به گزارش خبرنگار دفاع پرس از سمنان، خاطرات اسرای ایرانی در اردوگاههای عراق، برگ دیگری از تاریخ ایران را روایت میکند؛ برگی که سختیها، شکیباییها و رشادتهای اسرای ایرانی را به تصویر میکشد که خواندن آنها خالی از لطف نیست.
در ادامه خاطرهای از «فریدون همتی» آزاده سمنانی از دوران اسارت است که آن را میخوانید.
تیر خلاص به مجروحین
عراقیها منطقهای که ما در آنجا با حالت مجروح افتاده بودیم را گرفته بودند و به مجروحینی که زنده مانده بودند تیر خلاص میزدند. من چون مجروح و به شدت تشنه بودم، از یکی از بچههای شاهرود پرسیدم: «آب داری؟» گفت: «بله، دارم». بعد از دو سه ساعت تلاش خودم را به او رساندم تا آب بخورم گفت: «آب ندارم، خرما دارم!» بعدازظهر عراقیها برای پاکسازی آمدند، وی تکان میخورد. گفتم: «تکان نخور تیر خلاص میزنند». تانکها آمدند کل منطقه را پاکسازی کردند. هر مجروحی را که میدیدند تیر خلاص میزدند، وی تکان خورد یک سرباز عراقی که سن چندانی هم نداشت پایین آمد و وی را به رگبار بست، سه تیر به او زد و تمام شد.
من با خود گفتم الان است که بیایند بالای سر من، اما چون من از چند ناحیه مجروح بودم و خون زیادی از من رفته بود شخصی که بالای سر من رسید، گفت: تمام کرده است و هیچ تیری نزد و رفت.
روز ۲۵ اسفند ۶۳ عراق کل منطقه را پاکسازی کرده بود و اثری از هیچ انسانی، چه ایرانی چه عراقی نبود. با توجه به اینکه دو سه روز قبل در این منطقه افراد زیر آتش بودند، ولی اکنون مانند صحرای کربلا شده بود، صدای زوزه باد به گوش میرسید و چفیههای شهیدان در باد تکان میخورد. من هم وسط آن صحرا افتاده بودم و طی این چند روز خودم را با نی و گندم زنده نگه داشته بودم.
امدادگران عراقی که به دنبال مجروحین و کشتههای خود وارد منطقه شده بودند، بالای سر من رسیدند. من تکانی خوردم. آنها ترسیدند و عقب کشیدند. بعد پرسیدند: «از کجا مجروح شدی؟» گفتم: «دستم» و آنها دست مرا بستند. بعد گفتم: «این دستم است» که آنها دست دیگر من را هم بستند و سپس پایم و چهار یا پنج جای دیگر را هم گفتم، آنها متوجه شدند چیزی نیست که بتوانند با بستن تمام کنند.
گفتم: «آب میخواهم»، گفتند: «آب نداریم»، چیزی شبیه قمقمه نزدیکشان بود، گفتم: «پس این چیست؟»، گفتند: «ماسک»، سپس با آنها وارد بحث دینی شدم و گفتم: «شما مسلمان هستید؟»، گفتند: «آری»، پرسیدم: «شیعه یا سنی»، گفتند: «شیعه هستیم»، سپس سوال کردم: «۱۲ امامی یا ۶ امامی»، جواب دادند: «۱۲ امامی»، فکر کردم شاید دروغ بگویند، پرسیدم: «امام پنجم کیست؟»، جواب دادند، دوباره پرسیدم: «امام دوازدهم کیست؟» و پاسخ دادند، همین امر نجاتم داد. چشمانم را بستند و رفتند تا کمک بیاودند.
در این حال یک عراقی که سبیل بزرگ و اخلاق خشنی داشت با کلاش آمد و گفت: «این مردنی است. تیر خلاص را بزن.» هنگامی که میخواست تیر خلاص را بزند ۲ نفر عراقی دیگر جلوی او را گرفتند و گفتند اگر میخواهی تیر خلاص را بزنی اول باید ما را بزنی. چون ما مسلمان هستیم. در صورتی که برایشان تبلیغات زیادی کرده بودند که اینها کافر و مجوس هستند. بالاخره خواستند کمک کنند تا مرا ببرند که نتوانستند.
در این حین عراقی دیگری آمد و با دیدن مجروحیت سخت من گفت که اعدامم کنند. ولی عراقیها که حالا سه نفر شده بودند مخالفت کردند. ولی عراقی دیگر آنها را کنار زد و اسلحه را گذاشت روی گردنم در حالی که سر اسلحه روی قلبم بود. من هم، چون ۲ روز به حالت مجروح آن جا افتاده بودم و خیلی درد میکشیدم، از خدا میخواستم تا زودتر من را اعدام کند.
با خونسردی گفتم: «بزن خلاص کن!» وی متوجه کلمه عربی خلاص شد و به رگ غیرتش برخورد. چهار نفری کمک کردند و دکتر آوردند. متوجه شدم که دکتر گفت: «پایم قطع شده است ولی عصب آن سالم است» که آن چهار نفر با کمک هم مرا دوش گرفتند و بردند.
انتهای پیام/