گروه حماسه و جهاد دفاع پرس: نمیدانم هر کدام از شهدای پاوه چقدر بیآبی و گرسنگی کشیدند تا به شهادت رسیدند؛ اما هر مجروحی که به بیمارستانهای صحرایی یا درمانگاهها منتقل میشد، پرستارها و پزشکان همچون مادر و پدر تا لحظه شهادت کنارشان بودند و یقین میدهم که از هیچ محبت و یاری دریغ نکردند.
سخنان بالا برگرفته از خاطرات سیده زهرا شفیع زاده پرستار دوران دفاع مقدس از لحظات جانفشانی پیشمرگانکرد و وقایع پاوه است. در ادامه ماحصل گفتوگوی وی با خبرنگار دفاع پرس را میخوانید:
سال 57 دانشجوی رشته پرستاری بودم. ما شروع کننده جنگ تحمیلی نبودیم؛ اما دفاع بر ما واجب بود. در دوران دفاع مقدس دو عملیات با دیگر عملیاتها متفاوت بود. یکی از آنها محاصره پاوه و دیگری مرصاد بود. در این دو عملیات دشمن ما داخلی بودند که به تحریک دشمنان علیه کشور قیام کردند.
ابتدا کومله و دموکرات به کرمانشاه و سنندج حمله کردند اما موفق نشدند. سپس به پاوه آمدند و با کمک کشورهای بیگانه، مردم و پاسداران را به خاک و خون کشیدند. شاید به دور از باور باشد، ولی کوملهها پوست انسانهای زنده را میکندند. سر پاسداران را میبریدند. صحنههای دلخراشی در آنجا به وقوع پیوست. چمران، فلاحی و شهید همت در کنار مردم پاوه و پیشمرگان کرد در مقابل دموکرات و کوملهها ایستادند.
آن زمان 19 ساله بودم که از طریق کمیته به هلال احمر معرفی شدم. ماموریت یافتم تا به کرمانشاه بروم. در آنجا اعلام کردند که پاوه به نیرو نیاز دارد. دو پرستار خانم بودیم که با چند تن از برادران با مینیبوس به سمت پاوه حرکت کردیم. پیش از حرکت به ما اخطار دادند که مراقب گردنههای جاده باشید تا به شما حمله نشود. خوشبختانه اتفاقی نیفتاد.
زمانی که از مینیبوس پیاده شدیم یک برادر جوان که اسلحه به دوش داشت، به سمت ما آمد. بعدها فهمیدیم که وی شهید همت است. شهید همت گفت: «خواهرها همراه من به بیمارستان بیاید.» پیش از ما تعدادی خواهر در آن بیمارستان مستقر شده بودند. یکی از پرستارها بعدها با شهید همت ازدواج کرد.
با دیدن بیمارستان شوکه شدیم. آنجا به ویرانه شبیه بود تا بیمارستان. کوملهها هر آنچه که میتوانستند با خود برده و باقی را تخریب کرده بودند. تختهها شکسته و تشکها پاره بود.
مردم پاوه هر کدام وسیلهای را برای کمک به بیمارستان آوردند. تنها وسیله پانسمان ما یک ملحفه بود. تعداد زیادی مجروح در بیمارستان حضور داشت. صحنههای دلخراشی را آنجا میدیدیم. هر لحظه هم صدای تیراندازی میآمد. فرماندهان مرتب با پشتیبانی تماس میگرفتند و تقاضای کمک میکردند. بنی صدر اما هیچ کمکی نمیکرد تا منطقه به تصرف کامل کوملهها درآید.
سرداران بزرگی در بیمارستان مقابل چشمانمان به شهادت میرسیدند. سختتر از این صحنه این بود که ما با یک امکانات جزئی هم میتوانستیم مانع مرگ مجروحان شویم؛ اما تجهیزاتی نبود. تنها کمک ما بستن زخمهایشان بود. فشارهای روحی و جسمی مجروحان را از پا درمیآورد.
یک پرستار خانم هم از ناحیه پهلو مجروح شده بود. اوایل کمی ناله میکرد؛ اما کمی بعد، آرام شد.
سرانجام بالگردی برای انتقال مجروح آمد. قرار بود تا 13 مجروح را به بیمارستان اعزام کنیم که یکی از آنها پرستار خانم بود. کوملهها به سمت ما شلیک میکردند. 12 برادر مجروح را سوار بالگرد کردیم. نصف برانکارد خانم مجروح بیرون از بالگرد بود که پرواز کرد. آن شب پرستار مجروح به شهادت رسید. خیلی از مردم به بیمارستان آمدند و برایش فاتحه خواندند و عزاداری کردند. برادر این خانم مجروح چند ماه قبل نیز در پاوه به شهادت رسیده بود.
حلقه محاصره کوملهها تنگتر میشد. به همین جهت ما هم به همراه مردم شهر به پاسگاه رفتیم. یکی از مجروحین در پاسگاه اعتراض کرد و باعث شد تا روحیه باقی هم تضعیف شود. میگفت: «دولت ما را فراموش کرده است. ما میمیریم». شهید چمران همه را به آرامش دعوت کرد و پاسخ داد: «ما پیروز میشویم.» بار دیگر آن مجروح پرخاشگری کرد. این بار شهید چمران سیلی به صورتش زد. آن جوان برای لحظاتی شوکه شده بود. شهید چمران او را در آغوش گرفت و بوسید. گفت: «تا زمانی که از بالای آن برج صدای تیراندازی میآید، یعنی ما زندهایم. هر زمان صدا قطع شد بدانید که هیچ کدام از ما زنده نخواهد ماند.» خواهران در این فکر بودیم که اگر کوملهها بر ما چیره شدند، قبل از اسارت خودمان را بکشیم؛ زیرا پیش از این شنیده بودیم که کوملهها و دموکراتها چه بلایی بر سر زنان شهر آورده بودند.
طی مدتی که در پاسگاه بودیم یکی یکی مجروحین به شهادت میرسیدند. هر کدام که شهید میشدند، گمان میکردم برادر خودم است و برایش عزاداری میکردم. اسمهای شهدا را بر روی کاغذ مینوشتم و بر دستهایشان میچسباندم که گمنام دفن نشوند.
ناگهان صدای گلوله کمتر شد. نگران شدیم که شاید کوملهها نزدیکتر شدهاند؛ اما ناگهان یکی از مجروحین که همیشه رادیو گوش میکرد، بلند ندای الله اکبر سر داد. صدای رادیو را بلند کرد. رادیو پیام امام (ره) که دستور دادند پاوه را نجات دهید، را خواند.
نیروهای تازه نفس به کمکمان آمدند. بعدها شنیدیم که شهید چمران یک بیسیم خراب را تعمیر و درخواست کمک کرده است. امام جمعه ارومیه پیام کمک شهید چمران را میشنود و پیام او را به امام (ره) میرساند. روز بعد از زمین و هوا نیروی کمکی رسید.
جزو وظایفم میدانستم. اون شب صدای گلوله کمتر شد. بعدها شنیدیم که شهید چمران رفته بود و از اینها فرصت گرفته بود. البته فرصت زرنگی ایشان بود. چون بیسیم خراب شده بود. شبانه بیسیم را تعمیر کرد. با بی سیم هر شماره ای که داشت زنگ می زد. می گفت من چمران هستم به امام بگویید که ما در محاصره هستیم.
ظاهرا امام جمعه ارومیه این پیام را جدی میگیرد. این پیام را به امام میرساند. فردا دیدیم از زمین و هوا نیرو برای کمک میآید.
برای ما که تا دقایقی پیش فکر میکردیم چگونه خودمان را بکشیم تا به دست دشمن نیافتیم، شنیدن خبر آزادی برایمان شوقی وصف ناپذیر داشت.
انتهای پیام/ 131