گروه حماسه و جهاد دفاع پرس: نوروز سال ۶۱ بود که ۲ برادر روبروی یکدیگر نشستند تا تصمیم بگیرند کدامیک به جبهه برود و دیگری بماند و درس بخواند.
محمدرضا یک سال از علیاکبر بزرگتر بود. علی اکبر خطاب به محمدرضا گفته بود: «تو با استعداد هستی، بمان و درس بخوان. من به جبهه میروم.» پس از چند ساعت بحث و گفتوگو به این نتیجه رسیدند که محمدرضا بماند و درس بخواند. علیاکبر از این امر خیلی خوشحال بود. روز بعد ساکش را بست تا برای خداحافظی و تبریک عید نوروز به یزد برود. زمانی که از سفر بازگشت، متوجه شد که محمدرضا زودتر از وی راهی جبهه شده است.
علیاکبر و محمدرضا خانی از شاگردان شهید شاه آبادی بودند که به عنوان یک بسیجی نمونه در مسجد فعالیت مستمر داشتند. آنها در اکثر مراسمهای تشییع و خاکسپاری شهدا شرکت میکردند.
علی اکبر سه دوره با لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) در رسته اطلاعات و عملیات به جبهه اعزام شد و در عملیاتهای بیت المقدس و مسلم ابن عقیل شرکت کرد. وی بهمن ماه سال ۶۱ در فکه به آرزویش که شهادت بود، رسید. محمدرضا که پیش از علیاکبر به جبهه اعزام شده بود، سال ۶۶ نامش در لیست مفقودالاثرها ثبت شد. سرانجام ۱۰ سال بعد پیکرش به آغوش خانواده بازگشت.
برای آشنایی بیشتر با شهید محمدرضا خانی خبرنگار خبرگزاری دفاع مقدس به گفتوگو با پدر، برادر و دوست شهید پرداخت که در ادامه میخوانید.
استخاره گرفت و رفت
حسین خانی پدر شهید محمدرضا خانی در خصوص اعزام پسرش اظهار کرد: ما یزدی هستیم و حدود ۵۰ سال پیش به تهران آمدیم. کارهای مختلف از جمله کشاورزی تا باغبانی و آشپزی انجام میدادم تا فرزندانم را با روزی حلال بزرگ کنم. شهادت علی اکبر فرزند کوچک خانواده، تاثیرات بسیار عمیقی روی محمدرضا گذاشت و، چون اختلاف سنی کمی داشتند و بیشتر اوقات با هم بودند. شهادت علی اکبر، محمدرضا را برای شهادت آمده کرد.
وی افزود: پس از شهادت علی اکبر از محمدرضا خواستم که ما را تنها نگذارد. در همین ایام به یزد رفتم. وقتی به خانه برگشتم دیدم که محمدرضا وسایلش را جمع کرده است تا به جبهه برود. خطاب به او گفتم: «مگه قول ندادی که به جبهه نروی. از طرف دیگه تو هنوز سلامتی کامل را به دست نیاوردی. مگه آنجا چه کاری میتوانی انجام بدهی؟» محمدرضا پاسخ داد: «آقای خامنهای در نشستی خصوصی با بسیجیان فرمودند: اشخاصی به مناطق ماووت عراق و مناطق برون مرزی اعزام شدهاند که به علت عدم آگاهی با آن مناطق و تکنیکهای جنگ، جانشان را از دست میدهند، کسانی که با آن مناطق آشنایی دارند، برای کمک بروند.
پدر شهیدان خانی گفت: همسرم گریه میکرد تا محمدرضا نرود. محمدرضا طاقت دیدن گریههای مادرش را نداشت و از سوی دیگر دلش در جبهه بود. به همین خاطره استخاره گرفت. در استخاره آمده بود: «خداوند فرمودند که اجر و مزد کسانی که برای دفاع از دینشان کشته میشوند، نزد من است.» محمدرضا خطاب به ما گفت: پس تکلیف من روشن است و باید بروم.
خبر بازگشت پیکر برادرم را در خواب دیدم
برادر ارشد شهیدان خانی در خصوص شخصیت محمدرضا روایت کرد: برادرم محمدرضا به خاطر ادب قرآنی و علاقه زیادی که به اهل بیت داشت بسیار محبوب و دوست داشتنی بود. دوستانش حرمت خاصی برای او قائل بودند. او رشته حقوق را در دانشگاه علامه طباطبایی میخواند و همزمان هم به جبهه هم میرفت. ما خیلی سعی کردیم تا محمدرضا را از رفتن به جبهه منصرف کنیم، اما نشد.
وی به خبر بازگشت پیکر محمدرضا اشاره کرد و گفت: انگشتری داشتم که یادگار رضا بود. شبی به جهت گرفتن وضو، انگشتر را از دستم خارج کردم. متاسفانه انگشتر افتاد و نگینش شکست. شکستن نگین انگشتر را بدیمن دانستم و ناراحت شدم.
همان شب خواب دیدم که به بهشت زهرا نزدیک مزار علیاکبر رفتهام و دیدم که جمعیتی سیاه پوش و غمگین آنجا هستند. برایم سوال پیش آمد که این جمعیت برای چه آمدهاند. در میان جمعیت سه نفر را دیدم که سید بودند که چهره زیبا و قامت رعنایی داشتند. آنها به سمت من آمدند و یکی از آنها که نورانیتر بود، دستش را پشت من گذاشت و گفت: «شما برو پشت تریبون و مداحی کن.» من خندیدم و گفتم که مداحی بلد نیستم و نمیدانم چه بخوانم. ایشان فرمود: «برو روضه امام رضا را بخوان. من بلندگو را به دست گرفتم و اشعار و روضه وداع با امام رضا (ع) را خواندم.» مادرم را دیدم که وقتی داشتم روضه میخواندم از هوش رفت و خواهرانم به سویش رفتند. صبح روز بعد با من تماس گرفتند و از من دعوت کردند که به تهران بروم. گفتند پیکر چندین شهید تفحص شده است و پیکر محمد رضا هم میان آنهاست. پیکر برادرام را در ایام فاطمیه در نزدیکی مزار برادرم علی اکبر به خاک سپردیم.
تمرین خودسازی در مشهد مقدس
محمد جوزی دوست شهیدان خانی عنوان کرد: یکی از برنامههای من و محمدرضا این بود که عکس شهدا را تهیه میکردیم و به منزل خانواده شان میرفتیم. محمدرضا در منزل شهدا مداحی میکرد. هنگام خروج از آنجا خانوادهها ابراز میکردند که با وجود شما ما احساس نمیکنیم که فرزندمان را از دست دادیم.
وی ادامه داد: محمدرضا با هزینه شخصی مجالس مذهبی در منزل یا مسجد برپا میکرد و میگفت: دوست دارم که بچهها دور هم باشند و قدر این لحظات را بدانند.
دوست شهید اظهار کرد: من و شهید خانی سال ۶۲ در سازمان تبیلیغات اسلامی دورهی صرف و نحو را زیر نظر مرحوم امیر بیگی، که از طلاب فاضل حوزه علمیه چیذر بود، گذراندیم. مقدمات عربی و درس منطق را نیز در حوزه علمیه چیذر با هم گذراندیم. یک روز به محمدرضا گفتم که به این نتیجه رسیدم که دروس ریاضی و علوم تجربی میتواند به ما در درک مسائل عرفانی کمک کند، چون دیده بودم کسانی که در این رشتهها تحصیل میکنند در درک مسائل عرفانی موفقترند، به همین خاطر با شهید خانی دروسی مانند ریاضیات را هم میخواندیم تا در فهم ظرافتهای معرفتی موفقتر باشیم.
وی در خاطرهای گفت: سال ۶۳ هنوز سالن دعای ندبه بهشت زهرا (س) کامل ساخته نشده بود. بعد از قرائت دعای ندبه به سمت مقبرهها رفتیم. محمدرضا داخل یک قبر خوابید. او میخواست خودش را محک بزند که بداند دستش از ثوابهای دنیوی پر است یا خالی.
جوزی در خصوص نخستین اعزامشان گفت: نخستین اعزام من و شهید محمدرضا خانی و رضا بختیاری به کردستان در گردان جندالله بوکان بود. محمدرضا در مانور به شدت مجروح و مدتی بستری شد. در همین دوران بود که من و شهید خانی به همراه شهید عباس صالحی و شهید محمد تهرانچی از جبهه مستقیم به مشهد سفر کردیم و شور و حال خاصی داشتیم. ماه مبارک رمضان بود. من به بچهها گفتم بیایید خودمان را محک بزنیم و فرض کنیم هیچی نداریم تا ببینیم آیا میتوانیم با دست خالی زندگی کنیم. بچهها پرسیدند چند روز؟ و من گفتم سه روز. این سه روز واقعا برای ما خودسازی بود. با اینکه پول داشتیم، اما سه روز گرسنگی را تحمل کردیم و گاهی اوقات که تحمل گرسنگی سخت میشد، به رستوران میرفتیم و نانهای اضافی را میخوردیم تا حال فقیران را درک کنیم.
همرزم شهید خانی در خصوص خصوصیات اخلاقی این شهید بزرگوار گفت: محمدرضا عضو بسیج مسجد شاه آبادی بود. معنویت و حجب و حیای بسیار بالایی در چهرهاش موج میزد. شهادتش تاثیر بسیار عمیقی بر روی سایر بسیجیان مسجد گذاشت و این تاثیر به علت خصوصیات اخلاقی وی بود.
دوست شهید خانی خاطرنشان کرد: بعد از مفقودی پیکر محمدرضا به منطقهای که او در آنجا مفقود شده بود میرفتم و ساعتها به آنجا خیره میشدم. یک ماه در آن منطقه مشغول شناسایی بودیم. من به کوهی که میگفتند پیکر محمدرضا در آنجاست نگاه و گریه میکردم. با خودم عهد بستم که انتقام خون دوستم را از دشمنان بگیرم.
وی با بیان این که پیکر محمدرضا خانی حدود ۱۰ سال بعد از مفقودی بازگشت، گفت: زمانی که میخواستند پیکر محمدرضا را تشییع کنند، تابوتش را نگه داشتم و گفتم: «شهید میخواهد امروز برای شما مداحی کند.» روزی صدای محمدرضا را هنگام قرائت قرآن و مداحی ضبط کرده بودم، در روز تشییع، آن صدای ضبط شده را پخش کردم.
جوزی ادامه داد: با محمدرضا که بر سر مزار برادرش میرفتیم، میگفت: جای من هم در همین قطعه است. علیرضا را در قطعه ۲۸ به خاک سپرده بودند. ۱۰ سال بعد که پیکر محمدرضا برگشت، با کمال تعجب دیدیم که یک قبر در همین قطعه برای او در نظر گرفتهاند.
دوست شهید خانی در بیان خاطرهای گفت: روزی به طور اتفاقی برای شرکت در جلسه بزرگداشت شهدای دانشگاه علامه طباطبایی دعوت شدم. ابتدا نپذیرفتم، اما به جهت اینکه شهید خانی در این دانشگاه درس میخواند، پذیرفتم. وقتی وارد جلسه شدم هنوز میهمانان نیامده بودند. از میزبان تقاضا کردم که اطلاعات شهدای این دانشگاه را در اختیارم قرار دهد تا زندگی نامههایشان را مطالعه کنم. با کمال تعجب به من گفتند که تنها یک شهید هست که هیچ اطلاعاتی از آن نداریم و گمنام است. زمانی که نام «محمدرضا خانی» را آوردند، بسیار شوکه شدم. گمان میکنم آن روز شهید از من خواسته بود که به آنجا بروم تا اطلاعات او را ثبت کنم. پس از آن جلسه دانشگاه یک مراسم بزرگداشت برای شهید محمدرضا خانی برگزار کرد.
انتهای پیام/ 131