کدام از این القاب و عناوین کوچک‌ترین اهمیتی برای تندگویان نداشت. او در روزگار جوانی، جای حساب و کتاب‌های روزمره انسان‌ها برای زندگی فانی‌شان، کمک به میهن و هموطنانش را سرلوحه کار قرار داد و سعادتمندی امروزش را به چیز دیگری نفروخت. شهید تندگویان یک راهنما و الگوی کامل از جوان مؤمن و انقلابی است. کسی که کردارش به خوبی مسئولیت‌پذیری و درستی در کار، داشتن وجدان کاری و سلامت در رفتار را نشان می‌دهد بدون کوچک‌ترین ادعا و هیاهویی در جهت کمک به میهن و مردم به تمام امور دنیا پشت پا زد و نامی نیک برای خود به یادگار گذاشت.

این روزنامه در گزارشی با عنوان «سکوت شورای امنیت صدام را جسور می‌کرد» نوشت: سردمداران حکومت بعث از همان روزهای نخستین شروع جنگ، استفاده از سلاح‌های شیمیایی را در دستور کارشان قرار دادند و با استفاده گسترده از گاز اعصاب، گاز تاول‌زا و گازهای عامل خون به جنایت‌ زیادی دست زدند. این جنایات آنها در سکوت جوامع بین‌ ا لمللی صورت می‌گرفت؛ همان دولت‌هایی که اکنون به صرف یک ادعا سوریه را موشک ‌باران می‌کردند. در صورتی که بعثی‌ها در طول دوران دفاع مقدس دامنه حملاتشان فقط به مردم ایران معطوف نشد و از سلاح‌های شیمیایی برای سرکوب مردم خودشان نیز استفاده کردند. این سلاح‌های شیمیایی از کشورهای اروپایی تأمین می‌شد و جامعه جهانی در طول سال‌های مداومی که عراق از گاز شیمیایی استفاده می‌کرد واکنش جدی و بازدارنده‌ای جهت ممنوعیت استفاده از این سلاح‌ها نشان نداد.

این روزنامه در گزارش دیگر با عنوان «از تسخیر لانه جاسوسی تا فتح قله بازی‌دراز» نوشت: دهم اردیبهشت ماه سالروز شهادت محسن وزوایی از فرماندهان لشکر27 محمد رسول‌الله(ص) است. آقا محسن را اگر بخواهیم در چند جمله تعریف کنیم، این طور می‌شود که در عمر کوتاه 22 ساله‌اش به قدر یک رمان بلند وقایع و رویداد شگفت‌انگیز دیده می‌شود. از رتبه یک کنکور گرفته تا مبارزات انقلابی و شرکت در تسخیر لانه جاسوسی و حضور در کردستان آشوب‌زده و فتح قله بازی‌دراز و تأسیس تیپ 10 سیدالشهدا(ع) و... همگی در همین 22 سال عمر کوتاه رخ داده است. شهید محسن وزوایی جوانی خوش‌سیما بود که پنجم مرداد ماه 1339 در تهران متولد شد. از همان کودکی و نوجوانی استعداد خوبی در علم‌آموزی بروز داد و توانست در سال 55 به عنوان رتبه یک رشته شیمی وارد دانشگاه صنعتی شریف شود.

روزنامه «کیهان» در گزارشی با عنوان «خاطره یک بسیجی از ‌اشتباه گرفتن شهید زین‌الدین» روایتی از سردار شب‌زنده‌دار نوشت: یکی از بسیجیان لشکر 17 علی ابن ابیطالب(ع) این گونه روایت کرده است: یکی از شب‌ها که نوبت نگهبانی داشتم، بعد از اتمام پستم، خسته و کوفته آمدم به سنگر تا نگهبان بعدی را بیدار کنم. دیدم بیرون چادر کسی خوابیده است. از فرط بی‌خوابی مغزم کار نمی‌کرد. گمانم آمد همان برادری است که نوبتش است. با قنداق اسلحه به پهلویش زدم و خوابش را پاره کردم و گفتم:«پاشو، نوبت نگهبانی شماست.» آن بنده خدا هم بلند شد، و اسلحه را گرفت و خسته نباشیدی گفت و رفت سر پست. از زور خستگی، اصلا صورتش را ندیدم. شاید حدود یک ساعت بعد، برادری که باید بعد از پست من نگهبانی می‌داد بیدارم کرد و گفت: «چرا من رو بیدار نکردی؟! پست رو همین طوری ول کردی به امان خدا؟ اسلحه رو کجا گذاشتی؟ الان پاسبخش بیاد، آبرو نمی‌مونه برامون.»

این روزنامه به بهانه سالروز حماسه ششم اردیبهشت 1360در گزارشی دیگر با عنوان «بازی دراز تجلی‌گاه عرفان» نوشت: ارتش عراق از زمین، هوا و حتی دریا از سرحدات شمال غرب تا مرزهای بحری خلیج همیشه فارس بر سرحدات کُهن و آسمانی هجوم آورد. علیرغم آنکه مترتب به 24 هزار کیلومترمربع از ایران اسلامی آماج ترک‌تازی و تصرف بعثی‌ها گردید. اما در همان روزهای آغازین نیز روند پیشرفت ماشین جنگی تسلیح شدۀ دیکتاتور تکریتی ابداً مطابق پیش‌بینی‌های خیال‌پردازانه و متوهمانه نبود. رؤیای شوم و مضحک فتح 3 روزه تهران و تجزیۀ خوزستان و خُرمشهر که حتی در نقشه‌های جغرافیایی مدارس به نام‌ های مجعول عربستان و محمره قلمداد شده بودند، باظهور تبار شجاعان تعبیری دیگر گونه یافته بود.

روزنامه «جوان» با درج گزارشی با عنوان « دوست داشت بیاید اما فرصت نشد!» می نویسد: خاطره زیر را یکی از رزمندگان دفاع مقدس تعریف کرد و نخواست نامش را فاش کنیم. این خاطره مربوط به جبهه رفتن نیست، بلکه مربوط به جبهه نرفتن است! من و پسرخاله‌ام تقریباً همسن و سال بودیم. از بچگی با هم بزرگ شدیم و روحیات شبیه هم داشتیم. پسرخاله ‌ام خانواده نسبتاً مرفهی داشت. پدرش یک کارگاه کوچک شیشه‌بری داشت و به‌اصطلاح دستشان به دهانشان می‌رسید. اما این چیزها مانع دوستی ما نبود. آن موقع خانواده‌ها در حشر و نشر سادگی را رعایت می‌کردند و چشم و همچشمی مثل حالا نبود. بنابراین ما هم رفت‌و‌آمد زیادی داشتیم و می‌توانم بگویم که با پسرخاله مثل دو تا برادر بزرگ شدیم. در زمان انقلاب ما دو تا با هم در یک مسجد فعالیت می‌کردیم. بیشتر به بازی بچه‌ها شباهت داشت تا فعالیت. مثلاً با گچ یا زغال روی دیوار شعار می‌نوشتیم و بدون اینکه کسی ما را تعقیب کند فرار می‌کردیم. بعد از انقلاب هم وارد بسیج شدیم. له له می‌زدیم که با هم به جبهه برویم... چند سال بعد از جنگ یک بار که داشتم آلبوم عکس‌ های جبهه را به پسرخاله نشان می‌دادم. آهی کشید و گفت چقدر دلم می‌ خواست من هم جبهه بروم. اما دنیا مسئولیت دیگری به عده‌ام گذاشت! درس خواندم تا به کشورم خدمت کنم. دو سال بعد هم وقتی که دکترایش را گرفت برای همیشه از ایران رفت!

این روزنامه همچنین در گزارشی دیگر با عنوان« حماسه‌ای که با اعتماد به مردم خلق شد» می نویسد: این روزها که یافتن جسدی مجهول ‌الهویه، بهانه تطهیر چهره سیاه رضاخان را برای برخی از گروه‌های شبه روشنفکر مهیا کرده است، بد نیست مقایسه‌ای بین دو جنگ عمده‌ای داشته باشیم که در دوره رضاخان و عصر جمهوری اسلامی ایران رخ داده است. در اولین مورد وقتی قوای روس و انگلیس در شهریورماه 1320 به کشورمان حمله کردند، تنها 24 ساعت زمان نیاز بود تا ارتش مدرن شاهنشاهی از هم بپاشد. اما 39 سال بعد وقتی ارتش بعث عراق در شهریورماه 1359 به ایران حمله کرد، با همه حمایت‌های ابرقدرت شرق و غرب نیز نتوانست وجبی از خاک کشورمان را در اشغال نگه دارد. مرحوم اسماعیلی در دوران جنگ تحمیلی با آنکه پنجاه و چند سال از عمرش گذشته بود، هرگز شهرش را ترک نمی‌کند. آنها به همراه بسیاری از خانواده‌های گیلانغربی به کوه‌های اطراف شهر پناه می‌برند. زن و بچه‌ها در کوه و کمر چادر می‌زنند و مردها برای مقابله با دشمن به خط مقدم می‌روند. گیلانغربی‌ها آنقدر می‌جنگند تا اینکه شهرشان را حفظ می‌کنند. دشمن خون‌های بسیاری می‌دهد اما شهر تسلیم نمی‌شود. حتی زن جوانی به نام فرنگیس حیدرپور با تبر یک سرباز عراقی را کشته و دیگری را به اسارت درمی‌آورد. مردم ایران دلگرم به پشتیبانی نیروهای نظامی‌شان، داغ اشغال مجدد ایران را تا ابد به دل دشمنانشان می‌گذارند.

منبع: ایرنا

انتهای پیام/ 141

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار