آنچه می خوانید خاطره ای است از زندگی شهید حسن انفرادی:
هیچ وقت برای رفتن به جبهه مانعش نشدم، اما اخلاقم را می دانـست که چقدر زود دلواپس می شوم. به همین دلیل بعد از هر عملیات بـه مـن زنگ می زد و خبر سلامتی اش را می داد.
چند روزی از عملیات گذشته بود و هیچ خبری از او نداشتم. نگـران بودم، می ترسیدم اتفاقی برایش افتاده باشد. خودم را دلداری مـی دادم کـه شاید مجروح شده و بستری است؛ اما انگار دلم نمی خواست قبول کنم.
دو روزی می شد که دوسـتانش بـه خانـه سـرمی زدنـد و بـا پـدرش صحبت می کردند. به خیال خودشان می خواستند مرا آماده کننـد. گفتند: حسن مجروح شده، عکسش را لازم داریم...
با شنیدن حرفهایشان به یقین رسیدم که دیگر حسن را نمی بینم.
گفتم: «ما خودمان سالهاست که با همین حرف های راسـت و دروغ خانواده ها را آماده می کنیم تـا خبـر شـهادت عزیزانـشان را بـدهیم، مـن سالهاست که آمادگی اش را دارم، اگر شهید شده راستش را بگویید.»
آن وقت بنده های خدا خبر شهادت حسن را بـه مـن دادنـد و گفتنـد: حسن را به معراج آورده اند.
همان روز به معراج رفتم؛ او را دیدم.
انگار خواب بود. خیلی زیباتر از زمان زنده بودنش.
منبع:جام