روایتی از تواضع حاج آقا ابوترابی؛

مرحبا به این آشغالانس!

وقتی حاج آقا ابوترابی ماشین‌های اسکورت را دید که پشت ماشین آشغالی شهرداری منتظر مانده‌اند از خنده روده بر شد و گفت: مرحبا به این آشغالانس.
کد خبر: ۲۹۴۱۷۱
تاریخ انتشار: ۱۳ خرداد ۱۳۹۷ - ۱۲:۵۳ - 03June 2018

مرحبا به این آشغالانس!به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، حجت الاسلام سید علی اکبر ابوترابی فرد در دوران دفاع مقدس به اسارت نیروهای بعثی درآمد و سال ها در اردوگاه های صدام به انجام فعالیت های فرهنگی پرداخت و در میان اسرا به «سید آزادگان» معروف شد. وی به همراه پدرش در سال 1379 در مسیر زیارت حرم علی بن موسی الرضا بر اثر سانحه رانندگی درگذشت. در ادامه خاطراتی از این آزاده سرافراز را می خوانید.

مرحبا به این آشغالانس!

یک روز من و حاح آقا ابوترابی با پیکان ایشان از مسیر پل حافظ در تهران می گذشتیم که دیدیم چندین خودرو و موتورسیکلت در حال اسکورت ماشین بنز آخرین سیستم یکی از شخصیت های بالای کشوری هستند. آن ها از کنار ما گذشته و به انتهای پل رسیدند. در همان حال یک دستگار خودرو شهرداری که در حال جمع آوری آشغال بود از وسط خیابان آهسته حرکت می کرد. ماشین های پلیس و اسکورت های مربوط هر چه بوق زده و با سیستم صوتی خودروی پلیس به او اعلام می کردند از سر راهشان کنار برود نرفت و هیچ اهمیتی هم به سر و صدای آن ها نمی داد. به حاج آقا نگاه کردم دیدم از خنده روده بر شده و می گوید: مرحبا به این آشغالانس.

رشوه های معنوی!

در سال 1358 که حاج آقا ابوترابی رئیس شورای شهر قزوین بود بعضی از اوقات به عنوان نگهبان شهرداری قزوین همراه ایشان بودم. آن روزها می دیدم گاهی کسانی که برای حل مشکلشان به شورا می آیند به همراه خود مواد غذایی یا گلیم و این جور چیزها آورده و به آقای ابوترابی هدیه می دادند.

من چون جوان بودم و زیاد حاج آقا را نمی شناختم فکر می کردم این ها را برای خودش بر می دارد. با خود می گفتم: چرا ایشان باید از مردم هدیه یا رشوه قبول کند؟ یک روز که در این فکر بودم حاج آقا مرا صدا زد. نزدیکی های شب بود و می خواست بیرون برود. مرا هم به همراه خودش برد. ایشان از شورا به سمت جنوبی ترین نقطه شهر قزوین که مردم آن بسیار مستضعف و محروم بودند رفته و سرکوچه ای ایستاده و مرا پیاده کرد. سپس درب عقب ماشین را باز کرد و شماره پلاک چند خانه را به من داده و گفت: این اجناس را که در پشت ماشینند ببر و به ان خانه ها بده.

نگاه که کردم دیدم وسایل پشت ماشین همان چیزهایی است که بعضی مراجعه کنندگان برای حاج آقا آورده بودند. پرسیدم: حاج آقا چرا این ها را از آن ها قبول می کنید که این همه بعضی پشت سر شما حرف بزنند؟ پاسخ داد: به این دلیل این هدایا را از آن ها می گیرم که دلخور نشوند.

صدایی شنیدم

یک روز با چند نفر از بچه های شیراز و مشهد نشسته بودیم، حاج آقا ابوترابی گفت: می خواهم خاطره ای برای شما تعریف کنم، اما خواهش می کنم تا زنده ام آن را نزد کسی بازگو نکنید. پس از آن گفت: قبل از پیروزی انقلاب اسلامی با گروهی از بچه ها به کوه می رفتیم موقع بالا رفتن از کوه یکی از بچه ها به نام احمد گفت: من خسته ام می خواهم بخوابم. شما به کوه بروید. او ماند و ما حرکت کردیم. پس از ساعت ها پیاده روی که برای استراحت و نماز و نهار در کنار یک رودخانه نشستیم. حین وضو گرفتم صدایی به گوشم رسید که می گفت: «اجل آمدف احمد نیامد» تا خواستم از بچه ها بپرسم که آیا آن ها هم این صدا را شنیدند یا نه منصرف شدم. ان صدا را با گوش خود می شنیدم.

پس از چند دقیقه دیدم احمد بالای سرم ایستاده است. به من سلام کرد. پرسیدم: تو که نمی خواستی با ما بیایی، چه شد آمدی؟ گفت: دوست داشتم پی شما باشم. پس از ان گفت: خیلی تنم گرم شده، می خواخم قدری آبتنی کنم تا خنک شوم. سپس بلافاصله لباس هایش را در آورد و در آب شیرجه رفت، ولی دیگر بالا نیامد و همان جا مرگ او فرا رسید. حاج آقا فرمودک بدانید انسان هر جا که باشد مرگ به دنبال اوست و فرار از اجل امکان ندارد.

احترام به مادر از روزه مستحبی واجب تر است

حاج آقا ابوترابی معمولا همیشه روزه بود. ما کم تر غذا خوردم او را می دیدیم. هیچ کس قادر نبود روزه حاج آقا را بشکند. اما هر وقت به منزل مادرش می امد در صورتی که مادر به او می گفت: بنشین و با ما غذا بخور قبول می کرد و روزه اش را می شکست. یک بار که از ایشان پرسیدم چرا وقتی مادر می گویند شما روزه تان را بخورید می خورید؟ گفت: احترام به مادر از گرفتن روزه مستحبی واجب تر است.

خیالتان راحت باشد

روزی حاج آقا سر راه خود جوانی را سوار کرد که سر و وضعش خیلی مناسب نبود. وقتی او را به مقصد رساند به ایشان گفتم: حاج آقا جسارت نباشد، فکر می کنم این جور کارها کمی خطرناک است. پرسید: چه جور کارهایی؟ گفتم: اینکه این جور آدم ها را سوار می کنید با توجه به موقعیتتان شاید خطری متوجه شما بشود. لبخندی زد و گفت: نه خیالتان راحت باشد. ما که داریم مسیرمان را می رویم چه اشکالی دارد بنده خدایی را هم که در کنار خیابان معطل مانده است سوار کنیم.

انتهای پیام/ 141

نظر شما
پربیننده ها