به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، شهید مهدی طهماسبی متولد سال 1362 است اگرچه اصالتا خوزستانی بود ولی در قم زندگی می کرد او پس از اعزام به سوریه جهت دفاع از حریم اهل بیت (ع) در 16 خرداد سال 1395 در حلب سوریه به خیل همرزمان شهیدش پیوست از او 2 فرزند هشت و 2 ساله به یادگار مانده است. در ادامه چند روایت از این شهید را می خوانیم.
دوست شهید می گوید: شهید مهدی طهماسبی علاوه بر اینکه مربی و استاد بود، شاعرِ اهل بیت هم بود. خیلی از نزدیکان شهید نمی دانستند مهدی شعر هم می سراید. یکی از دوستان شهید گفت: مهدی تواضع عجیبی در وقت شعر سرودن داشت و شاعری دلسوخته بود. هیچ وقت مغرور نمی شد، حتی وقتی از سبک شعر او در رژه مراسم میثاق استفاده می شد.
شهید طهماسبی همچنین از مربیان آموزش نظامی بود. یکی از دانشجویانش در خاطره ای بیان کرد: همیشه اول کلاس را با این آیه از قرآن شروع می کرد: «رَبِّ أَدْخِلْنِی مُدْخَلَ صِدْق وَ أَخْرِجْنِی مُخْرَجَ صِدْق وَ اجْعَلْ لِی مِنْ لَدُنْکَ سُلْطاناً نَصِیراً.»
بعد از پایان کلاس درس چند موضوع برای تمرین می دادند که برای جلسه بعدی حل کنیم؛ بعضی از دانشجوها جواب را از همدیگر کپی می کردند و مربی شهید با دقتی که داشت، متوجه میشد و تذکرشان همیشه همراه با جملاتی طنزی بود که در پای برگه ها می نوشت. خاطرم هست روی کپی یکی از دانشجوها روی برگه جوابش نوشته بود: «فلانی و فلانی پیوندتان مبارک.»
یکی دیگر از دانشجویانش تعریف می کند: استاد طهماسبی واقعا مربی ادب بود؛ خیلی با صبر و حوصله درس می داد. یک شب که پیش ما آمده بود در همان چند ساعت آنچنان از همه دلبری کرده بود که تا آخرین روز دوره بچه ها سراغش را می گرفتند و می گفتند این مربی تا به حال کجا بود؟ دانشجوها می گفتند چرا از روز اول آموزش نیامد؟
یکی از اعضای خانواده شهید می گوید: مهدی از همان کودکی در مهمانی ها و برنامه ها گل سر سبد بود. یا مداحی می کرد بقیه سینه می زدند یا شعر می خواند و بقیه دست می زدند. از همان کودکی طبع شاعرانه داشت. بعضی اوقات با اسم همه، برای همه شعر طنز می سرود و همه را می خنداند، حتی برای خانواده خودش هم شعر طنز می گفت.
یکی از همکاران و دوستان شهید گفت: گاهی اوقات شهید مهدی، پسرش را به پادگان می آورد. برای آنکه مزاحم کار بقیه نشود او را به حسینیه می برد و می گفت: بچه باید در حسینیه بزرگ شود نه در مهد کودک. بگذار اغیار هرگز در نیابند، آینده در کف بچه هایی است که در حسینیه ها قد می کشند و نفس تازه می کنند.
یکی از شاگردان شهید می گوید: همیشه جلسه اول کلاس درسش، آدرس خانه و تلفنش را پای تخته می نوشت و پذیرای همه بود. سفارش می کرد جوانان ازدواج کنند هر چند از لحاظ اقتصادی، کاملا تامین نباشند. چون خودش هم با همین شرایط ازدواج کرد و خداوند اطمینان داده که درِ رزق و روزی را باز می کند.
مادر شهید نیز روایتی از شهادت پسر دارد که اینطور تعریف می کند: روز شنبه عصر بود، در خانه نشسته بودم دقیقا یک روز قبل از شهادت مهدی، از بالای سرم یک صدایی شنیدم که سه بار منادی گفت: «لاحول ولاقوه الاباالله»، فکر کردم صدای همسرم است، رفتم سراغ همسرم اما دیدم که او خواب است. با خودم گفتم خدایا این چه صدایی بود که من شنیدم، به هیچ کس چیزی نگفتم تا زمان خبر شهادت پسرم. 2 روز بعد خبر شهادت پسرم را به من دادند.
انتهای پیام/ 141