اشاره: این روزها، فرصت بسیار مغتنمی برای یادآوری حماسه آفرینیهای مردانی است که در روزگارحاکمیت عشق یک تنه در برابر خیل سپاهیان بعثی ایستادند و مردانه در برابر هجوم سپاهیان زبون مقاومت کردند تا امام عشق تنها نماند. بر ما وظیفه است که در کنار تجلیل از مقام شامخ شهدای هشت سال دفاع مقدس، از جان فشانی ها و پایمردی های مردانی یاد کنیم که در طول جنگ حماسه های بی نظیری را رقم زدند و در راه پاسداری از وطن به درجه رفیع «جانبازی» مفتخر شدند. به همین بهانه خبرنگار سرویس حماسه و جهاد دفاع پرس به سراغ 8 تن از جانبازان شیمیایی رفت تا در چند خط کوتاه، داستان بلند و پر شکوه جانبازی این عزیزان را روایت کند.
براتعلی کمروند/ جانباز شیمیایی
هنوز 15 سالش تمام نشده بود که گذرش به زورخانه پوریای ولی افتاد. خیلی زود کباده کشی و میلزنی را یاد گرفت. چرخ زدنش معرکه بود. «در چرخ تیز و چمن رو دست نداشتم. عین فرفره می چرخیدم». براتعلی در زورخانه اسم و رسمی به هم زده بود. به قولی حریف می طلبید تا اینکه با شروع جنگ، حریفش را شناخت. هر جا عملیات بود. براتعلی را می شد آنجا پیدا کرد. در میمک، در مجنون، خرمشهر و همین طور در ماووت.
در عملیات والفجر 8 حین بازپس گیری فاو شیمیایی شد. « یک دفعه سرم گیج رفت. دنیا دور سرم چرخید.» یاد زورخانه و چرخ زدنشهایش افتاد. یاد مرشد محمد. دلش برای زنگ مرشد و صدای صلوات او تنگ شد. براتعلی پس از 57 ماه حضور در مناطق عملیاتی با تنی مجروح و شانه های شکسته به خانه برگشت. حالا، سالهاست که جنگ تمام شده اما براتعلی هنوز درد دارد. «گوشهایم ناراحت و سنگین است و چشم هایم کم سو» راستش را بخواهید براتعلی دیگر «نفس» ندارد. «وضع ریه هایم خوب نیست. تنگی نفس خیلی آزارم می دهد» براتعلی دلش می خواهد مثل روزهای جوانی که در زورخانه پوریای ولی چرخ می زد، دو باره چرخ بزند – چرخ تیز- اما شما که غریبه نیستید، تنگی نفس مجالش نمی دهد. «با بالا رفتن سنم، ناراحتی اعصاب و روان هم آمده سراغم و حسابی اذیتم می کند. ناراحتی ریه هم به جمع مشکلاتم اضافه شده است. باور کنید حالم خوش نیست.»
رسول بایرامی / جانباز 70 درصد
در یک خانواده پر جمعیت یازده نفره به دنیا آمد. در کودکی پر جنب و جوش و شلوغ بود. « خیلی شیطونی می کردم. روزی نبود که انگشت پا یا دستم در نرود» قبل از رفتن به مدرسه، پشت دار قالی نشست و انگشت های کودکانه و ظریفش با تار و پود قالی آشنا شد. «روزها در کارگاه قالی بافی کار می کردم و شب ها به مدرسه می رفتم. روزهای بسیار سختی بود» از همان روزهای بچگی، مرد کار و تلاش بود. زندگی شان داشت کم کم سر وسامان می گرفت که بر اثر حادثه ای ناخواسته مجبور به کوچ شدند. «از تبریز به تهران آمدیم و در محله جلیلی (فلاح) مستاجر شدیم. » هر طوری بود در بازار آهن کاری برای خود دست و پا کرد و مشغول شد. «از بچگی به ورزش های رزمی علاقه داشتم. روزها کار می کردم و شب ها به باشگاه دخانیات می رفتم. وقتی کمر بند قرمز رشته تکواندو را گرفتم، به سراغ کونگ فو رفتم. » هنوز یک سال به نوبت سربازی اش مانده بود که داوطلبانه رفت و کارت آماده خدمت گرفت و به خاطر جثه و و قد و قامتی که داشت، تکاور شد. 16 ماه خدمت بود که در حین آزاد سازی ارتفاعات کله قندی به شدت مجروح شد و بر اثر اصابت گلوله خمپاره 120 میلی متری هر دو پای خود را از دست داد. برای مداوا مدتی به آلمان اعزام شد و پس از بهبودی نسبی به کشور بازگشت. حالاآقا رسول با دو فرزندش محمد رضا و الناز در شهرک گلستان زندگی می کنند.
رضا شعبانی پور / جانباز شیمیایی
وقتی از بلند گوی مسجد اعلام کردند که جبهه به نیرو نیاز دارد، آقا رضا زودتر از همه دستش را بلند کرد و گفت که حاضرم بروم جبهه. آن موقع هنوز پشت لبش سبز نشده بود. 17 سال بیشتر نداشت. سال آخر دبیرستان بود که قلم را زمین گذشت و لباس بسیجی پوشید. «درس و مدرسه را رها کردیم و به اتفاق برادرکوچکترم تقی رفتیم مسجد و برگ اعزام گرفتیم. چند ماه در اروندرود بودیم. کارمان نگهبانی بود» سال 61 وقتی نوبت سربازی اش رسید باز منطقه عملیاتی را انتخاب کرد تا از حال و هوای جبهه زیاد دور نباشد. در لشکر 81 زرهی باختران دو سال تمام در منطقه جفیر و میمک به عنوان خط نگهدار خدمت کرد. بعد از پایان سربازی دو باره لباس بسیجی پوشید و به منطقه شلمچه رفت و در حین پاکسازی مواضع، شیمیایی شد. با خاتمه جنگ به خانه برگشت. « سال 70 یک باره ریه هایم عفونت کرد و در بیمارستان بستری شدم. از همان زمان، سرفه ها و عوارض چشم و پوست و ریه شروع شده و تا حالا ادامه دارد» راستش را بخواهید این روزها آقا رضا از ناحیه چشم خیلی ناراحت است. وضع ریه هایش هم تعریف چندانی ندارد. هر چند آقا رضا خیلی تودار است و چیزی از دردهای چشم و ریه اش نمی گوید اما از سرفه های گاه و بی گاهش معلوم است ، خیلی درد می کشد.
پروین کریمی واحد / جانباز شیمیایی
داشت بچه ها را برای جشن تولد «ناهید»(دختر برادرش) آماده می کرد. بعد از ظهر داغ هفتم تیر 66 بود.« اول ادریس را شستم ، بعد صلاح الدین را. داشتم موهای پر پشت خواهرم «شهین» را به شکل گل درست می کردم که ناگهان شیشه های اتاق خرد شد و ریخت پایین.» غرش هواپیماها همه چیز را به هم زد و بوی سیر شیرین فضای خانه را پر کرد. هواپیماهای دشمن گرد مرگ روی سر سردشت پاشیدند و برگشتند. شهر در یک لحظه به هم ریخت و نفس های شهر به شماره افتاد. همین طور نفس های پروین و همسرش ابوبکر. پروین برای مداوا به بلژیک اعزام شد. «25 روز در حالت کما بودم. 85 درصد از پوستم سوخته بود. طوری که وقتی به هوش آمدم و همسرم برای اولین بار من را دید، نشناخت». حالا پروین 26 سال است که از عوارض شیمیایی گاز خردل رنج می کشد و از درون می سوزد. پروین این روزها حال و روز خوشی ندارد. بیشتر اوقات خود را در بیمارستان سپری می کند. پاتوقش بیمارستان ساسان است. از عفونت ریوی، کم خونی شدید و پوکی استخوان رنج می برد اما با این حال به فکر همسر و بچه هایش یونس و نریمان است تا محیط آرامی را برای زندگی آنها فراهم کند. «بیشتر به فکر بچه هایم هستم که به خاطر من می سوزند. من دردهایم را پنهان می کنم تا همسرم و فرزندانم آرامش داشته باشند.»
سیدجواد میر زمانی / جانباز
سه برادر بودند. اول از همه سید مهدی شال و کلاه کرد و رفت دو کوهه. بعد نوبت به سید محمد رسید. کیف و کتاب مدرسه را کنار گذاشت و رفت منطقه. سال 61 سید مهدی در حین عملیات والفجر 1 گم شد و دو سال بعد سید محمد در عملیات بدر از دروازه شهادت گذشت و نوبت به سید جواد رسید. سید آن موقع سال آخر دبیرستان بود.«از پایگاه مقداد برگه اعزام گرفتم و عازم پادگان دو کوهه شدم. سن و سالی که نداشتم. خیلی کوچک بودم. در گردان حمزه سیدالشهدا (لشکر 27 ) پذیرفته شدم. سوم دی ماه 65 در عملیات والفجر 5 شرکت داشتم و بر اثر ترکش خمپاره از ناحیه دست، پا، سینه و گردن مجروح شدم» سید جواد برای مداوا به بیمارستان امام خمینی (ره) تبریز اعزام شد. پس از بهبودی مجدداً به منطقه غرب رفت. سید جواد بعد از شرکت در عملیات مرصاد و پایان جنگ به خانه برگشت. اما هنوز دردها و زخم هایش التیام نیافته بود. حالا بعد از گذشت 27 سال از آن روزها هنوز پاهایش درد می کنند و زانوانش خم نمی شوند. «دستهایم دیگر آن قدرت سابق را ندارند. از این بابت احساس ناراحتی می کنم. البته از کسی هم توقع و انتظاری ندارم»
مجید علیزاده / جانباز شیمیایی
«شناسنامه ام را دستکاری کردم و رفتم جبهه . سیزده سال بیشتر نداشتم . کلاس دوم راهنمایی بودم». وقتی برای دوره آموزشی به پادگان 21 حمزه رفت، راهش ندادند و گفتند که باید برگردی. «سنم خیلی پایین بود. هر چه خواهش و التماس کردم قبول نکردند تا اینکه یکی از فرماندهان دلش به حالم سوخت و شفاعتم کرد.» همین که پایش به منطقه عملیاتی رسید در عملیات آزاد سازی ماووت شرکت کرد. به عنوان آرپی جی زن دو ماه ونیم در ارتفاعات شیخ محمد حضور داشت. یکباره بوی قورمه سبزی در دامنه ارتفاعات پیچید و مجید برای بار اول، شیمیایی شد. بعد از مداوا به تهران برگشت. « بار دوم در شاخ شمیران شیمیایی شدم. آن موقع جزء گردان حضرت مسلم بن عقیل لشکر 27 محمد رسول الله (ص) بودم. وقتی عراقی ها گاز خردل زدند؛ هم شیمیایی شدم و هم دچا رموج گرفتگی.» جنگ هنوز تمام نشده بود که تنگی نفس آمد سراغش. بعد خارش و تاول های ریز و درشت و خشکی چشم . سال 80 کل بدنش تاول زد. مدتی در بیمارستان ساسان بستری شد. گفتند که از عوارض گاز خردل است.« از بس دارو خوردهام و آمپول های کورتون دار زده ام که اضافه وزن آورده ام. پوکی استخوان گرفتهام و به خاطر استفاده از داروهای شیمیایی اسپاسم روده دارم. ناراحتی کلیه ،پا درد و استخوان درد هم که نگو اما ما راضی هستیم. ما جانبازها به عشق زنده ایم.»
عقیل حیدری / جانباز اعصاب و روان
«برای رفتن به جبهه سه مشکل داشتم. اول اینکه قدم خیلی کوتاه بود. مشکل دوم سنم بود. خیلی کوچک و ریزه میزه بودم. سن و سالی که نداشتم. همه اش 14 سالم بود. سوم اینکه پدرم مخالف بود که بروم جبهه». برای حل مشکل اول شناسنامه اش را دستکاری کرد. هر جوری که بود رضایت پدرش را هم گرفت. برای حل مشکل سوم هم کلک زد. روز ثبت نام آجر زیر پایش گذاشت و قدش را بلند نشان داد و بالاخره برگه اعزام به جبهه گرفت و به عنوان بسیجی به کردستان اعزام شد. «در طول جنگ سه بار مجروح شدم. باز اول در عملیات کربلای 8 درمنطقه شلمچه دچار موج گرفتگی شدم. بار دوم در فاو از ناحیه دست، کتف و کمر به شدت مجروح شدم. بار سوم هم در عملیات بیت المقدس 7 از ناحیه کتف چپ ترکش خوردم. خیلی از ترکش ها حالا هم در بدنم مانده. هنوز با ترکش ها زندگی می کنم. ترکش ها خیلی اذیتم می کنند. شب وقتی میخوابم ، بدنم خشک می شود. با این ترکش ها می سوزم و می سازم. » راستش را بخواهید عقیل جانباز اعصاب و روان است. به قول خودش جانباز تشنجی است. « تشنج که می کنم حالم خیلی بد می شود. این حالت ها گفتنی نیست. البته این ها که مشکل نیست. تحمل کردنشان آسان است. فقط زخم زبان ها خیلی آزارم می دهند. زخم زبان از زخم ترکش بدتر است»
حسن ناصری / جانباز 70 درصد
« سال 42 از همدان آمدم تهران. با برادرم یک راست رفتیم سراغ دستفروشی در بازار تهران. کنار شهید رجایی دستفروشی می کردیم. روسری می فروختیم.» از بچگی عاشق چتر بازی بود. سال 46 به خاطر ورزیدگی و قد بلندش به استخدام ارتش درآمد. «یک سال تمام آموزش دیدم. دوره تکاوری ، جودو، چتر بازی و دوره های دیگر را با موفقیت پشت سر گذاشتم». در درگیری های کردستان که پیش آمد، به سردشت اعزام شد. 40 روز در سردشت بود. در گرماگرم عملیات بیت المقدس (آزاد سازی خرمشهر ) حین شناسایی با یک تله عجیب برخورد کرد. «با انفجار شدید تله انفجاری پرتاب شدیم به هوا. جفت پاهایم آسیب دید و کل بدنم را ترکش گرفت. دکترها گفتند که 173 ترکش به بدنت خورده» به خاطر وضعیت وخیم پاها و چشمش 63 روز در بیمارستان اصفهان بستری شد. سه بار زیر عمل جراحی رفت تا اینکه چشم راستش را به طور کامل تخلیه کردند. حالا حاج حسن بعد از گذشت 31 سال از زمان مجروحیت هنوز از ناحیه پا درد می کشد.« من به دلیل تخلیه چشم و مشکل پا امکان فعالیت ندارم. شب و روز با درد پاهایم می سوزم. در پاهایم به قدری شدید است که هیچ مسکنی اثر گذار نیست. تنها چاره اش قطع کردن از زانوست که آنهم مشکلات خاص خودش را دارد. با کوچکترین جابجایی تعادلم را از دست می دهم. حدود 90 ترکش توی پاهایم یادگاری مانده . جانبازان مشکلات زیادی دارند اما مردم می گویند همه چیز مال جانبازان است!»
گفت وگو: محمد علی عباسی اقدم