به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، شهید «مرتضی عطایی» با نام جهادی «ابوعلی» از فرماندهان لشکر فاطمیون و جانشین گردان عمار این لشکر بود که در روز 21 شهریورماه سال 95 مصادف با روز عرفه در منطقه لاذقیه به دوستان شهیدش پیوست. شهید عطایی متولد سال 1355 و اهل مشهد بود که با عنوان نیروی افغانستانی وارد لشکر فاطمیون شد. حضورش در درگیری تل قرین، خانطومان، دیرالعدس، بصرالحریر با مجروحیتهایی برای او همراه بود. از این شهید 2 فرزند به نام های علی و نفیسه به یادگار مانده است.
در ادامه بخشی از خاطرات «مریم جرجانی» همسر شهید عطایی را مرور می کنیم.
آخرین پیام
صبح 20 شهریورماه به مرتضی پیام دادم که «تا چند دقیقه دیگر هواپیما در تهران به زمین می نشیند» جواب داد «چرا به این زودی آمدی، اگر یک درصد پرواز هماهنگ نشد چی؟» نوشتم «تا گفتی یکشنبه پرواز به سوریه هست سریع با علی بلیط گرفتیم.»
صبح رسیدیم تهران و رفتیم سمت منزل شهید مصطفی صدرزاده. آن شب برای آخرین بار باهم تلفنی صحبت کردیم. درست یادم هست، چون تعدادی از همسران شهدا در منزل آقا مصطفی مهمان بودند، برای اینکه صدایم را نشنوند که با همسرم صحبت می کنم، پشت یکی از مبل های پذیرایی رفتم تا شرمنده دل هایشان نباشم.
پشت تلفن با خوشحالی گفت: «فردا آتش بس اعلام می شود» و من خوشحال تر جواب دادم: «پس یعنی آرامش به زندگی ما برمیگردد؟» بعد هم پرسید: «برای من لباس برداشتی؟» برخلاف همیشه که هیچ چیز را فراموش نمی کنم، نمی دانم چرا این سری فراموش کرده بودم لباس بردارم در عوض کلی خوراکی برداشته بودم.
صبح روز بیست و یکم قرار شد سری به مزار «سید ابراهیم» بزنیم. رفتم که وضو بگیرم، وقتی برگشتم گوشی دست نفیسه بود. پرسیدم: «کی بود مامان؟» گفت: «بابا بود، صدایش هم یک جوری بود، خبر داد پرواز امروز کنسل شد و افتاده است برای هفته بعد.» پیام دادم: «حالا این یک هفته را چه کار کنیم؟» و مرتضی آخرین پیام را نوشت: «چه کار می کنید؟ تهران می مانید یا برمی گردید؟»
دعای عرفه با حال عجیب
رفتیم سر مزار سید ابراهیم، حال عجیبی داشتم، انگار وسط زمین و آسمان مانده بودم. همان موقع به پیشنهاد دوستم رفتیم حرم عبدالعظیم حسنی. گفتم حالا که از پرواز ماندیم از دعای عرفه نمانیم. وقتی رسیدیم صدای اذان بلند شده بود و جمعیت زیادی آمده بودند. خانم ها و آقایان را جدا کردند، علی نمی خواست تنها باشد، قول گرفتم فقط برای نماز ظهر و عصر کنار ضریح باشد و دعا را باهم در حیاط بخوانیم.
چسبیده به ضریح نماز خواندم. بلافاصله بعد از نماز بی اختیار به سجده رفتم، اشک ها امانم را بریده بود. سلول های بدنم عاشقانه دوست داشتند خدا را صدا بزنند. دعا شروع شد، گفتم خدایا نمی دانم چرا دلم می خواهد فقط در سجده اشک بریزم و دعای عرفه را تا پایان در سجده تو باشم. به سختی خودم را جمع کردم و به علی رساندم. حال عجیبی داشتم. انگار می دانستم که دیگر مرتضی را نمی بینم. نمی دانستم برای چه به تهران آمدم. یک لحظه نمی توانستم جلوی اشک هایم را بگیرم. دعا تمام شد.
موقع قرائت دعا تلفن دوستم چندباری زنگ خورده بود اما متوجه نشده بود. داخل صحن حرم بودیم که پیام آمد کار واجبی هست و تماس بگیرد. تماس که گرفت نگاهم به او بود، دیدم یک لحظه به طور ناگهانی رنگش پرید و دست هایش شروع کرد به لرزیدن، بی اختیار گفتم برای آقا مرتضی اتفاقی افتاده؟ دستپاچه شد و گفت: نه. گفتم می دانم اتفاقی افتاده.
تیری که گلوی همسرم را درید
برگشتیم منزل شهید صدرزاده. تا برسیم، شب شده بود. جلوی درب خانه را نگاه کردم؛ کلی کفش بود. به من گفتند مرتضی زخمی شده. تا آخر شب جماعتی می رفتند و می آمدند. انگار کسی نمی توانست بگوید چه اتفاقی افتاده. آخر شب به خانم آقا مصطفی گفتم حرف آخر را اول بزن. گفت: انتظار حرفی که انتظار داری از من بشنوی چیست؟ گفتم، مرتضی شهید شده؟ سرش را به نشانه تایید تکان داد.
انگار فقط به آنچه می دانستم مهر تایید خورده بود. تمام فکرم این بود چطور به بچه ها بگویم. تنها پرسیدم تیر به کجایش خورده؟ گفت به گلو، سرم را به طرف آسمان بالا گرفتم و گفتم خدایا شکرت.
انتهای پیام/ 141