گروه حماسه و جهاد دفاع پرس: با نزدیکی به سی و ششمین سالگرد ربوده شدن سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان و همراهانش در جنوب لبنان، به مرور خاطرات تعدادی از همرزمان متوسلیان در دوران دفاع مقدس میپردازیم که در ادامه میخوانید:
روایت اول: تا انتهای افق
از فرط خستگی و بیخوابی در کار عملیات، چشمهایمان را به کمک چوب کبریت باز نگه داشته بودیم. آن شب مردم ایران جشن پیروزی گرفته بودند و صدای تکبیر ملت به شکرانه فتح خرمشهر از رادیوها و بلندگوهای سیار واحد تبلیغات به گوش میرسید و در فضای تاریک و ساکت منطقه میپیچید.
با وجود خستگی که داشتم سعی کردم قدمی در اطراف خط بزنم و جویای احوال حاج احمد و بچهها بشوم. همانطور که تلوتلو خوران و خوابآلود از کنار خاکریز جاده شلمچه میگذشتم؛ ناگهان در زیر نور منورها حاج احمد را دیدم که با چند نفر از بسیجیهای واحد تبلیغات که پرچم تیپ حضرت رسول (ص) را به دست داشتند کنار خاکریز نشسته و مشغول صحبت است. با کنجکاوی کمی جلو رفتم. دیگر هم صدایشان را بهتر میشنیدم و هم چهرههایشان واضحتر شده بود.
در آن تاریکی صدای یکی از بچهها به گوشم رسید که به حاج احمد میگفت: «حاج آقا بیخوابی این چندین شب حسابی امان ما را بریده، انشاءالله امشب با یک خواب خوب تلافی میکنیم.»
در همین وقت حاج احمد را دیدم که دستش را بر روی دوش جوان بسیجی انداخت و او را با خودش از سینه کش خاکریز بالا برد و جایی را روبروی مقر ما سمت غرب نشانش داد و گفت: «میدانی آنجا کجاست؟»
آن برادر که کمی از رفتار حاجی گیج شده بود گفت: «نمیفهمم حاج آقا!»
حاج احمد با لحنی گلایهآمیز گفت: «یعنی چی مومن، نمیفهمم چیه؟! خوب نگاه کن آنجا انتهای افق است و من و تو هم وظیفه داریم که پرچم خودمان را آنجا بزنیم در همان انتهای افق، هر وقت آنجا رسیدی و پرچم خودت را کوبیدی بعد برو بگیر راحت بخواب!»
از این حرف حاج احمد حسابی گیج شدم و با آن حال خراب از میان تاریکی گذشتم. جملهای که حاج احمد در آن شب گفت، همیشه آزارم میداد، هیچ وقت هم فرصت نکردم که راز این جمله را از او سوال کنم. اما وقتی با خدا تنها میشدم این سوال را پرسیدم که: آخر خدایا افق که انتها ندارد! پس مقصود حاج احمد از این جمله چه بود؟
مدام احساس ندامت که چرا در همان شب تاریک و پر ابهام از او نپرسیدم انتهای افق کجاست؟
برادر احمد مدتی بعد اسیر و جنگ تمام شد، امام هم به جمع شهدا پیوست ولیکن راز این جمله همیشه در من زنده بود که به راستی انتهای افق کجاست؟ تا اینکه با آغاز جنگ بوسنی یک روز ناگهان این تیتر که از قول خبرگزاریهای غربی در صفحه اول یکی از روزنامهها نوشته شده بود، توجهم را جلب کرد: «در بوسنی جبهه بنیادگرایی زیر پرچم محمد (ص) تشکیل شده است.»
روایت دوم: محبت متوسلیان یک شبه به دل اهالی مریوان افتاد
متوسلیان قصد داشت به سمت مریوان برود. پیاده رفتن در آن فضای پر از دشمنی کار چندان درستی نبود، بخاطر همین هم با اصرار به او گفتیم: «برادر احمد اجازه بدهید با وسیله شما را تا مریوان برسانیم.»
حاج احمد با همان قاطعیت همیشگی گفت: «نه پیاده میروم، تا بین راه به چند منطقه دیگر هم سرکشی کنم.» باز هم ما اصرار کردیم، اما حرف و اصرار فایدهای نداشت و او قبول نکرد. بالاخره هم همان کاری را که میخواست انجام داد و ما را با یک دنیا غم و غصه و نگرانی تنها گذاشت.
برادر احمد که رفت، تمام فکر و ذکر ما را هم به همراه خودش به جادههای مریوان کشاند.
با وجود نگرانی که داشتیم یک روز را تحمل کردیم و فردا که شد دیگر هیچ کدام از بچهها طاقت نیاوردند و مرا برای کسب خبر سلامتی برادر احمد راهی مریوان کردند.
داخل شهر که شدم دیدم در بین مردم ولولهای به پا شده است. برای یک لحظه نگران شدم و گفتم نکند خدای نکرده برای برادر احمد اتفاقی افتاده باشد.
ولولههای مردم راحتم نمیگذاشت؛ تا اینکه به سراغ یکی از بچههای سپاه که از قبل همدیگر را میشناختیم رفتم و جریان را پرسیدم.
جریان از این قرار بود که روز قبل برادر احمد بعد از جدا شدن از ما در بین راه با چند تن از زنان روستایی یکی از دهات اطراف که به سمت مریوان حرکت میکردند برخورد میکند. از قرار معلوم هر کدام از زنها کولهبار بزرگی از علوفه را بر روی دوش خود گرفته و با همان وضع در جاده حرکت میکردند. برادر احمد در مسیر آنها را میبیند و مشاهده ضعف یکی از زنان حین جابجایی بار میشود. حاجی به محض اینکه این صحنه را میبیند بلافاصله به آنها نزدیک میشود و سلام میکند، بعد هم به طرف آن زنی که به سختی راه میرفته میرود و کولهبار علوفه او را از روی دوشش برمیدارد و بر پشت خودش میگیرد و آرام جلوی زنها به راه میافتد.
کمی جلوتر، ناگهان سه نفر از اوباش مسلح دموکرات خودشان را به زنان میرساند و شروع به اذیت میکند. به جهت اینکه علوفهها زیاد بودند، آن سه نفر اوباش متوجه متوسلیان نمیشوند. ابتدا برادر احمد به جهت بار سنگینی که به دوش داشت متوجه حضور این افراد نمیشود اما با صدای یکی از زنان به عقب برگشته و متوجه آنها میشود.
از قرار معلوم چون آنها سه نفر مسلح بودند و او یک نفر، اول صلاح نمیبیند درگیر شود. چون اگر آنها متوجه حضور او در میان زنها میشدند بدون شک به او حمله میکردند. برادر احمد لحظهای پا نشست میکند تا شاید از شر آنها خلاص شود که یکباره صدای جیغ یک زن به گوشش میرسد و وقتی برمیگردد متوجه پیراهن پاره زن میشود. با دیدن آن صحنه برادر احمد دیگر طاقت نمیآورد و به سرعت اسلحه کمری خودش را از میان پیراهنش بیرون میکشد و بعد از به زمین انداختن کوله علوفه با خشم هر سه نفر دمکرات را به گلوله میبندد.
از همین قضیه بود که باعث شد اهالی مریوان و روستاهای اطراف آن، یک شبه محبت برادر احمد را به دل بگیرند و او را همچون عضوی از خانواده خودشان دوست داشته باشند.
روایت سوم: حاج احمد بیهوشی قبل از عمل را نپذیرفت
حاج احمد که مجروح شد به اصرار نیروها به پشت خط آمد تا پایش را پانسمان کند. وقتی به بیمارستان رسیدیم حاجی نگاهی به تکتک ما کرد و گفت: «به هیچ وجه کسی حق ندارد که بگوید من فرمانده هستم. بگویید یک سرباز معمولی هستم که مجروح شدهام.»
با این تاکید حاج احمد همه ما ناچار قبول کردیم. پیش از عمل، دکتر بیهوشی به سراغ برادر احمد آمد تا او را برای عمل بیهوش کند، اما حاج احمد قبول نکرد. وقتی هم که بچهها جویای ماجرا شدند، حاج احمد گفت: «امکان دارد اگر من را بیهوش کنند یک دفعه در حالت بیهوشی تمام مسائل نظامی را به دکتر بیهوشی بدهم و به عملیات ضربه بخورد.»
وقتی قرار شد پای حاج احمد را بدون بیهوشی عمل کنند همه ما نگران شدیم و بعد از عمل جراحی تازه فهمیدیم که این برادر در موقع شکافتن پایش چه زجر و دردی را تحمل کرده و با تمام اینها راضی به بیهوشی نشده است.
انتهای پیام/ 131