آزاده دفاع مقدس روایت کرد؛

آزادی به قیمت زدن برچسب منافق

حمیدرضا قنبری گفت: بعثی ها قرار بود بعد از چند هفته کش و قوس ما را آزاد کنند، اما اتهام بزرگی به ما زدند تا در ایران برایمان باعث دردسر شود.
کد خبر: ۳۰۸۲۸۳
تاریخ انتشار: ۲۰ شهريور ۱۳۹۷ - ۰۸:۰۰ - 11September 2018

آزادی به قیمت زدن برچسب منافقبه گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، حمیدرضا قنبری که در جریان حضور در دفاع مقدس، سال‌های جوانی خود را به اسارت دشمن بعثی درآمد، به بیان خاطرات آخرین روز‌های حضورش در اسارت و ماجرای آزادی‌اش پرداخته است. قسمت اول خاطرات او پیش از این منتشر شده است و در ادامه قسمت دوم آن را می‌خوانید:

آمدند گفتند آزادید. ۱۴ نفر سوار اتوبوس شدند. مقصد را نمی‌دانستیم. این بارهم که ما را از اردوگاه بیرون بردند. باز هم به شناسایی منطقه پرداختیم. با یک چرخش نعل اسبی اتوبوس وارد اردوگاه موصل ۱ شد.

یکی از اسرا حساب کرد و گفت: اگرهمه اسرای ایرانی در حدود ٢٠ اردوگاه باشند دست کم ۲ ماه دیگر در عراق مهمانیم.

محوطه‌ی موصل ۱ خیلی بزرگ بود یکی از بچه‌ها تا میدان بزرگ وسط محوطه را دید گفت: بچه‌ها یک هفته این جاییم. اما حالا دیگر ٢٥ نفر شده بودیم، کار بزرگتر، ولی تعدادمان هم بیشتر شده بود.

آنجا چهره‌ی آشنایی ندیدم در عوض انسان‌هایی بزرگ، مبارز، و با تجربه‌ی خوب از سال‌ها اسارت به من معرفی شدند. تا حدود زیادی مطمئن شده بودم تا همه ٤٣ هزار اسیر، به ایران نرسند من آزاد نمی‌شوم.

چهارم شهریور شده بود، شهر موصل را با یک دنیا خاطره ترک کردیم، یک ساعت از حرکت اتوبوس در جاده می‌گذشت یکی از سرباز‌های بعثی درحالی که با انگشت اشاره دست چپ خود به سمت چپ جاده اشاره می‌کرد، گفت: سامرا، سامرا.

تا این دو کلمه را شنیدیم نفس‌ها در سینه هایمان حبس و زمزمه‌ها شروع شد: سلام بر امام هادی، سلام بر امام عسکری. از فاصله‌ی دور، گنبد‌های نورانی را نظاره گر بودیم. اردوگاه به اردوگاه ما را چرخاندند، داستان تکراری.

اول صبح به خط می‌شدیم، آسایشگاه به آسایشگاه، جمع آوری و بارگیری وسائل اسرا، نظافت، شستشوی کامل و تحویل آسایشگاه‌های مرتب و تمیز به بعثی ها. در اردوگاه شماره‌ی هفت درشهر رمادیه که معروف بود به بین القفصین.

یکی از اسرا قبل از به خط شدن اول صبح قصد تحریک بقیه را به قصد امتناع از ادامه کار داشت تحلیل او این بود که اگر از کار کردن امتناع کنیم زودتر آزاد می‌شویم. با او صحبت و گوشزد کردم به صلاح نیست و او را نهی کردم، اما قبول نکرد.

به خط که شدیم دستش را بلند کرد و خطاب به بعثی‌ها گفت: «انا ما اشتغل (من کار نمی‌کنم)»، افسر بعثی گفت: «لا تشتغل؟ (کار نمی‌کنی؟)» او هم جواب داد: «لا». او را صدا کردند، جلوی چشم ما تا توانستند او را با مشت و لگد کتک زدند.

آخر سر بعثی یقه‌ی او را گرفت او را از روی زمین بلند کرد و به او گفت: «الان لا تشتغل؟ (الان هم کار نمی‌کنی؟)»، جواب داد: «ای! اشتغل (آری! کار می‌کنم)». بعد از آن کتک مفصل آمد و کنار من نشست، به او گفتم: «همین را می‌خواستی؟!»

در بین القفصین، ۵۵ نفر شده بودیم. ۲۵ نفر را جدا کردند و بردند، ۳۰ نفر ماندند، من جزء آن ٢٥ نفر بودم. ۱۰ شهریور ١٣٦٩ ساعت ١١ شب وارد اردوگاه ١٧ (معروف به تکریت) شدیم. در محوطه که رد می‌شدیم ابوترابی که پشت پنجره‌ی یکی از آسایشگاه‌ها نظاره گر ما بود، نظر همه‌ی ما را به خودش جلب کرد.

آن شب را به شوق ملاقات ابوترابی تا صبح بیدار ماندم. صبح که قفل‌های در باز شد، با ذوق فراوان به طرف آسایشگاه ابوترابی دویدم، اما حاج آقا را برده بودند. با پیام‌های ابوترابی بود که اسارت را به پیش می‌بردیم. ابوترابی پرتویی از نور ولایت بود.

بعد از دو هفته سرگردانی، میان اردوگاه‌های خالی شده از اسیر، وارد اردوگاهی شدم که متفاوت بود، اردوگاهی پر از اسیر دیدم، اما اسیرانی متفاوت. ۱۰ آسایشگاه و هرآسایشگاه ١٠٠ نفر را در خود جای داده بود. ما ٢٥ نفر را در بین آن‌ها پخش کردند، بینشان که قرار گرفتیم، فهمیدیم اسرایی هستند که در طول دوران اسارت و به تدریج از اردوگاه‌های متفاوت فریب تبلیغات منافقین را خورده و با قبول هواداری یا عضویت سازمان منافقین به پادگان اشرف رفته‌اند و بعد ازپشیمانی و ندامت، جهت تبادل تحویل بعثی‌ها شده بودند.

اسرای نادم می‌گفتند: سران و اعضای سازمان منافقین در پادگان اشرف از تمامی مرز‌های اخلاق عبور کرده‌اند، ادعای وطن پرستی آن‌ها دروغ بزرگی است.

دست بعثی‌ها را خواندیم: بعد از ٣-٤ هفته، کش و قوس و آزار و انتقام به جرم فعالیت‌های سیاسی سال‌های اسارت حالا تصمیم به آزادی ما گرفته‌اند، ولی با چسباندن یک اتهام بزرگ برای به درد سر انداختن ما در ایران. دست به کار شدیم.

تلاش‌های سیاسی برای آزادی بدون همراهی با «فریب خوردگان». روز ١٨ شهریور ١٣٦٩ یک سرهنگ بعثی که از مقامات بالا بود، آمد. برای بررسی مشکلات رفاهی جلسه با ارشد آسایشگاه‌ها داشت. ما ٢٥ نفر در آسایشگاه جدایی نبودیم و طبعآ ارشد جدایی هم نداشتیم. ناگهان به ذهنم خطور کرد به اکبر عراقی گفتم برو در جلسه شان بنشین آخر جلسه بگو ما ٢٥ نفر با این‌ها نیستیم. اکبرعراقی ابتدا مقاومت کرد نهایتآ پذیرفت، رفت و گوشه‌ی جلسه شان نشست. وقتی برگشت، گفت: افسر بعثی لیست اسامی ما را گرفت و قول داد تا بعد از ظهر ما را آزاد کند.

همین هم شد، همان روز بعدازظهر ما ٢٥ نفر را جدا کردند و به جمع اسرای اردوگاه دیگری که آماده‌ی تبادل بودند اضافه کردند.

شهریور ١٣٦٩ بعد از ٢٣ روز پر از ماجرا آزاد شدم. آن اسرای نادم هم چندی بعد تبادل شدند و مورد رأفت و بخشش انقلاب و نظام قرار گرفتند.

انتهای پیام/ ۱۴۱

 

نظر شما
پربیننده ها