صبورترین جنگاورِ غرب

چنین روش برخوردی با مخالفانی که تحریک شده و به خشم آمده هستند، می تواند کلید مطمئنی برای مهار بحران هایی سخت و خطرناک باشد.
کد خبر: ۲۹۴۷۷
تاریخ انتشار: ۰۴ مهر ۱۳۹۳ - ۰۹:۳۸ - 26September 2014

صبورترین جنگاورِ غرب

به گزارش دفاع پرس، به مناسبت هفته دفاع مقدس، بنا داریم برخی نکته های شنیدنی از زندگی سرداران شهید دفاع مقدس را بازخوانی کنیم. نکته هایی که شاید منتشر نشده نباشند اما کمتر به آن ها توجه شده است و نه تنها نمونه هایی هستند از روحیات متفاوت فرماندهان دفاع مقدس، با فرماندهان دیگر در جنگ های دیگر دنیا و نیروهای مسلح ممالک دیگر، بلکه با تصورات رایج از آنان در میان عموم مردم خودمان هم چندان قرابتی ندارند. این بار یکی از خاطرات شهید "محمد پدردره گرگی" معروف به "محمد بروجردی" را بازخوانی می کنیم. این شهید عزیز از بنیانگذاران سپاه پاسداران بود که مدت کمی بعد از تشکیل سپاه، تمام فعالیت های جهادی خودش را در مناطق کردنشین متمرکز کرد و در استقرار و تثبیت سپاه در کردستانات، نقش اصلی بر عهده او بود. ایشان در تمام عمرش، چه پیش و چه پس از انقلاب، مشغول به مبارزه مسلحانه بود و یک چریک و شبهه نظامی تمام عیار به شمار می رفت.

پس از پیروزی انقلاب اسلامی، ضدانقلاب در مناطق کردنشین، علیه جمهوری اسلامی و نهادهای وابسته به آن، تبلیغات بسیار سنگینی به راه انداختند و اتفاقا در تضعیف نظام جدید و فاصله انداختن میان مردم و نمایندگان حکومت مرکزی، موفقیت های خوبی هم به دست آوردند. درک فضای حاکم بر آن زمان در کردستان، امروزه برای کم سن و سالها بسیار سخت است اما عاقله مردانی که تجربه جنگ در آن مناطق را داشته اند، خوب متوجه این قضیه هستند.در چنین حال و هوایی بود که "محمد بروجردی" کانون فعالیت هایش را به کردستان برد و شروع کرد به جا انداختن سپاه در میان دریایی از بدگمانی و بی اعتمادی بومیان. باید به این نکته هم عنایت داشت که پاه هم در آن روزها یک تشکیلات تازه تاسیس و فاقد انسجام و یکدستی لازم در یک نهاد نظامی-امنیتی بود. با همه این احوال، "محمد بروجردی" از خود و پاسدارانی که به چشم استاد نگاهش می کردند و مثل پروانه به گردش می چرخیدند (مانند شهید ناصر کاظمی یا شهید کاوه یا شهید گنجی زاده و یا...) چهره ای را به کردها معرفی کرد که وقتی شربت شهادت نوشید، مردم عادی کُرد، به صورت انبوه در تشییعش حاضر شدند و برایش سوگواری کردند.


خاطره ای که خواهید خواند، نمونه ای است کوچک اما بسیار تاثیرگذار از نحوه سلوک "محمد بروجردی" با بومیان کردستان و راهبرد ایشان برای کنترل بحران ها در کردستان. چنین روش برخوردی با مخالفانی که تحریک شده و به خشم آمده هستند، می تواند کلید مطمئنی برای مهار بحران هایی سخت و خطرناک باشد. همه کسانی که "محمد بروجردی" را می شناسند، اذعان دارند که این شکل برخورد، رویه مرسوم ایشان بود. شاید بشود این استرتژی را "دکترین خنده و صبوری" نام گذاشت. اما نکته مهم این است که چنین برخوردی از سوی بروجردی، به هیچ وجه صحنه سازی و به قصد فریب نبود. او تا پای به خطر انداختن جانش، بارها با همین روش به دشمن نزدیک می شد و همه همرزمانش به این موضوع شهادت می دهند. در این نمونه، روستایی داریم که چند ساعت قبل، از درون آن به سوی بروجردی و همرزمانش آتش مرگ می بارید و شاید دوستان وهمرزمانی از او برای ورود به همان روستا به شهادت رسیده بودند، حالا به آزاد شده و به حاکمیت پاسداران درآمده است و بخوانید آن چه درآن لحظات گذشته است را به روایت آقای "محمد الله مرادی":

یک روستای ضدانقلاب (در منطقه سقز) را با سختی بسیار پاک سازی کردیم و مردم را خبر کردیم تا جمع بشوند و من با بلندگو دستی برایشان حرف زدم و گفتم که گول ضدانقلاب را نخورند و خدمات جمهوری اسلامی را یادآور شدم. داشتم حرف می زدم که دیدم یک هلی کوپتر آن طرف ایستاد و یک نفر کلاش به دوش به سمت ما آمد. گفتند بروجردی است. آن، اولین دیدار من با ایشان بود. آمد کنار من ایستاد. قدی بلند، هیکلی تنومند و ریش های بوری داشت و بسیار پرابهت بود. حرف هایم که تمام شد، گفت: "خوب حرف می زنی جوان!" با هم کمی گپ زدیم. دیدم نیروها آماده اند و توپ ها هم کاشته شده اند. ترسیدم نکند بخواهد روستا را بزند! گفتم: "آقا! چه کار می خواهی بکنی؟ نزنی یک وقت! مردم با کومله فرق دارند." گفت: "می دانم. نگران نباش یک کاری می کنیم حالا. درست میشه. اجازه می دهی من هم چند کلمه با مردم حرف بزنم؟" گفتم: "بفرمایید!" شروع به سخنرانی کرد و داشت حرف می زد که یکی از میان جمعیت بلند شد و به زبان کردی فحشش داد و گفت: "ما گول شما جاش ها را نمی خوریم و تا پای جان علیه جمهوری اسلامی می جنگیم!"[در گویش کردی، "جاش" به معنای مزدور است] گفتم: "ترجمه کنم؟" گفت: "نه، فهمیدم چی گفت. توهین کرد." بعد خیلی آرام گفت: "کاک! بیا با هم حرف بزنیم!" آن روستایی جوابش را نداد؛ یعنی حاضر نبود با او حرف بزند. بروجردی گفت: "تو هم حاضر نباشی، من حرف هایم را می زنم." مرد گفت: :با چی؟ با اسلحه؟" بعد دست انداخت و یقه اش را باز کرد و گفت: "خب بیا بزن! من ترسی ندارم". شهید بروجردی به سمت او رفت و در میان راه کلتش را باز کرد و به عقب پرت کرد که من روی هوا گرفتمش. آن مرد را در آغوش گرفت و سینه اش را بوسید و گفت: "از شجاعتت خوشم آمد مرد. حالا یک کشتی با ما می گیری؟!" روی او را بوسید و شروع کرد به بستن دکمه های پیراهنش. مرد که  از چهره اش شرمندگی می بارید، گفت: "شما پاسدارها مثل ملائکه اید، حرف هایتان پر از قرآن است. اما من از جاش متنفرم. با دولت مشکل دارم." بروجردی گفت: "خب، حالا که ما مثل ملائکه ایم، چرا به حرفمان گوش نمی دهی؟" بعد پرسید: "اینجا مسجد دارید؟" گفتند: "بله!" گفت: "برویم توی مسجد بنشینیم و حرف بزنیم." جمعیت به سمت مسجد روستا حرکت کردند و بروجردی دست در دست آن مرد می رفت و با او حرف می زد. خدا می داند هنوز به مسجد نرسیده بودیم که دیدم باران اشک از چشمان آن مرد جاری شد.


شادی روح بلندش صلوات


منبع:جهان نیوز

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار