تقدیم به شهدای گمنام؛

داستان یک کبوتر حرم ...

بالاخره خودت را نشان دادی. چقدر به دنبال تو این دشت‌ها را کاویدم. این اواخر، سرزنش دیگران، امیدم را به یافتنت کمرنگ کرده بود، اما انگار کسی در دلم می‌گفت، آخرش خودت را نشان خواهی داد. رضا را یادت هست. تو را خیلی دوست داشت و تو هم بعضی وقت ها به رفاقت بین من و او حسادت می‌کردی. این را خودت چند بار به من گفتی و من البته پیشتر، از رفتار تو آن را دریافته بودم. این اواخر آقا رضا هم دیگر طاقتش طاق شده بود. چند بار برای برگرداندن من به انجا آمد.
کد خبر: ۲۹۸۲۸
تاریخ انتشار: ۰۶ مهر ۱۳۹۳ - ۱۵:۴۹ - 28September 2014

داستان یک کبوتر حرم ...

به گزارش دفاع پرس، یادت میآید آن ماههای آخر، همهاش از زیارت امام رضا علیه السلام میگفتی و از این که دلت برای زیارت حضرت پر میزند. دلت میخواست کبوتر حرم امام رضا باشی. حتی یک بار که معلم انشاء خواسته بود بزرگترین آرزویتان را برایش بنویسید، تو نوشته بودی که دوست داری کبوتر حرم امام رضا علیه السلام شوی. خودت یک بار برایم خواندی. آن وقتها هنوز وارد دبیرستان نشده بودی. بعدها هم هر وقت صحبت از امام رضا میشد، اشک در چشمهایت حلقه میزد. بالاخره مرا هم هوایی کردی.

به تو قول دادم که اگر در کنکور دانشگاه قبول شوی، حتما تو را به زیارت امام رضا علیه السلام بفرستم اما تو معرفتت بیشتر از این حرفها بود. خودت خوب میدانستی که بار زندگی بر روی دوش من است. خرجی تو و مادر و دو تا خواهر کوچکمان، آنقدر برایم سنگین است که وفا کردن به چنین قولی برای من که تنها دو سال از تو بزرگتر بودم به سادگی عملی نیست. اما من در تصمیم خود جدی بودم و این جدیت وقتی بیشتر میشد که شور و شیدایی تو را در ضجههای عاشقانهات را میدیدم. وقتی که در تاریکی اتاق کوچکت به راز و نیاز با معبود خویش مشغول میشدی و چنان اشک میریختی؛ که من بارها به این حال تو غبطه میخوردم.

این اواخر تا دیر وقت در کارگاه مشغول کار بودم و از این که میتوانستم به قول خودم برای به زیارت فرستادن تو عمل کنم، احساس شادی میکردم. مثل این که با جدیتی که در تو سراغ داشتم، مطمئن بودم که در کنکور هم قبول میشوی. اما تو انگار مال این دنیا نبودی. این ماههای آخر، حال و هوایت کاملا عوض شده بود. از وقتی در بسیج محل ثبت نام کردی، مدام فکر و ذکرت جبهه و جنگ بود. چند بار تصمیم گرفتی به منطقه بروی ولی به اصرار من که تو را به درس خواندن برای کنکور ترغیب میکردم، منصرف میشدی. هر بار که هوایی جبهه میشدی به تو میگفتم که: برادرجان، احمد! آخر، بار زندگی روی دوش من به تنهایی سنگینی میکند. تو باید خوب درس بخوانی تا این بار را از دوش من برداری و هر بار تو به نحوی راضی میشدی و البته درس خواندنت هم روز و شب نمیشناخت.

بالاخره امتحان کنکور هم برگزار شد. اما تو منتظر اعلام نتایج نشدی و با حرفهایت راه هر نوع بهانهای را به رویم بستی. حتی وعده زیارت امام رضا علیه السلام هم نتوانست تو را از رفتن منصرف کند.

میگفتی«امام رضاعلیه السلام این جوری بیشتر راضی میشوند» اما من که میدانستم عشق زیارت امام رضا علیه السلام در تو حد و مرز ندارد، این تغییر رفتار تو برایم شگفتآور بود. بالاخره هم تو پیروز شدی و رفتنی و من ماندم، منتظر.

نتایج کنکور را هم اعلام کردند و تو با بهترین رتبه قبول شدی. رشته پزشکی، همان رشته مورد علاقهات، و من خوشحال از قبولی تو و از این که بالاخره وعدهام را در حقت عملی میکنم.

اما روزها گذشت و از تو خبری نشد. از موعد ثبتنام دانشگاه هم گذشت، چند بار در پی یافتنت به منطقه اعزام شدم، اما هر بار دست خالی برگشتم. هیچ اثر و نشانهای از خودت بجا نگذاشتی همان روزها بود که یک شب تو را در خواب دیدم. چقدر نورانی شده بودی! نورانیتر از همیشه، و جامهای سپید بر تن. به من گفتی، که امام رضا علیه السلام به دیدنت آمدهاند و از من تشکر کردی که به وعدهام وفا کردم.

تو که رفتی، خانه ما سرد و بیروح شد. دیگر از آن شوخ طبعیهای همیشگیت خبری نبود. مادر به انتظار آمدنت چشمان اشکبارش را به در دوخته بود و هر صبح و شام اتاق کوچکت را به امید دیدار دوبارهات مرتب میکرد. بالاخره هم داغ انتظار تو بیمارش کرد. چند ماهی در بستر بیماری بود. پزشکها از علاجش قطع امید کرده بودند و سرانجام روح خستهاش از قفس تن رها شد و چشمان منتظرش برای همیشه بسته ماند.

اکنون سالها از آن روزها میگذرد و من بارها تو را در خواب دیدهام و هر بار در حرم امام رضا علیه السلام.

دفعه آخری که تو را در خواب دیدم باز هم به زیارت امام رضا علیه السلام رفته بودی. اما این بار من هم با تو بودم. یادم نیست چه چیزی در گوشم زمزمه کردی، فقط میدانم چند روز بعد بلیط مشهد گرفتم و عازم زیارت امام رضا علیه السلام شدم. کنار ضریح امام رضا علیه السلام بارها تو را در میان جمعیت دیدم و آن وقت بود که با امام خود عهد کردم به منطقه بیایم و بدون تو باز نگردم. از آن روز تا الان شش ماه میگذرد و من در این شش ماه برای یافتن تو سرتا سر این دشت را کاویدهام. در این مدت با برادران تفحص، شهدای زیادی را از دل خاک بیرون کشیدهایم. این اواخر بد جوری دلم تنگ شده بود. دیشب دوباره تو را در خواب دیدم. مثل همیشه حرم امام رضا علیه السلام بودی و جامه سفیدی بر تن داشتی و صورتی نورانیتر از همیشه. لبخندزنان به استقبالم آمدی و مرا سخت در آغوش کشیدی. صبح که بیدار شدم، هنوز شیرینی این دیدار را در وجودم حس میکردم.

هنوز ساعتی از شروع کارمان نگذشته بود که صدای شکسته شدن استخوانهایت را در زیر بیل مکانیکی شنیدم بعد با التهابی که سابقه نداشت، خاک ها را از بدن استخوانیات کنار زدم. از همه وسایلت فقط آن عکس امام که همان روزهای آخر به تو هدیه داده بودم و تو آن را پرس کرده بودی، سالم بود. با دیدن عکس دلم یک دفعه فرو ریخت. باورم نمیشد که مهمان هر شب رویاهایم را یافتهام. شور وصل قابل وصف نبود... .

دفتر یادداشت پوسیدهات را به سختی ورق زدم. چیزی از آن باقی نمانده بود، جز دو کلمه که به راحتی قابل خواندن نبود. دقت کردم، نوشته بود: کبوتر حرم    .... 


منبع:رویش

نظر شما
پربیننده ها