گروه حماسه و جهاد دفاع پرس: بغض چنان به سینهاش چنگ میزند که بارها و بارها در طول صحبتهایش مجال ادامه حرف زدن را از او میگیرد، چندباری اشک در چشمانش حلقه میزند و پس از لحظهای، بارانی از دلتنگی و انتظار را رویگونههایش جاری میکند؛ انگار انتظار دیدن برادر با بازگشت پیکر پس از 13 سال هنوز هم ادامه دارد. برای خواهری که برادر را سرچشمه عشق میدید این انتظار هیچگاه پایان نیافته و نمییابد؛ بلکه هر لحظهاش همچون دردی عمیق بر جانش مینشیند؛ حتی روز 21 ماه مبارک رمضان سال 75 که از معراج الشهدای تهران با خانواده «امیر لطفعلی» تماس گرفتند تا بازگشت پیکر شهید را خبر دهند، تنها کسی از خانواده که باور نکرد آن استخوان پوسیده پیش رویش امیر است، خواهر بود.
حالا بعد از 35 سال از آخرین باری که خانواده لطفعلی فرزندشان را راهی جبهه کردند و بعد از مدتی خبر شهادتش را شنیدند مادر، خواهر و برادر شهید در گفتوگویی با خبرنگار دفاع پرس از خاطرات شهید و دلتنگیها و انتظاراتشان میگویند که در ادامه میخوانید:
تلاش 13 ساله مادر برای پیدا کردن پیکر فرزند
همه روزهایی که پیکر 19 ساله شهید در بین خاکهای طلایی رنگ منطقه طلاییه در گمنامی پنهان شده بود را خواهر بزرگتر شهید به یاد دارد. علاقه و وابستگی خواهر به برادر با آنکه فاصله سنی زیادی داشت به نسبت دیگر برادرها آنچنان بود که از این 13 سال انتظار به عنوان سختترین دوران زندگیاش یاد میکند. او روزهایی را به خاطر میآورد که مادر در انتظار خبری از فرزندش هفتهها به معراج الشهدا میرفت و میگوید: «مادر آنقدر به معراج الشهدا رفت که ما هم خسته شدیم. یواشکی چادرش را بر میداشت و به بهانه اینکه منزل خانم فلانی برود به معراج الشهدا میرفت. دیگر همه مسوولان معراج او را میشناختند، بارها به او گفتند به خدا پیکری با مشخصات فرزند شما نیامده است. یک بار سر همین پیگیریهایش به شدت زمین خورد. زنگ خانه را زده بودند و مادر به هوای اینکه خبری از فرزندش رسیده است، آنقدر عجله داشت که از بالکن پرت شد.»
بچه هایم را خوب بزرگ کردم
فاطمه فخری، مادر خانواده رشته کلام را به دست میگیرد، از شخصیت آرام و دوستداشتنی امیر و از اهمیتی که به تربیت پنج فرزندش بدون وجود پدر میداد، میگوید: «بچهتر که بود آرامتر هم بود هرچه بزرگتر شد بازیگوشتر شد؛ اما در کل مظلومیت خاصی داشت. 9 سالش که بود پدرش فوت کرد و من با حقوق کم پنج بچه را بزرگ کردم. دلم میخواست بچهها خوب درس بخوانند و در جامعه به عنوان آدمهایی خوب شناخته شوند تا در آینده کسی نگوید نتوانستی بچههایت را درست بزرگ کنی.»
من را هم به پایگاه بسیج ببرید
مادر اشارهای به فعالیتهای فرزندانش در بسیج مسجد محله شان که درست چند خانه با آن ها فاصله دارد و سال ها محل رفت و آمد پسرهایش بوده می گوید: «هم امیر و هم پسرهای دیگرم در مسجد محله فعالیت داشتند و از همین مسجد به جبهه اعزام شدند. شب هایی که کار زیاد بود از من می خواستند رخت و خواب پهن کنم؛ اما تا صبح به خانه نمی آمدند، به شوخی می گفتم آنجا چه خبر است؟ من را هم با خودتان ببرید.»
مهربان بود
خواهر و مادر شهید لطفعلی هر دو به خونگرمی و صمیمیت بی حد و حصر امیر اشاره می کنند؛ خصوصیتی که باعث شده بود تا از هر سن و قشری در دامنه دوستان امیر وجود داشته باشد. برادرش در اینباره می گوید: «خیلی مهربان بود، به خصوص با دوستانش و مخصوصا با آنهایی که در بسیج رفیق بود صمیمیت خاصی داشت. با پیرزن و پیرمرد و کوچک و بزرگ رفتارش خوب بود.»
باید بروم
18 سالش که شد با اصرار از مادر خواست تا رضایت به رفتنش بدهد، مادر می گوید: «از زمانی که دفترچه سربازی را گرفت تا وقتی که به جبهه برود چند ماهی فرصت داشت. این مدت در کارگاه قالب ریزی مشغول به کار شد. سر همین کار بود که 2 انگشتش قطع شد، عمل پیوند هم انجام دادند؛ ولی پیوند نگرفت. از سربازی معافی گرفت و خبر داد که می خواهد به جبهه برود. من خیلی راغب نبودم چون برادرم به تازگی فوت کرده بود، می گفتم من طاقت یک داغ دیگر را ندارم. هرکه را آوردیم تا رایش را بزند، قبول نکرد و خواست که برود، دیگر من هم به خواسته اش احترام گذاشتم و قبول کردم.»
امیر همدم من بود
اشک های خواهر از چشم هایش سرازیر می شود و ادامه می دهد: «می گفت مگر خون من از بقیه بچه هایی که می روند رنگین تر است؟! آن روز که به جبهه رفت مادر برای خرید به تعاونی رفته بود، بدون اینکه مادر را ببیند، گفت که به جبهه می رود، طوری رفت که انگار غیب شده باشد. به جبهه که رسید با همسرم تماس گرفت و خواست از همه حلالیت بگیرد و تاکید کرد بابت اذیت هایی که مادر را کردم به او بگو مرا ببخشد.» می گوید: «با اینکه برایم هیچ یک از برادرها فرقی ندارند؛ ولی رفتارهای امیر باعث شده بود او را بیشتر از بقیه دوست داشته باشم، مثلا برای زایمان فرزندم امیر به بیمارستان آمد و منتظرم ماند، یا مسافرت که می رفتم همراهم می آمد، وابستگی خاصی به هم داشتیم، واقعا بچه دوست داشتنی ای بود، از شوخی هایش گرفته تا حرف ها و رفتارهایش با بقیه فرق داشت.»
همزمانی شهادت تا بازگشت پیکرهای 2 دوست شهید
سعید لطفعلی برادر بزرگتر شهید که خود از اهالی جبهه و جنگ است به شهادت برادرش اشاره ای داشته و می گوید: «امیر به همراه یکی از دوستانش به نام «محمدرضا حاجی لو» که از بچه های مسجد خودمان بود و در همه برنامه ها در کنار امیر حضور داشت به جبهه رفت. در واقع این 2 از بچگی و هم در جبهه نیز باهم بودند و در یک گردان و یک دسته به خط رفتند، امیر آرپیجی زن و محمدرضا کمکدستش بود. اول امیر به شهادت رسید و بعد هم محمدرضا. پیکر این 2 نیز به فاصله شش ماه از هم شناسایی شد.
مرا سرافکنده نکرد
با وجودی که جسم امیر در خانه نیست؛ اما مادر حضور فرزند شهیدش را در زندگی به خوبی احساس می کند، می گوید یک بار که خیلی بی قرار بودم، در نماز شبم از امیر خواستم اگر زنده است خودش را به من نشان دهد، همان لحظه قاب عکسش که روی طاقچه بود روی زمین افتاد و فهمیدم که او هم من را می بیند. یا همسایه و فامیل گاهی خواب امیر را می بینند که زندگی خوبی دارد، همین ها من را دلگرم می کند که اگر جوانم در سن کم به شهادت رسید؛ ولی عاقبت بخیر شد. خدا را شکر می کنم که پسرم به راه بد کشیده نشد و اگر در بی پدری او را بزرگ کردم؛ ولی به راه بد نرفت و مرا سرافکنده نکرد.
انگشت هایی که بعد از 13 سال به پیکر شهید پیوند داده شد
مادر از روزی تعریف می کند که با او تماس گرفتند و خبر بازگشت پیکر فرزندش را دادند: «21 ماه رمضان بود که یکسری از پیکرهای تفحص شده شهدا را تشییع کردند. همیشه در همه مراسمات تشییع شهدا شرکت می کردم، پرس و جو می کردم تا شاید خبری از امیر داشته باشند، اینبار به دلم افتاده بود که امیر بین همین پیکرهاست. چند روز بعد تماس گرفتند و خبر دادند که پیکر پیدا شده. امیر 2 دندان سیاه شده جلوی دهانش داشت که به ذهنم آمد از روی آن شناسایی اش کنم؛ اما درست همان 2 دندان روی جمجمه اش شکسته بود. 2 تا انگشتی که قبل از شهادتش قطع شده بود را لای پنبه نگه داشته بودم که آن ها را هم دادم تا با پیکر دفن کنند.»
انتهای پیام/ 141