به گزارش گروه سایر رسانههای دفاع پرس، شهید بیپلاک «ابراهیم هادی» مانند بسیاری از دلدادگان مسیر عشق به اسلام و انقلاب ادای دین کرد و در مسیر آسمانی شهادت قدم نهاد. نتیجه این دلدادگی روسفیدی در محضر سرور و سالار شهیدان امام حسین (ع) و جاودانه شدن در ذهن بسیاری از مردم شد.
به همین خاطر برشهایی از کتاب جالب «سلام بر ابراهیم» را از زبان راویان جواد مجلسی راد و مهدی حسنقمی برای شما بازگو کردهایم که در ادامه میخوانید:
منزل ما نزدیک خانه آقا ابراهیم بود. آن زمان من 16 سال داشتم. هر روز با بچهها داخل کوچه والیبال بازی میکردیم. بعد هم روی پشت بام مشغول کفتر بازی بودم.
آن زمان 170 کبوتر داشتم. موقع اذان که میشد برادرم به مسجد میرفت؛ اما من اهل مسجد نبودم.
عصر بود و مشغول والیبال بودیم. ابراهیم جلوی درب منزلشان ایستاده بود و با عصای زیر بغل بازی ما را نگاه میکرد. درحین بازی توپ به سمت آقا ابراهیم رفت. من رفتم که توپ را بیاورم. ابراهیم توپ را در دستش گرفت. بعد توپ را روی انگشت شصت به زیبایی چرخاند و گفت: بفرمایید آقا جواد. از اینکه اسم مرا میدانست خیلی تعجب کردم. تا آخر بازی نیم نگاهی به آقا ابراهیم داشتم. همه اش در این فکر بودم که اسم مرا از کجا میداند!
چند روز بعد دوباره مشغول بازی بودیم. آقا ابراهیم جلو آمد و گفت: رفقا، ما رو بازی میدید؟ گفتیم: اختیار دارید، مگه والیبال هم بازی میکنید؟ گفت: خب اگه بلد نباشیم از شما یاد میگیریم. عصا را کنار گذاشت درحالی که لنگ لنگان راه میرفت شروع به بازی کرد. تا آن زمان ندیده بودم کسی اینقدر قشنگ بازی کند! او هنوز مجروح بود. مجبور بود یکجا بایستد. اما خیلی خوب ضربه میزد. خیلی خوب هم توپها را جمع میکرد.
شب به برادرم گفتم: این آقا ابراهیم رو میشناسی؟ عجب والیبالی بازی میکنه! برادرم خندید و گفت: هنوز او را نشناختی! ابراهیم قهرمان والیبال دبیرستانها بوده. تازه قهرمان کشتی هم بود! با تعجب گفتم: جدی میگی؟ پس چرا هیچی نگفت. برادرم جواب داد: نمیدونم، فقط بدون که آدم خیلی بزرگیه.
چند روز بعد دوباره مشغول بازی بودیم. آقا ابراهیم آمد. هر دو طرف دوست داشتند با تیم آنها باشد. بعد هم مشغول بازی شدیم. چقدر زیبا بازی میکرد. آخر بازی بود. از مسجد صدای اذان ظهر آمد. ابراهیم توپ را نگه داشت و بعد گفت: بچهها میآیید برویم مسجد؟ گفتیم: باشه، بعد با هم رفتیم نماز جماعت.
چند روزی گذشت و حسابی دلداده آقا ابراهیم شدیم. به خاطر او میرفتیم مسجد. یکبار هم ناهار ما را دعوت کرد و کلی با هم صحبت کردیم. بعد از آن هر روز دنبال آقا ابراهیم بودم. اگر یک روز او را نمیدیدم دلم برایش تنگ میشد. واقعا ناراحت میشدم. یک بار با هم رفتیم ورزش باستانی. خلاصه حسابی عاشق اخلاق و رفتارش شده بودم. او با روش محبت و دوستی ما را به سمت نماز ومسجد کشاند.
اواخر مجروحیت ابراهیم بود. میخواست برگردد جبهه، یک شب توی کوچه نشسته بودیم، برای من از بچههای سیزده، 14 ساله در عملیات فتح المبین میگفت. همینطور صحبت میکرد تا اینکه با یک جمله حرفش را زد: آنها با اینکه سن و هیکلشان از تو کوچکتر بود، ولی با توکل به خدا چه حماسههایی آفریدند. تو هم اینجا نشستهای و چشمت به آسمانه که کفترهات چه میکنند؟!
فردای آن روز همه کبوترها را رد کردم. بعد هم عازم جبهه شدم. از آن ماجرا سالها گذشت. حالا که کارشناس مسائل آموزشی هستم میفهمم که ابراهیم چقدر دقیق و صحیح کار تربیتی خودش را انجام میداد. او چه زیبا امر به معروف ونهی از منکر میکرد. ابراهیم آنقدر زیبا عمل میکرد که الگویی برای مدعیان امر تربیت بود. آن هم در زمانی که هیچ حرفی از روشهای تربیتی نبود.
نیمه شعبان بود. با ابراهیم وارد کوچه شدیم چراغانی کوچه خیلی خوب بود. بچههای محل انتهای کوچه جمع شده بودند. وقتی به آنها نزدیک شدیم همه مشغول ورق بازی و شرط بندی و ... بودند! ابراهیم با دیدن آن وضعیت خیلی عصبانی شد. اما چیزی نگفت. من جلو آمدم و آقا ابراهیم را معرفی کردم و گفتم: ایشان از دوستان بنده و قهرمان والیبال و کشتی هستند. بچهها هم با ابراهیم سلام و احوالپرسی کردند.
بعد طوری که کسی متوجه نشود ابراهیم به من پول داد وگفت: برو 10 تا بستنی بگیر و سریع بیا. آن شب ابراهیم با تعدادی بستنی و حرف زدن و گفتن و خندیدن با بچههای محل ما رفیق شد. در آخر هم از حرام بودن ورق بازی گفت. وقتی از کوچه خارج میشدیم تمام کارتها پاره شده و در جوی ریخته شده بود!
منبع: میزان