به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع پرس، از صدر اسلام تا امروز، دیار سلمان فارسی، بیشمار جوانان رشیدی را که در راه حق جانفشانی کردهاند، به خود دیده است. به راستی که تولد «ابراهیم» برگ زرینی در تاریخ انقلاب است؛ زیرا با مطالعه سرگذشت زندگی شهید «ابراهیم هادی» به یک انسان کامل در همه زمینههای زندگی میرسیم.
شهید هادی چهارمین فرزند خانواده بود. پدرش مشهدی محمدحسین به ابراهیم علاقه خاصی داشت. ابراهیم نیز منزلت پدر خویش را بهخوبی شناخته بود. پدری که با شغل بقالی توانسته بود فرزندانش را به بهترین نحو تربیت کند.
ابراهیم نوجوانی بیش نبود که طعم تلخ یتیمی را چشید. از آنجا بود که همچون مردان بزرگ، زندگیاش را به پیش برد.
در ادامه بُرشهایی از کتاب «سلام بر ابراهیم» را میخوانید:
«از علمائی که ابراهیم به او ارادت خاصی داشت مرحوم حاج آقا هرندی بود. این عالم بزرگوار غیر از ساعات نماز، مشغول شغل پارچهفروشی بود.
اواخر تابستان 1361 بود. به همراه ابراهیم خدمت حاج آقا رفتیم. مقداری پارچه به اندازه دو دست پیراهن گرفت. هفته بعد موقع نماز دیدم که ابراهیم آمده مسجد و رفت پیش حاج آقا. من هم رفتم ببینم چی شده. ابراهیم مشغول حساب سال بود و خمس اموالش را حساب میکرد. خندهام گرفت. او برای خودش چیزی نگه نمیداشت. هر چه داشت خرج دیگران میکرد. پس میخواهد خمس چه چیزی را حساب کند؟ حاج آقا حساب سال را انجام داد. گفت: 400 تومان خمس شما میشود. بعد ادامه داد: من با اجازهای که از آقایان مراجع دارم و با شناختی که از شما دارم آن را میبخشم. اما ابراهیم اصرار داشت که این واجب دینی را پرداخت کند. بالاخره خمس را پرداخت. کار ابراهیم مرا به یاد حدیثی از امام صادق (ع) انداخت که میفرماید: «کسی که حق خداوند (مانند خمس) را نپردازد دو برابر آن را در راه باطل صرف خواهد کرد».
بعد از نماز با ابراهیم به مغازه حاج آقا رفتیم. به حاجی گفت: دو تا پارچه پیراهنی مثل دفعه قبل میخوام. حاجی با تعجب نگاهی کرد و گفت: پسرم، تو تازه از من پارچه گرفتی. اینها پارچه دولتیه، ما اجازه نداریم بیش از اندازه به کسی پارچه بدهیم. ابراهیم چیزی نگفت. ولی من قضیه را میدانستم و گفتم: حاج آقا، این آقا ابراهیم پیراهنهای قبلی را انفاق کرده. بعضی از بچههای زورخانه هستند که لباس آستین کوتاه میپوشند یا وضع مالیشان خوب نیست. ابراهیم برای همین پیراهن را به آنها میبخشد. حاجی در حالی که با تعجب به حرفهای من گوش میکرد، نگاه عمیقی به صورت ابراهیم انداخت و گفت: این دفعه برای خودت پارچه را میبُرم، حق نداری به کسی ببخشی. هرکسی که خواست بفرستش اینجا.»
راوی: مصطفی صفار هرندی
انتهای پیام/ 114