برشی از کتاب «مژهای سوخته»؛

آخرین سکانس­‌های زندگی سرنشینان پرواز اهواز- تهران

هواپیما حامل فرماندهان عملیات ثامن‌­الائمه (ع) نزدیک تهران، در منطقه‌­ای به نام «کهریزک» به زمین رسید. با ضربه‌­ای که خورد همه چیز پرت شد بالا. تابوت­‌های چوبی ریخت روی سر مجروح‌­ها و سُر خورد جلو. هواپیما کمی روی زمین خاکی رفت و به یک برآمدگی رسید. بال­ها شکست و سوخت هواپیما بیرون ریخت و منفجر شد. شعله‌­ی انفجار به آسمان رفت؛ فرماندهان، مجروح­‌ها، خدمه، جنازه­‌ها،.. همه سوختند.
کد خبر: ۳۱۱۱۲۶
تاریخ انتشار: ۰۷ مهر ۱۳۹۷ - ۰۰:۱۵ - 29September 2018

هفتم یا هشتم مهرماه منتشر شود///آخرین سکانس­‌های زندگی سرنشینان پرواز اهواز- تهرانبه گزارش دفاع پرس از مشهد، عملیات «ثامن‌­الائمه (ع)» تمام شد. حصر آبادان شکست و عراق از پیشروی در خاک ایران بازماند. پیروزی شیرینی بود؛ اولین عملیات موفق در سطح گسترده.

عصر روز هفتم مهر، پنج فرمانده عملیات آمدند اهواز که از آنجا با هواپیما به تهران بروند و با امام دیدار کنند و گزارش عملیات بدهند. بعد از ظهر با یک جیپ آهو به فرودگاه رسیدند. «کلاهدوز»، «فکوری»، «فلاحی»، «نامجو» و «جهان‌­آرا» پیاده شدند و به سالن فرودگاه رفتند. «فکوری» با تهران تماس گرفته بود و گفته بود یک هواپیمای «فرندشیب» از تهران بیاید و ببردشان. «فرندشیب» هواپیمای کوچکی است که حدود 30 نفر جا دارد. دو نفر از گزارشگرهای تلویزیون هم توی فرودگاه بودند. رفتند پیش «فلاحی» و خواستند اگر بشود آن­ها را هم با خودشان ببرند که تصاویر عملیات را زودتر به تلویزیون برسانند.

«فلاحی» گفت:«مشکلی نیست.»

و بعد رو به بقیه کرد و پرسید «مشکلی نیست؟»

«فکوری» تعدادشان را شمرد و گفت: «ما که هشت نفریم. می­‌توانیم شما را هم با خودمان ببریم.»

نزدیک عصر، پروازهای عادی را لغو کرده بودند که اسیران عراقی را با هواپیما ببرند عقب. فرماندهان رفتند به یکی از اتاق­‌های سالن فرودگاه که نماز بخوانند و ناهار بخورند. 17:30 دقیقه، یک هواپیمای سی-130 نشست و کنار سالن توقف کرد.

در عقب هواپیما باز شد و تا روی زمین پایین آمد. چند نفر از پاسدارها، تابوت شهدا را از توی سالن بیرون آوردند و کف هواپیما چیدند. بعد حدود 60 نفر مجروح توی سالن بودند به صف شدند و با کمک دیگران به طرف هواپیما رفتند. از در عقب سوار شدند و میان هواپیما جا گرفتند.

همین موقع یک هواپیمای «فرندشیب» به باند نزدیک شد. روی باند نشست و از انتهای باند دور زد و به طرف سالن آمد. کمی دورتر از سی-130 توقف کرد. قرار بود فرماندهان سوار «فرندشیب» بشوند. گزارشگرهای تلویزیون «فرندشیب» را که دیدند از سالن بیرون آمدند و دویدند طرفش. نزدیک که رسیدند دیدند موتور هواپیما خاموش است و درهایش بسته. سرگرد «کامران» فرمانده نظامی فرودگاه آن­جا ایستاده بود.

صدای­شان کرد و گفت:«آن­جا نروید، بروید به آن یکی» و سی- 130 را نشان داد.

یکی از همراهان از سرگرد پرسید مگر قرار نیست با این هواپیما برویم؟ سرگرد «کامران» در پاسخ گفت: قرار بود. ولی خودشان رفتند سوار آن یکی شدند.

منظورش فرماندهانی بود که یک­باره عوض این که با «فرندشیب» بروند تصمیم گرفتند با سی-130 بروند. کسی نفهمید چرا؟ شاید به چیزی مشکوک شده بودند یا به دلیلی خواسته بودند پیش شهدا و مجروح‌­ها باشند. به هر حال «فرندشیب» برای آن­ها آمده بود.

گزارشگرها وسایل­شان را برداشتند و رفتند طرف سی -130 و از در جلو سوار شدند. از پله­‌ها که رفتند بالا تیمسار «فلاحی» روی صندلی کنار نشسته بود.

پرسیدند: «تیمسار چی شد؟ مگر قرار نبود با آن یکی برویم؟»

«فلاحی» سرش را بالا داد. با آبرویش اشاره کرد و آهسته گفت: «نه، نه، بیا با همین می­‌رویم.»

«فلاحی» و «نامجو» جلو هواپیما کنار هم دیگر نشسته بودند. گزارشگرها هم وسایل­شان را کنار کابین خلبان گذاشتند و مقابل آن دو، روی همان وسایل نشستند.

وسط هواپیما مجروح­‌ها بودند و پشت سرشان تابوت شهدا که یک نفر روی­شان گلاب می‌­پاشید. هواپیما که راه افتاد در عقب نیمه باز بود. خلبان در را کامل نبست که هوا جریان داشته باشد و جنازه­‌ها بو نگیرند؛ ساعت 18:45 عصر هفتم مهر.

سی-130 از روی باند بلند شد و به طرف تهران چرخید و اوج گرفت. توی هواپیما کسی حرف نمی­‌زد. خسته بودند. «فکوری» زیپ کاپشنش را تا سینه‌­اش پایین آورد و سرش را به پشتی صندلی‌­اش تکیه داد و از خستگی خوابش برد. تنها صدایی که شنیده می­‌شد صدای موتورهای هواپیما بود.

هوا تاریک می­‌شد. گزارشگر تلویزیون از توی پنجره چراغ‌­هایی را دید. «فلاحی» را صدا کرد و به پنجره­‌ی پشت سر او اشاره کرد و گفت: «رسیدیم تیمسار. چراغ­‌های تهران معلوم است.»

«فلاحی» برگشت و از پنجره بیرون را نگاه کرد و گفت: «نه هنوز نرسیده‌­ایم. یک مقدار دیگر مانده»

گزارشگر دیگر چیزی نگفت و ساکت نشست. در همان لحظه چراغ­‌های تخم­ مرغی داخل هواپیما خاموش شد. چند ثانیه طول کشید که چشم­های­شان به تاریکی عادت کند. «فکوری» زود بلند شد و به طرف کابین خلبان رفت. با خلبان صحبت کرد و چراغ قوه گرفت. برگشت و با نور چراغ که پیش پایش می­‌انداخت رفت وسط هواپیما. نزدیک بال روی دیواره، دریچه­‌ای را باز کرد و نور چراغ را تویش انداخت. شروع کرد به امتحان کردن سوئیچ­‌ها.

«چراغ قوه، چراغ قوه!» خلبان صدا زد.

گزارشگری که چسبیده بود به کابین خلبان و نشسته بود چراغ­ قوه­ی خودش را از ساک بیرون آورد و به «فلاحی» داد و گفت این را بدهید به خلبان.

روی شیشه چراغ قوه رنگ آبی زده بودند که نورش در منطقه عملیاتی پیدا نباشد. «فلاحی» چراغ قوه را گرفت و داد توی کابین خلبان. خدمه‌­ی توی کابین در تلاش بودند تا اشکال برق هواپیما را پیدا کنند. «فکوری» وسط هواپیما سوئیچ­‌ها را می­‌زد و به خدمه فرمان­‌هایی می­داد.

خیلی­‌ها خواب بودند. آن­هایی هم که بیدار بودند ساکت نشسته بودند. هواپیما کاملاً تاریک شده بود. کسی حرفی نمی‌­زد. فقط صدای موتورها می­‌آمد.

توی همین لحظات موتورهایی که تا آن زمان می‌­غریدند یک­باره خاموش شدند. توی کابین تاریک بود و حالا کاملاً ساکت. هیچ صدایی نبود. هواپیما در تاریکی هوا شناور بود و به سرعت پایین می­‌رفت. فقط صدای نفس‌­ها بود که شنیده می­‌شد.

بعد «فکوری» برگشت طرف کابین خلبان و گفت چرخ­‌ها را باز کنید، چرخ­ها را باز کنید! و با یکی از خدمه‌­ی هواپیما رفت و به جایی که دریچه‌­ای داشت و از آن جا می­‌شد با کمک دست چرخ­‌ها را باز کرد. دریچه را برداشتند و طناب­‌های مخصوصی را بیرون کشیدند.

«فکوری» جلو آمد و بالای سر «فلاحی» ایستاد. سرش را نزدیک گوش «فلاحی» برد و چیزی گفت. خیلی آهسته گفت. آهسته‌­تر از صدای نفس­‌ها. کسی نشنید. صحبت «فکوری» که تمام شد «فلاحی» سرش را بلند کرد. در نور چراغ قوه به صورت «فکوری» نگاه کرد و بعد لب­هایش را کمی جمع کرد و ابروهایش را بالا داد که یعنی «خوب، هر چه می­‌خواهد بشود، هر طور صلاح می­‌دانید.»

از وقتی موتورهای خاموش شدند تا وقتی هواپیما به زمین رسید حدود سه دقیقه طول کشید. کسی جایی را نمی­‌دید مگر در نور چراغ قوه. کسی حرفی نمی‌­زد مگر خدمه­‌ی هواپیما که حرف­هایشان پر بود از اصطلاحات فنی. سکوت بود و تاریکی.

خلبان گفت به فرماندهان بگویید بیایند جلو، نزدیک کابین باشند. فکر می­‌کرد کابین امنیت بیشتری دارد که البته داشت. چند نفری که زنده ماندند جلو نشسته بودند؛ یکی توی کابین زنده ماند و دیگری گزارشگر تلویزیون که چسبیده به کابین نشسته بود.

گفتند: نه، لازم نیست. پیش مجروح­‌ها بمانیم بهتر است. جلو نیامدند.

هواپیما نزدیک تهران، در منطقه­‌ای به نام «کهریزک» به زمین رسید. با ضربه‌­ای که خورد همه چیز پرت شد بالا. تابوت­‌های چوبی ریخت روی سر مجروح­‌ها و سُر خورد جلو. هواپیما کمی روی زمین خاکی رفت و به یک برآمدگی رسید. تخته سنگی سینه‌­ی هواپیما را شکافت و دو تکه‌­اش کرد. تکه­‌ی جلو که سر هواپیما بود جلوتر افتاد. تکه­‌ی دیگر منهدم شد. بال­‌ها شکست و سوخت هواپیما بیرون ریخت و منفجر شد. شعله­‌ی انفجار به آسمان رفت؛ فرماندهان، مجروح­ها، خدمه، جنازه­‌ها،.. همه سوختند.  

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها