به گزارش دفاع پرس، عقیده زن و مرد ندارد و وقتی قرار است بجنگی تا عقیدهات را گسترش دهی یا بجنگی و از عقیدهات دفاع کنی، دیگر جنگیدن زن و مرد ندارد. هر دو تلاش میکنند به هدف برسند. آنچه در صدر اسلام و در دوران انقلاب اسلامی مردم ایران میبینیم. خیلی شبیه به هم هستند؛ زنانی که در جنگهای پیامبر همراه مردان بودند تا اسلام پیروز شود و زنانی که همراه مردان انقلاب مبارزه میکردند تا انقلاب اسلامی مردم ایران پیروز شود. هر دو گروه هم یک هدف داشتند: به کرسی نشاندن حرف اسلام.
مرد تنها نمیتواند زندگی کند. نمیتواند بجنگد. نمیتواند دفاع کند. زنی میخواهد که همراهش باشد. در زندگی. در جنگ. کسی که درکش کند و بداند که مرد برای خدا میرود. زنی که در خانه از داراییهایی که مهمترینش عزت و فرزندان هستند مراقبت کند. در دوران دفاع مقدس زنان مردان رزمنده سختیهای بسیاری میکشیدند. چه آنها که در شهرها دور از همسرانشان بودند، چه آنها که همراه همسرانشان به مناطق جنگی میرفتند.
انتشارات فاتحان به کوشش خانه فرهنگ و هنر ساقیا و به نویسندگی سعید زاهدی و سمیه شریفلو کتاب «نگاه پر باران» را منتشر کرده است. نویسندگان در این کتاب تلاش کردهاند حضور هشت سالهی زنان را در جنگ عراق علیه ایران روایت کنند. روایتی که قرار است زن را بخشی از جنگ ببیند و بر بخشهای از جنگ نور بتاباند که زنان بیشتر حضور داشتهاند.
این کتاب با بیان ۵۴۹ روایت کوتاه در ۸ بخش به موضوعاتی مانند حضور زنان در جنگ، زنان در نخستین روزهای دفاع مقدس، آوارگی زنان در هشت سال جنگ، زنان در پشتیبانی جنگ، همراهی زنان با مردان رزمنده، مادران و همسران شهدا، درگیری زنان با جنگ در شهرها و همسران جانبازان و مفقودان میپردازد. در ادامه روایتی که از مصاحبه با «حصنه عفراوی» «نویسنده عرب زبان سوسنگرد» برگزیده شده میآید:
جنگ دو و نیم میلیون نفر را جنگ زده و آواره کرد که بسیاریشان همان روزهای اول آواره شدند تا مدتها کسی مسئول نبود به جنگ زدهها کمک کند اما بعدها بنیاد امور مهاجران جنگی کمی کارها را سر و سامان داد بیشتر مهاجران از شهرهای آبادان خرمشهر و قصر شیرین آمده بودند هم خانه و کار و زندگی نداشتند هم روحیه.
ناآشنا بودن با محیط جدید هم مشکلی دیگر بود بیشتر آوارهها زنان و کودکان بودند زنانی که از خانههایشان دور شده بودند و بسیاری مواقع همسران شان هم همراهشان نبود. باید میماندند در غربت و رنج ودوری و بیخانمانی را تحمل میکردند.
مادر سعیده کوشا از اهالی یکی از روستاهای سوسنگرد میگوید: شوهرهامان جبهه بودند خودمان باید بچههایمان را به جای امنی میرساندیم من هفت بچه کوچک داشتم و یکی هم باردار بودم. روزهای اول حمله شان پسر دوسالهام عباس در بغلم بود که یکدفعه دیدم نفس نمیکشد. از ترس تمام کرده بود.
رفتیم روستایی دیگر هیچکس جز تعدادی رزمنده آنجا نبود محاصره شدیم یک هفته غذایمان را رزمندهها میدادند هر هواپیمایی میدیدیم فکر میکردیم آمده برای نجات ما. چه میدانستیم جنگ چیست. یک روز که هواپیمای عراقی آمده بود با خیال ایرانی بودنش با بچهها رفتیم برای خلبان دست تکان دادیم.
در نزدیکمان سه سرباز هم بودند یکی بیسیم دستش بود یکی تفنگ روی دوشش و نفر سوم هم داشت انار میخورد موشکی آمد و من دخترم سعیده را دیدم که تا آسمان پرتاب شد و افتاد روی زمین گردنش پاره شده بود خر خر میکرد. گرفتمش بغلم. گفت «مامان نمیتوانم نفس بکشم».
نگاه کردم دیدم آن سه سرباز هم گردنهایشان قطع شده دانههای انار هنوز توی دهان سرباز سومی مانده بود بالاخره رزمندهها آمدند کمک. ولی دخترم تمام کرده بود. بچه در شکمم هم سقط شد.
منبع:تسنیم