گروه حماسه و جهاد دفاع پرس: شهید حسن غفاری متولد 25 شهریور سال 1361 در تهران بود؛ جوانی با محبت، دستودلباز و مهماندوست. وی که خادم حرم حضرت عبدالعظیم حسنی (ع) بود، پس از چندین مرتبه اعزام به سوریه در تاریخ اول تیرماه 1394 به شهادت رسید. در ادامه، ماجرای اعزام تا شهادت این شهید بزرگوار را از زبان همکاران وی میخوانید:
رحیم تقی پور همکار شهید: مثل یک برادر دلتنگش میشوم
از 16 سال پیش، حسن را از زمان دانشجویی میشناختم. من دو ترم جلوتر از وی بودم. دانشکده امام علی (ع) دوران خوبی داشتیم. حسن درسخوان بود و شاخصههای اخلاقیاش به چشم میآمد. بعد از فارغ التحصیلی، وارد سپاه شدیم. حسن دوست خوبی برای من بود. گاه شبها منزل نمیرفتیم و در محل کار میماندیم. تا صبح حرف میزدیم. این اواخر مدام از سوریه و مدافعان حرم میگفت. هر کدام از بچهها شهید میشدند، انگار حسرتی به حسرتهای حسن اضافه میشد.
حسن میگفت: «یزدان، این بچهها در غربت میجنگند. نمیدانند، بغل دستیشان کیست. زبان هم را نمیفهمند. واقعا مظلومانه و غریب به شهادت میرسند. من هم باید بروم و از حرم بی بی دفاع کنم.»
یک شب که گرم صحبت بودیم، گفتم: «حسن جان، تو زن و بچه داری. پسرت تازه یک ساله شده است. بگذار کمی تو را ببیند و لذت پدر را بچشد.»
اما حرف، حرف خودش بود. سه فلسفه مدافعان حرم را برایم شرح داد و گفت: «یک بار اهل بیت به اسارت رفتند، الان میگوییم، کاش بودیم و یاریشان میکردیم. حالا مدافعان ما دارند به این اصل عمل میکنند؛ اگر لازم باشد، همه باید برویم. دوم اینکه، حضرت امام (ره) فرمودند: «اگر مظلومی ندا دهد و نیاز به کمک داشته باشد، به لحاظ دینی و اعتقادی وظیفه داریم، به یاریشان بشتابیم. هر جای دنیا که باشد.» سوم اینکه، مولا علی (ع) فرمودند: «اگر ملتی در خواب باشند و از دشمن غافل، بیشک زیر لگد سم اسبان متهاجم بیدار میشوند.» حالا یزدان جان! به قول و فرمایش شما، با داشتن همسر و فرزند و دیگر متعلقات، جایز است که بمانم یا بروم؟
هرچند خودم، غافل از این قضایا نیستم؛ میخواستم، چند صباحی بیشتر کنار فرزندانش باشد؛ اما حق با حسن بود. عقل حکم میکند که دشمن را بیرون از مرزها زمین گیر کنیم. در داخل کشور کشتهها و هزینهها هزار برابر خواهد بود.
مطلبی که من خیلی درگیرش بودم، خود حسن بود. انصافا خیلی به درد میخورد و این را همه دوستان میدانستند. در انجام کارها مهارت بالایی داشت. دلسوز بود و با تمام وجود و عشق وظایفش را انجام میداد. واقعا حیف بود، چنین نیرویی را سپاه از دست بدهد؛ اما حسن طاقت ماندن نداشت. روزهای آخر انگار منتظر بود. همه این را میدانستند. وقتی خبر شهادت حسن را شنیدم، باورم نمیشد. هنوزم که هنوز است، مثل یک برادر دلتنگش میشوم.
محمد نیک پی مسوول خادمان افتخاری: زندگیش را وقف حضرت زینب کرد
روز سه شنبه بود که پیش من آمد. خیلی خوشحال شدم. حدود هفت ماه میشد که او را ندیده بودم. چند دقیقه همدیگر را بغل کردیم. کنارم نشست. دیدم میخواهد چیزی بگوید. انگار حرفش در گلویش گیر کرده بود. پرسیدم: «حسن چی شده؟» گفت: «امروز عازم سوریه هستم. دعا کن، شهید شوم.» با تعجب گفتم: «راست میگی؟» با تکان دادن سر به نشانه تایید، جوابم را داد.
گفتم: «حسن تو خیلی جوان هستی. زن و بچه داری، پسرت تازه یک ساله شده است، مهلا به تو احتیاج دارد. حداقل کمی بگذار او بزرگ تر شود، بعد برو.» پاسخ داد: «محمد نماز بدون وضو قبول میشود؟» گفتم: «نه. چطور؟!» گفت: «من به ولی فقیه خودم که نایب بر حق امام زمان (عج) من است، لبیک گفتم. مگر دختر من از حضرت رقیه عزیزتر؟ مگر پسر من از علی اصغر مهمتره؟ جانم، مالم، همسرم، مهلا، علی، همه و همه فدای بی بی زینب (س).»
وقتی میگوییم، فلانی ذوب شده در اهل بیت، یعنی همین. این ذوب شدن در اهل بیت را در وجود حسن غفاری دیدم. حسن در عشق ولایت ذوب شده بود، هم ولایت چهارده معصوم و هم مقام معظم رهبری. وقتی میگفت: خودم، زنم، بچههام فدای آقا، با تمام وجود میگفت.
سال 1378، خادم حرم حضرت عبدالعظیم حسنی شد. جوان ترین، بشاشترین و انصافا مهربانترین خادم ما بود. از همه حلالیت طبید و خداحافظی کرد. روز یک شنبه سعید نورالهی، از خادمان افتخاری ما، تماس گرفت و گفت: «محمد، حسن غفاری را که میشناختی؟» گفتم: «نگو که شهید شده.» گفت: «حسن شهید شده.» یک یا حسین گفتم و همان جا به زمین افتادم.
حسین علی محمدی استاد معارف شهید: حسن میخواست مثل امام حسین (ع) شهید شود
آشنایی من با حسن از برادرش حسین آقا شروع شد. سال 1378، برادر تهتقاریشان حسن، خادم حرم شد. پدر بزرگوارشان هم خادم افتخاری حرم عبدالعظیم (ع) بودند. همان شب اول که آمد، صدایش کردم و گفتم: «حالا که خادم این حضرت شدی، گمان نکن که همین طوری بدون واسطه بوده است. حضرت عبدالعظیم (ع) از امام زمان (عج) خواستند و آن بزرگوار نیز از خداوند خواستند و توفیق نوکری به شما عنایت شده است. حضرت آقا میفرمایند: «حضرت عبدالعظیم (ع) قبله تهران است.» حضرت آیت الله بهجت فرمودند: «حرم حضرت عبدالعظیم (ع) محل رفت و آمد امام زمان (عج) است و حتی اولیا هم به این مکان سرکشی میکنند.»
وقتی این صحبتها را از من شنید، به من علاقهمند شد. در کلاسهای معارف من شرکت میکرد. اوایل همدیگر را خیلی میدیدیم؛ اما از زمانی که ماموریتهای عراق، لبنان و سوریه برایش پیش آمد، کمتر او را میدیدم. آخرین بار چند روز مانده به ماه مبارک رمضان، پیش من آمد. کمی کنارم نشست و جریان اعزام به سوریه را گفت. حلالیت طلبید و التماس دعای شهادت کرد و گفت: «استاد، دعا کنید؛ مثل امام حسین (ع) سرنداشته باشم؛ مثل عباس (ع) علمدار دست نداشته باشم.»
گفتم: «حسن جان! هنوز جوان هستی، خانوادهات به تو احتیاج دارند. ان شاءلله سالم برگردی.»
هیچ وقت بدرقهاش نمیکردم؛ اما آن روز تا ایوان اصلی حرم باهاش رفتم. خودش هم چند بار بغلم کرد و آخرین لحظه، موقع خداحافظی هم، مرا به آغوش گرفت، دقایقی طول کشید تا از هم جدا شدیم. طوری که هر دو بغض کردیم. سیمای شهدایی پیدا کرده بود. بهش گفتم: «حسن جان! احتمالا شب قدر سوریه هستی. کنار قبر بی بی (س) مرا دعا کن.»
گفت: «استاد اگر باشم چشم؛ اما فکر نمیکنم، باشم. تا شب قدر من شهید میشم.
خبر شهادتش را که شنیدم، خیلی ناراحت شدم. شب های قدر که خواسته بودم، مرا حرم بی بی یاد کند، بر عکسش شد. آن شبهای عزیز خیلی به یادش بودم و به حالش غبطه میخوردم».
انتهای پیام/ 131