به گزارش خبرنگار دفاع پرس از کرج، به مناسبت سالروز بازگشت آزادگان سرافراز به میهن اسلامی سردار «رجبعلی گلوند» از فرمانده گردان های لشکر همیشه پیروز 10 سیدالشهدا (ع) از خاطرات روزهای حماسه و اسارتش می گوید:
من «رجبعلی گلوند» هستم. کسی که همیشه امیدوار است بتواند به عنوان یک سرباز انقلاب، حق خون شهدا و آرمان های امام و انقلاب را ادا کند.
آن روزها، روزهای نبرد بود. روزهایی که فقط در طول شبانه روز به انجام تکلیف فکر می کردیم و جز این اندیشه ی دیگری نداشتیم. من هم مانند سایر رزمندگان آرزوی شهادت داشتم و هرگز در تصورم هم نمی گنجید که روزی «اسیر» شوم.
خاطرم هست که در دی ماه سال 1366 در عملیات بیت المقدس 2 در منطقه ماووت عراق مشغول بودیم. در آن عملیات لشکر 10 سیدالشهدا (ع) خط شکن بود و گردان المهدی (عج) که به دو گردان «الف» و «ب» تقسیم می شد در نوک حمله قرار داشت. من فرمانده گردان المهدی (عج) الف بودم. به مدد الهی توانستیم شبانه به اهداف از پیش تعیین شده برسیم و تعدادی هم از نیروهای عراقی اسیر گرفتیم. حتی فرمانده تیپ زرهی شان و 90 نفر دیگر را در آن شب به اسارت درآوردیم.
اما صبح روز بعد عراقی ها پاتک سنگینی زدند و گردان ما چون در نوک حمله قرار داشت مورد آماج گلوله های عراقی قرار گرفت و تعداد زیادی مجروح و شهید دادیم. من هم از این تیرها بی نصیب نماندم و یک تیر داغ به وسط قفسه سینه و قلبم اصابت کرد اما هنوز زنده بودم. منطقه عملیاتی کوهستانی بود. دوستانم مرا در کنار سایر مجروحان در کنار تخته سنگ بسیار بزرگی قرار دادند. برای انتقال مجروحان راهی جز هلی کوپتر وجود نداشت. اما هوای منطقه برفی و طوفانی شد و هلی کوپتر نتوانست مجروحان را منتقل کند و ما مجروحان تا شب در کنار همان تخته سنگ ماندیم.
عراقی ها کم کم کل منطقه را گرفتند و نیروهای ایرانی عقب نشینی کردند. وقتی نیروهای عراقی بالای سر ما رسیدند از یک سمت شروع کردند به تیرخلاص زدن به مجروحان. تا این که نوبت به من رسید. افسر عراقی با کلت کمری یک تیر به مغزم از سمت گیجگاه راست شکلیک کرد و مرا کشت اما من هنوز زنده بودم!
در همان حین فرمانده هنگ ما از دور شاهد صحنه بود و خبر شهادت مرا به دوستانم و خانواده ام رسانده بود. کم کم کل منطقه را برف گرفت و ما جنازه ها به مدت 3 شبانه روز در آن جا مانده بودیم. تا این که پس از سه روز به هوش آمدم.
فکر می کردم هنوز داخل بهشت هستم. در مدتی که بی هوش بودم مرا از آسمان به بهشت بردند. در یک باغ بزرگ و زیبا حضرت امام (ره) به همراه جمعی از رزمندگان از جمله دوستان شهید خودم جمع شده بودند. من و چند نفر دیگر تا جلوی درب باغ رفتیم ولی تا خواستیم که وارد شویم نگهبانان باغ جلوی ما را گرفتند و اجازه ندادند که ما داخل شویم.
من شروع به گریه کردم و می خواستم که به کنار امام بروم. حضرت امام با انگشت به سمت من اشاره کردند و گفتند بیا. اما نگهبان باغ مرا نگه داشت و به من گفتند که هنوز نوبت شما نشده است و باید برگردید. من خیلی گریه می کردم تا این که به هوش آمدم.
خون زیادی از بدنم رفته بود. چون علاوه بر تیری که به قلب و مغزم اصابت کرده بود ترکش های ریز و درشت زیادی در طی رد و بدل شدن آتش در 3 شب گذشته به بدنم اصابت کرده و دیگر جانی برایم باقی نمانده بود. از شدت بارش برف سقفی از برف روی قطعه سنگ بزرگ تشکیل شده بود و روی سرمان سایه انداخته بود. اول خیال کردم در بهشتم، اما صدای تیرها مرا از رویا بیرون آورد و بعد از این که کمی حواسم برگشت فکر کردم که داخل چادر هستم. سعی کردم بلند شوم. اما رمقی در دست ها و پاهایم نداشتم. کمی به خودم فشار آوردم و توانستم با یک دست کمی خودم را بالا بکشم و برف های سقف گونه بالای سرم را به هم بزنم تا بتوانم آسمان را ببینم که ای کاش این کار را نمی کردم!
یادم هست که ساعتم را نگاه کردم. تقویمش را دیدم. ما در 25 دی عملیات کردیم و من در عصر روز 27 به هوش آمده بودم. نیروهای عراقی و ایرانی را از آن بالا می دیدم. اما در جای بدی گیر افتاده بودم. با خودم فکر می کردم که الان نزدیک غروب است. اگر تا چند دقیقه دیگر عراقی ها متوجه حضور من در اینجا نشوند با استفاده از تاریکی هوا می توانم خودم را به یک طریقی به نیروهای خودی برسانم. اما قسمت جور دیگری رقم خورده بود.
تخته سنگ بزرگی که ما در کنارش بودیم درست در مسیر تردد نیروهای عراقی بود. چند سرباز عراقی در حال انتقال مجروحانشان با برانکارد بودند که برای رفع خستگی روی سنگ نشستند و ناگهان توجهشان به سمت به هم خوردگی برف ها جلب شد. شک کردند و جلو آمدند. دستانم یخ زده و بی رمق بود. نارنجک ها در کمربندم یخ زده بود. خودم هم باید با آن همه خونی که از بدنم رفته بود در آن سرمای کشنده مرده بودم، اما من هنوز زنده بودم.
هرچه تلاش کردم نتوانستم نارنجکی را بیرون بیاورم و از خودم دفاع کنم. سرباز عراقی مرا دید. اسلحه اش را به طرفم گرفت و شروع کرد به فریاد زدن و به زبان عربی چیزهایی گفتن که من نمی فهمیدم. ظرف مدت یک دقیقه ده ها نیروی عراقی مسلح دوره ام کردند و بعد با بی رحمی تمام، مرا کشان کشان از روی صخره ها به سمت استقرار نیروهای عراقی بردند. پس از طی مسیری که مرا با آن بدن زخمی و یخ زده روی سنگ ها و برف ها روی زمین می کشیدند با جایی رسیدیم که مرا روی برانکارد گذاشتند و تا سنگر فرماندهی بردند.
در سنگر فرماندهی ابتدا نام مرا سوال کردند. می دانستم که قبل از من تعدادی از بچه های گردان المهدی (عج) اسیر شده اند اما به خاطر شرایط خاص جسمی ام خیلی تمرکز نداشتم. من نامم را به زبان آوردم اما آن ها با شنیدن نامم به تکاپو افتادند و ظرف چند ثانیه سنگر را به سرعت ترک کردند. بعد از چند دقیقه سنگر فرماندهی توسط تعداد زیادی نیروی مسلح محاصره شد و چند نفر با هم داخل سنگر دوره ام کردند. همراه خودشان یکی از منافقین را برای ترجمه آورده بودند. از من دوباره نام کاملم را سوال کردند. بعد پرسیدند که آیا من «علی گلوند» فرمانده گردان المهدی (عج) هستم؟
من هم دیگر حواسم جمع شده بود انکار کردم و گفتم که این نام خانوادگی در گردان ما بسیار است و من یک سرباز وظیفه هستم. انگار که حرفم را خیلی باور نکردند. با اشاره افسر ارشد شروع کردند به بازکردن نارنجک های یخ زده از کمربندم و خالی کردن جیب هایم. من لباس سپاه نداشتم و یک بلوز چینی ساده و یک شلوار شش جیب پوشیده بودم. تا این که متاسفانه نقشه های عملیات و کارت های شناسایی ام را از جیب های مختلف شلوارم بیرون آوردند. آن افسر با دیدن کالک عملیات از من پرسید که آیا چنین نقشه هایی در لشکر ایران در اختیار سربازان هم قرار داده می شود؟
در آن لحظه جوابی برای گفتن نداشتم. اصلا رمقی برای فکر کردن نداشتم. سکوت کردم. آن افسر ادامه داد و گفت که ما اطلاع داریم که اکثر فرماندهان از همین شلوارهای شش جیب می پوشند و او یقین دارد که من همان فرمانده گردان المهدی (عج) هستم.
کم کم حالم رو به وخامت می رفت. از شکاف عمیق سینه ام استخوان های شکسته پیدا بود و با هر نفس دردناکم قطعه ای از ریه به صورت بادکنک سفید رنگی از آن شکاف بیرون می آمد و دوباره به داخل برمی گشت. آن ها هم با دیدن این صحنه عجیب وحشت کردند و آن افسر دستور انتقال مرا به همراه سایر اسرای مجروح آن عملیات صادر کرد.
ما را مانند هندوانه پشت یک آیفای نظامی ریختند و به شهر سلیمانیه بردند. به مقر فرماندهی رسیدیم. به جای این که ما را تک به تک از آن بالا به پایین بیاورند با استفاده از دسته کمپرسی همه مان را یک جا مانند بار ماسه خالی کردند روی زمین! ناله ی مجروحان بلند شد. اما کسی برای جان ما ارزشی قائل نبود. قبل از هیچ رسیدگی و درمانی بازجویی ها شروع شد. من همچنان هویت فرماندهی ام را انکار می کردم. ولی فایده نداشت. گفتند ما اینجا کسانی را داریم که در این اتاق حاضر شده و به فرماندهی شما شهادت خواهند داد.
بعد از چن دقیقه تعدادی از بچه های گردان المهدی (عج) را که قبل از من به اسارت درآمده بودند را برای شهادت علیه من به اتاق وارد کردند. از اولین نفر سوال شد که آیا مرا می شناسد و او انکار کرد و گفت که اولین بار است که مرا می بیند. با این که من و او خیلی خوب همدیگر را می شناختیم. دومین و سومین نفر هم به همین شکل وارد اتاق شده و آشنایی با من را انکار کردند. تا این که نفر چهارم که یک همرزم ساده ای بود وارد شد و به محض این که مرا دید قبل از این که از او سوالی بپرسند با شوق به سمتم آمد و گفت حاج آقا حالتون چطوره و با دیدن ظاهر زخمی و خون آلود من شروع به گریه کرد. گفتم اخوی اشتباه گرفته ای و من شما را نمی شناسم. اما او اصرار داشت و می گفت شما حاج آقای گلوند فرمانده ما هستی. یادت نیست چند روز پیش صبح فلان جا با هم صبحانه خوردیم و غیره. او می گفت و من انکار می کردم تا این که او را از اتاق خارج کردند و هویت من دیگر برایشان معلوم شده بود.
دیگر از من بازجویی نکردند. مرا با دست و پای بسته توسط یک ماشین سواری به بغداد منتقل کردند. بدون هیچ رسیدگی درمانی و یا حتی یک قطره آب.
پادگان الرشید بغداد مخوف ترین پادگان عراق است. مرا مستقیم به واحد استخبارات یا همان اطلاعات بردند و در یک سلول انفرادی به متراژ یک متر در یک متر زندانی کردند. سلولی که در آن نمی توانستم دراز بکشم و هیچ نور یا روزنه ای به بیرون نداشت. فقط یک دریچه کوچک روی درب ورودی قرار داشت که از طریق آن روزانه یک سوم لیوان آب برای خوردن و وضو گرفتن و یک قطعه کوچک نان به من می دادند و برای مدت یک سال و نیم این تنها جیره ای بود که در آن سلول تاریک و کثیف دریافت می کردم. در مدت آن یک سال و نیم هرگز رنگ آسمان را ندیدم و از آن ساختمان خارج نشدم.
در مدت آن یک سال و نیم که من در سلول انفرادی زندانی بودم هرگز حمام و اصلاح نکردم. در هر 24 ساعت یک بار اجازه رفتن به دستشویی را داشتم. هرگز زخم هایم درمان نشدند و هرگز لباسی به من داده نشد و تمام مدت آن یک سال و نیم را من با یک شورت سر کردم. که در طول این مدت بر اثر استفاده بیش از حد و تحمل شکنجه های مختلف به همراه من چیز زیادی از آن باقی نمانده بود.
تقریبا هر روز مرا برای شکنجه به اتاق بازجویی می بردند. پس از شکنجه های مختلف و وصل کردن برق به تنم از من می خواستند که اطلاعات مربوط به لشکر را در اختیارشان بگذارم و من هر روز از خداوند مدد می خواستم که بتوانم در برابر این شکنجه ها دوام بیاورم و نشکنم. زخم های بدنم کرم گذاشته بود و بوی تعفن می دادم اما خودم خیلی متوجه آن نبودم.
مدتی بود که قطعنامه امضا شده بود و من در آن زندان مخوف از آن بی خبر بودم. یک شب درب سلولم را باز کردند و از من خواستند که خارج شوم. دیگر کمی عربی را می فهمیدم. بیرون سلولم یک سالن بود. من که وارد سالن شدم افسرانی که در آن جا ایستاده بودند بلافاصله جلوی بینی هایشان را گرفتند و به من گفتند که خیلی بوی بدی می دهم!
من جواب دادم که مدت هاست حمام نرفته ام و بدنم خارش شدیدی دارد. همان لحظه سینه ام درست جایی که بر اثر شکاف داخل بدنم پیدا بود خارش گرفت و سوخت. دستم را روی زخم کشیدم و چیزی به شکل یک توپ داخل مشتم قرار گرفت. گلوله سفید رنگ از دستم رها شد و روی زمین افتاد و با این اتفاق هزاران کرم سفید روی زمین پخش شدند و شروع به حرکت کردند.
در همین حین چند نفر با لباس های سفید رنگ پزشکی وارد سالن شدند. آن ها هم با وجود این که روی صورت هایشان ماسک داشتند با دست جلوی بینی هایشان را گرفتند. از افسران حاضر در سالن سوال کردند که آیا من آدمیزاد هستم یا نه؟ بعد پرسیدند که چرا وضعیت من به این شکل است!
من با آن همه زخم و گل و خون و کرم و موهای بلند، بدون لباس، شبیه انسان های غارنشین شده بودم. افسران پاسخ دادند که دستور داشتند که این «حرس خمینی» (پاسدار) را آن قدر در اینجا نگه دارند و شکنجه کنند تا بمیرد. آن پزشک دستور داد که مرا منتقل کنند و خودشان از سالن خارج شدند.
سربازی که در سالن باقی ماند تا مرا منتقل کند گفت علی می دانی که جنگ مدتی است که تمام شده است؟ من هم مثل همیشه کم نیاوردم و با قلدری گفتم حتما این حرف ها هم مثل تمام کلک ها و دروغ هایتان برای فریب من و از بین بردن روحیه ام است. اما من باور نمی کنم.
دوباره گفت جدی می گویم. خمینی صلح را پذیرفته و جنگ تمام شده است. اما من باور نکردم. گفت می خواهیم تو را به بیمارستان منتقل کنیم چون بعد از پذیرفتن قطعنامه دستور داریم که به اسرا رسیدگی کنیم. اگر وسیله ای داری بردار! من که چیزی نداشتم. فقط یک لباس زیر پاره پاره بود که آن هم تنم بود. هیچ چیز برای همراه بردن نداشتم.
بالاخره آن شب مرا بعد از گذشت یک سال و نیم از ساختمان خارج کردند و من توانستم ماه و ستاره ها را در کمال ناباوری ببینم. آن روزهای سخت هیچ امیدی به آزادی نداشتم. با دیدن آسمان به حالت سجده روی زمین افتادم و خداوند را شکر کردم. سرباز گفت علی چرا این کار را می کنی؟ گفتم باید خداوند را به خاطر این نعمت و دیدن آسمان شکر کنم.
مرا سوار آمبولانس کردند و به بیمارستان پادگان الرشید منتقل شدم. بیمارستان الرشید بزرگترین بیمارستان نظامی عراق بود. وقتی مرا وارد سالن بیمارستان کردند سریع همه پرسنل را به داخل اتاق ها فرستادند تا مرا نبینند.
آن جا مرا تحویل دکتر خوش چهره ای به نام دکتر «حمید» دادند و از او به خاطر من امضا گرفتند. پس از رفتن نگهبانان دکتر با من با زبان فارسی شروع به صحبت کرد. گفت من شیعه عراقی هستم. من دوستدار ایران به ویژه امام و پاسداران هستم و شروع به گریه کرد. من با خودم گفتم حتما این نمایش هم یکی از نقشه های استخبارات برای تخلیه اطلاعاتی من است. من در این فکرها بودم که دکتر از داخل کیفش عکسی از حضرت امام (ره) بیرون آورد و آن را بوسید و گفت که این فرد قائد ما هم هست و تو مانند برادرم هستی و من برای درمان تو تمام تلاشم را خواهم کرد.
پس از معاینات اولیه به دستور دکتر مرا برای انجام آزمایش به آزمایشگاه بردند. پس از آن مرا به اتاقی بردند که در آن یک وان بزرگ آب قرار داشت. خود دکتر وارد شد و آستین هایش را بالا زد. ابتدا چندین محلول ضدعفونی و دارو داخل آب وان ریخت و بعد مرا داخل آن قرار داد. در کمال تعجب من خودش شروع کرد به نظافت بدنم و خارج نمودن چرک و خون کهنه از داخل زخم ها. که البته این کار با درد بسیار شدیدی همراه بود. اما من به علت تماس آب گرم با پوستم بعد از مدت یک سال و نیم حال بسیار خوشی داشتم. تقریبا از لذت زیاد آن مست شده بودم. خود دکتر بر روی بدنم لیف می کشید و با من حرف می زد. گل ها همراه با خون و چرک به پوستم چسبیده بود و به این راحتی ها کنده نمی شد.
دکتر بیرون رفت و با خودش ریش تراش آورد و از من خواست که ریش هایم را بزنم. من در زمان جنگ ریش های بلندی داشتم و در مدت این یک سال و نیم اسارت به حجم و ارتفاع آن اضافه شده بود. اما من مقاومت کردم و گفتم که هرگز صورتم را تیغ نزده ام چون حرام است. دکتر دست کرد لای ریش هایم و چند تخم شپش از آن جا بیرون آورد و نشانم داد. گفت اینجا کشور خودت نیست و تو مجبور به این کار هستی. ضمنا باید تمام موهای سر و صورتت را با تیغ بزنیم تا بتوانیم شپش ها را از بین ببریم. این گونه شد که من برای اولین بار در زندگی ام موهای سر و صورتم را از ته تراشیدم.
بیش از یک ساعت استحمام من طول کشید تا این که گل و خون و چرک از روی بدنم پاک شد. زخم هایم پیدا شده بودن. جمجمه ام با از بین رفتن دیواره گل و چرک مجددا خون ریزی کرد. پس از پانسان های اولیه برایم لباس زیر و روی تمیز مخصوص بیمارستان آوردند و پوشیدم. احساس خوبی داشتم. بعد در یک اتاق انفرادی در بیمارستان به مدت یک هفته بستری شدم.
در آن مدت چند اسیر دیگر را هم به بیمارستان آوردند که فقط توانستم چند لحظه با یکی از آن ها صحبت کنم و اسم و مشخصاتم را به او بدهم تا اگر توانست به ایران یا ماموران صلیب سرخ برساند. چون تا آن لحظه من جزو اسرای مخفی رژیم بعث بودم و کسی از زنده بودن و اسارت من اطلاعی نداشت.
در شهر بین نیروهای انقلابی شیعه و ماموران صدام درگیری بود و هر روز صدای تیر از اطراف بیمارستان به گوش می رسید. تا این که یک روز یک خمپاره به کنار بیمارستان اصابت کرد و آن ها مجبور شدند که بیمارستان را به ویژه اسرا را تخلیه و منتقل کنند.
هنوز نوبت عمل من نشده بود که به شهر «تکریت» اردوگاه شماره 11 در استان صلاح الدین منتقل شدم. در آن جا دوستانی از گردان المهدی (عج) را دیدم. آن جا اردوگاه مخفی اسرای مفقود شده از عملیات کربلای 4 به بعد بود که اسامی اسرای آن جا در هیچ کجا ثبت نشده بود.
در آن جا فکرم آزادتر شده بود و با خودم فکر می کردم که اگر شیعیان انقلابی این اردوگاه را تصرف کنند و ما آزاد شویم تکلیف چیست؟ برای همین سعی کردم اسرای سپاهی که هنوز لو نرفته و در آن جا بودند را شناسایی کنم. در آن اردوگاه ما 900 نفر بودیم. از اقشار مختلف. کم کم تعدادی از سپاهی ها و چند نفر از روحانیون را شناسایی کردم و شورای اداری اردوگاه را با 9 نفر عضو راه اندازی کردم. ذهن نظامی من هنوز فعال بود. شروع کردیم به برنامه ریزی و اسرا را دسته بندی کردیم و آن را در دسته های نظامی مرتب نمودیم. ما می خواستیم با حفظ وحدت و آمادگی کامل در برابر هر حادثه ای آماده باشیم. حتی حادثه ای مثل رهایی.
خبر ارتحال حضرت امام (ره) ضربه بسیار سنگینی به همه ما وارد کرد. ولی در شورای اداری تصمیم گرفتیم که ضمن حفظ روحیه بچه ها برای امام مراسم ختم برگزار کنیم. پس از پذیرش قطعنامه و سپس ارتحال امام، منافقین فعالیت خود را در عراق، به ویژه در اردوگاه های اسرا خیلی زیاد کرده بودند.
منافقان هر روز در اردوگاه بساط جذب نیرو را راه می انداختند و با تبلیغات دروغین سعی می کردند که اسرای خسته و ناامید را جذب گروهک منافقین کنند. اما بسیجی ها و اسرا که حسابی اعتمادشان به گروه اداری جلب شده بود، بدون هماهنگی با ما کاری را انجام نمی دادند.
شورای اداری پس از برنامه ریزی تصمیم گرفت که مراسم ارتحال را به صورت روزه سکوت برگزار کند. در آن ایام منافقین برای شکستن روحیه اسرا موسیقی های شاد پخش می کردند و به اصطلاح به خاطر فوت حضرت امام (ره) جشن گرفته بودند. در اردوگاه یک سالن مخصوص منافقین بود که در آن اسکان داشتند و هر روز همراه با پخش موسیقی به رقص و پایکوبی می پرداختند.
ما در دوران اسارت در اردوگاه دو دست لباس داشتیم. رنگ زرد رنگ بین المللی اسارت است. ما هم یک سری لباس زرد رنگ داشتیم که روی سینه آن دو حرف انگلیسی P.W نوشته شده بود که مخفف جمله «مردان جنگی» است. یک دست هم لباس سبز تیره داشتیم که مخصوص هواس سرد و زمستان بود.
تصمیم شورا بر این شد که با وجود گرمای هوا، به خاطر ارتحال امام، بچه ها لباس های ضخیم تیره رنگ را بپوشند و به مدت سه روز مطلقا حرف نزنند. در مدت آن 3 روز فقط در زمان هواخوری صدای کشیده شدن دمپایی بچه ها روی زمین به گوش می رسید و سکوت وهم انگیزی فضای اردوگاه را پر کرده بود. ما در آن دوران 2 مرتبه اجازه هواخوری و دستشویی داشتیم. یک ربع صبح و یک ربع عصر.
روز سوم همه اسرا را به خط کردند و یک مترجم از منافقین آوردند. مرا صدا زدند در مقابل صفوف اسرا و برای شکسته شدن این عزاداری عجیب، توسط مترجم از من خواستند که با صدای بلند در مقابل همه فریاد بزنم و بگویم «مرگ بر خمینی»!
آن افسر عراقی رو به جمعیت گفت که این «حرس خمینی» باعث شده که شما به جنگ بیایید و زخمی و اسیر شوید. ولی او الان جلوی شما مرگ بر خمینی می گوید. آن ها می خواستند که با شکستن یک پاسدار در مقابل اسرا روحیه آن ها را درهم بشکنند. از خداوند کمک خواستم. می دانستم که لحظات سختی در انتظار من است و من باید تحمل کنم. آن روز 17 مرداد 1368 و روز سوم ارتحال حضرت امام بود.
گفتم نمی گویم. آن مترجم از طرف افسر عراقی گفت که اگر نگویی تو را می کشیم. من هم با قلدری همیشگی ام رو به آن افسر جواب دادم: «اگر تو الان فریاد بزنی مرگ بر صدام من هم می گویم!»
ناگهان با اشاره آن افسر چند نفر شروع کردن به زدن من. از مشت و لگد و باتوم و هرچه که در توان داشتند برای زدن من استفاده می کردند. اسرا همگی گریه می کردند و من داشتم زیر دست و پایشان خورد می شدم. یک لحظه شد آن لحظه ای که متوسل به ائمه اطهار (ع) شدم و از آنان کمک خواستم و بی هوش شدم.
عراقی ها یک روش وحشیانه ای برای کشتن اسرا داشتند. به این صورت که پس شکنجه کردن و بی هوش شدن اسیر، دست و پایش را از پشت می بستند و بعد یک قالب صابون به صورت افقی در دهانش قرار می دادند، به صورتی که اگر هم به هوش آمد نتواند آن را از دهانش بیرون بیندازد. کم کم بر اثر آب شدن صابون کف وارد حلق اسیر شده و او را به طرز فجیعی خفه می کرد و می کشت!
پس از این که مرا حسابی کتک زدند و دست ها و پاهایم را شکستند، دست و پایم را بسته و با یک قالب صابون در دهان داخل یکی از توالت ها انداختند تا بمیرم. اما شهادت در اسارت قسمت من نبود. پس از به هوش آمدن وقتی متوجه حالتم شدم خودم را به سینه روی زمین چرخاندم. دهانم به کف توالت چسبیده بود اما باعث می شد که کف های صابون داخل حلقم نشود و روی زمین بریزد. بعد از ساعت ها که برای بردن جنازه ام آمدند با کمال تعجب دیدند که من هنوز زنده ام!
مرا به آسایشگاه بردند. استخوان دست و پایم پس از شکستن از پوست بیرون زده بود و ظاهر وحشتناکی داشت. اما برای این که بچه ها روحیه شان را از دست ندهند می خندیدم و می گفتم که حال من خوب است. فقط بیایید به شما یاد بدهم که چطور باید دست و پایم را آتل بندی کنید.
بعد از کمی استراحت به اعضای شورای اداری پیام دادم و پس از مشورت برنامه حمله به استراحتگاه منافقین را برنامه ریزی کردیم. هر آسایشگاه 2 نفر مامور آشپزخانه داشت که آن ها می توانستند سایر نمایندگان آسایشگاه ها را در زمان دریافت غذا ببینند و پیغام ها را منتقل کنند. مقرر شد که فردا صبح در زمان هواخوری همه به صورت هماهنگ به منافقین حمله کنند.
من خودم نتوانستم به خاطر دست و پای آتل بندی شده ام از خوابگاه بیرون بروم. اما صدای فریاد و ضرب و شتم را به وضوح می شنیدم. پس از حمله موفقیت آمیز اسرا به منافقین سربازان عراقی هم حسابی به خدمت بچه ها رسیدند اما طعم پیروزی به دهان همه مان مزه کرد. البته این شورش ها چند روز ادامه داشت تا این که یکی از اسرا به نام «حسین پیراینده» از تهران که از بچه های گردان المهدی (ع) بود به شهادت رسید. در طی این عملیات با متاسفانه شورای اداری لو رفت و اعضای آن و رابطین شناسایی شدند. من به همراه 71 نفر دیگر از سایرین جدا شدیم و به مدت 15 روز در انفرادی بودیم تا این که همه مان را به اردوگاه شماره 18 در شهر «بقوبه» منتقل کردند.
من و «علی آشوری» را برای محاکمه در دادگاه نظامی به بغداد بردند و به عنوان سران آشوب محاکمه کردند. در دادگاهی که در پادگان الرشید تشکیل شد ما دو نفر به تحمل دوران اسارت و سپس 17 سال زندان محکوم شدیم.
در اردوگاه شماره 18 دوران اسارتمان را می گذراندیم که خبر تبادل اسرا به گوشمان رسید. همه ما در عین خوشحالی، ناراحت بودیم. چون اکثر اسرای اردوگاه کسانی بودند که نامشان در هیچ کجا ثبت نشده بود. خانواده هایمان برایمان مراسم عزاداری گرفته بودند و حتی من قبری نمادین در گلزار شهدای امامزاده طاهر (ع) کرج داشتم.
شروع کردم به برگزاری جلسات آمادگی پس از اسارت. با بچه ها صحبت می کردم و از آن ها می خواستم خودشان را برای هر پیشامدی آماده کنند. این که بعد از سال ها کسی منتظر ما نباشد. والدینمان فوت کرده باشند و یا خدایی نکرده همسرانمان پس از شنیدن خبر شهادتمان ازدواج کرده باشند و خیلی احتمالات دیگر.
شهید «ابوترابی» بزرگوار و چندین تن از فرماندهان سپاه در آن اردوگاه بودند. حدودا چهل نفر بودیم. طبق قانون تبادل اسرای ژنو هر درجه دار در مقابل همتای خود مبادله می شود. رژیم بعث عراق اعلام کرده بود که چهل اسیر خاص و ویژه دارد که هر کدام از آن ها را در مقابل ده نفر مبادله خواهد کرد. تبادل اسرا از 26 مرداد 1369 آغاز شده بود ولی ما همچنان در اردوگاه به سر می بردیم. هر روز ما را با اتوبوس تا لب مرز ایران می بردند و پس از تبلیغات در مورد مهم و خاص بودن اسرای داخل اتوبوس ما را به اردوگاه برمی گرداند. این تقریبا برنامه هر روز ما شده بود.
ایران در جنگ حدود 42 هزار نفر اسیر داده بود ولی عراقی ها 52 هزار نفر اسیر در ایران داشتند. مجبور بودند که به جای پرداخت هزینه در مقابل آزادی اسرا از این گونه روش ها برای آزادی اسرایشان استفاده کنند.
تا این که یک ماه گذشت. یک روز ساعت 5 عصر ما را مثل هر روز به لب مرز بردند. اصلا امید نداشتیم که این بار آزاد شویم و همه فکر می کردیم که مثل یک ماه گذشته دوباره به اردوگاه برمی گردیم. اما این بار ما را در فضای حائل بین مرز دو کشور نگه داشتند. دیگر مسئولان ایرانی مجاب شده بودند که به تعداد مورد نظر آن ها از اسرای عراقی آزاد کنند. اسرای عراقی تحویل شده و بالاخره ما به خاک پاک وطن پا گذاشتیم.
همه ی ما از شوق گریه می کردیم و به سجده افتاده بودیم. باورمان نمی شد که در هوای ایران نفس می کشیم. ما از آن جا به قرنطینه بردند و فرم های مشخصات اسرا را تکمیل کردیم. در آن جا آقای خدابین مسئول روابط عمومی سپاه کرج مرا دید و شناخت. من او را نشناختم و او خودش را با نشانی های مختلف معرفی کرد. سریع بیسیم زد به کرمانشاه و با سردار «ناصح» که قبلا فرمانده سپاه کرج بود صحبت کرد و از او خواست که خودش را سریع به قرنطینه آزادگان برساند.
ایشان آمد و خیلی از من استقبال کرد. می گفت تو تنها کسی بودی که اصلا احتمال زنده بودنت را نمی دادیم چون همه دوستانت آن روز شاهد تیر خلاص خوردن و شهادتت بودند. کلی در آغوش هم گریه کردیم. ابتدا ما را به اسلام آباد و بعد با هواپیما به تهران منتقل کردند.
به خاطر خاص بودنمان! در فرودگاه مهرآباد وزیر امور خارجه، محسن رضایی و سردار علی فضلی آمده بودند برای استقبال. سردار فضلی به محض این که مرا دید شروع کرد به گریه کردن. خوب یادش بود که در آخرین مکالمه مان در بیسیم به او گفته بودم که «من هم دارم مثل کلهر می شوم!» آن موقع منظورم این بود که گیر افتاده ایم و من هم مثل سردار شهید «یدالله کلهر» به زودی شهید می شوم!
ما را به سالن ویژه مهمانان بردند و ما بعد از سال ها شیرینی و میوه دیدیم! سردار فضلی از من خواست که در همان جا به خانواده ام زنگ بزنم. اما من شماره منزلمان را فراموش کرده بودم. ایشان از جیبش دفترچه ای بیرون آورد و گفت که من شماره تان را دارم چون مستمر به خانواده ات سر می زدم.
شماره خانه مان را گرفت و گوشی را داد دست من. تمام بدنم از شدت هیجان می ترسید. تمام حرف هایی که در جلسات آمادگی پس از اسارت به بچه ها گفته بودم در ذهن خودم تکرار می شد. خواهر کوچکم گوشی را برداشت. گفتم منزل گلوند؟ گفت بله. پرسیدم حاج آقا هستند؟ جواب داد که خیر، ایشان چند ماهی می شود که فوت کرده اند!
اولین ضربه وارد شد. پدرم به رحمت خدا رفته بود و من نمی دانستم. خودم را جمع و جور کردم و سراغ برادر بزرگم را گرفتم، نبود. بعد خواستم با برادرم دیگرم صحبت کنم که او هم در منزل نبود. همان لحظه صدای مادرم آمد که با صدای بلند می پرسید: «معصومه با کی حرف می زنی؟» خواهرم هم جواب داد که نمی دانم فقط هی سوال می پرسد! ناگهان مادرم گوشی را گرفت. گفتم سلام! مادرم با شنیدن صدایم من پس از 3 سال فقط گفت: «سلام پسرم» و از هوش رفت!
صدای همهمه در آن سوی خط به گوش می رسید. خواهر بزرگم گوشی را گرفت و پرسید: شما؟ گفتم: «سلام آبجی. چطوری؟ منم داداشتون!» خواهرم خیلی ناراحت شد و با صدای بلند فریاد زد مزاحم نشو. برادر من شهید شده!
دامادمان گوشی را گرفت و چند کلمه با من حرف زد و گفت صدایت که شبیه است اما برادر خانم من چند سال پیش شهید شده است. گفتم نه من اسیر بودم و کسی اطلاع نداشت و تازه به ایران برگشته ام. اگر می خواهید مرا ببینید فردا به این آدرس بیایید. من در قرنطینه بهداشتی آزادگان تهران هستم.
فردای آن روز خانواده ام همراه با تعدادی از دوستان از سپاه کرج به دیدنم آمدند و پس از تایید هویت من، پس از چند روز به آغوش خانواده ام برگشتم.
وقتی که من اسیر شدم همسر دختر کوچکمان را باردار بود. دخترم طی یک حادثه لال شده بود و طبق نظر پزشکان فقط یک شوک و یک حادثه دیگر می توانست باعث حرف زدن او بشود. وقتی برای اولین بار او را در آغوش گرفتم دخترم در مقابل دیدگان حیرت زده همه گفت«بابا!» و زبانش باز شد.
خاطرات تلخ اسارت به همراه شیرینی مبارزه هر روز در کاممان تازه می شود. من هنوز هم خودم را یک سرباز می دانم. سربازی که وظیفه دارد تا در راه حفظ ارزش های دین و آرمان های حضرت امام (ره) به تکلیف خود عمل کند و دست از مبارزه برندارد.
مصاحبه و تنظیم: معصومه سادات توفیق فر
انتهای پیام/