به گزارش خبرنگار دفاع پرس از خرمآباد، کم نبودند رزمندگانی که از همان روزهای آغازین تجاوز رژیم بعثی عراق در مناطقی که بوی جنگ و ناآرامی به مشام میرسید، شجاعانه در میادین نبرد حاضر شدند و بعضاً در همان روزها و ماههای ابتدایی دوران دفاع مقدس به اسارت نیروهای دشمن در آمدند و بهترین سالهای عمرشان در اردوگاههای رژیم بعثی گذشت.
«صادق رباطی» جوانی حدوداً ۱۹ ساله بود که در ابتدای حمله عراق به ایران در اردوگاه مرزی به اسارت نیرویهای دشمن درآمد.
این آزاده دوران دفاع مقدس در گفتوگو با خبرنگار دفاع پرس در خرمآباد، به بیان خاطراتی از نحوه اسارت و سالهای سختی که در اردوگاههای رژیم بعثی سپری کرده، پرداخته است که در ادامه ماحصل این گفت و گو را می خوانید.
دفاع پرس: ضمن معرفی خودتان، بفرمایید برای اولینبار چگونه و با چه مسئولیتی به جنوب اعزام شدید؟
بنده «صادق رباطی» متولد ۱۳۴۰ شهرستان «خرمآباد»، جمعی ژاندارمری یگان ۲۰۷ بهبهان بودم که سال ۵۹ به گروهان ۲۰۶ منتقل و به «آبادان» و «خرمشهر» اعزام شدم و سپس به «اهواز» رفتم و مدتی نیز مسئولیت پل «بهمنشیر» را بر عهده داشتم. بعد از سه چهار ماه ما را به پاسگاه «شلمچه» منتقل کردند. برای معاونت آنجا.
دفاع پرس: از روزهای، که هنوز جنگ بهطور رسمی شروع نشده بود، خاطرهای در ذهنتان هست؟
قبل از جنگ در خرمشهر ناوی از کنار رودخانه میآمد و خرمشهر را میکوبید و برمیگشت که چند نفر درجهدار باهوش و کارکشته آمدند تا شاید اینها بتوانند ناو را بزنند؛ ناو جایی بود که نمیشد آن را هدف قرار داد؛ چراکه نخلستان اجازه نمیداد از راه دور کاری بکنیم و از طرفی نیز به سلاحهای پیشرفته دسترسی نداشتیم. ما که سه نفر بودیم، تصمیم گرفتیم برویم کنار رودخانه کمین کنیم تا ناو بیاید. سه نفری آمدیم در سه نقطه از رودخانه داخل سنگر مستقر شدیم، برای ما حتی غذا را پرت میکردند که عوامل شناسایی عراق ما را نبینند. آر.پی.جی هفت، تیربار و سه قبضه اسلحه داشتیم. بعد از یکی ۲ روز ناو جنگی عراق آمد نزدیک ۵۰ متری ما بود و ما آن ناو را زدیم که یکی از بچهها که اهل «شیراز» بود، شهید شد و مردم «خرمشهر» برای او مراسم خوبی گرفتند، بالأخره ما ناو را زدیم و خیلی از نیروهای عراقی را به درک واصل کردیم، برای همین اسم ما را نوشتند و به «تهران» بردنمان.
دفاع پرس: سی و یکم شهریور ۵۹، کجا بودید و چه مسئولیتی داشتید؟
۳۱ شهریورماه سال ۵۹ ساعت ۶ بعدازظهر، زمانی که من در پاسگاه «شلمچه» بودم، اعلام آمادهباش کردند و با وجودی که ۱۹ سال بیشتر نداشتم، معاون بودم و وظیفهام دیدبانی بود، چند کیلومتری از مرز را در اختیار داشتیم که از آنجا محافظت میکردیم و در آن مکان پاسگاهی بود که با پاسگاه «عراق» مذاکره داشت؛ به طوریکه چندینبار من خودم با فرماندهمان رفته بودم داخل خاک «عراق» و هر ماه ۲ بار جلسه برگزار میشد، یکبار در پاسگاه «عراق» و یکبار در پاسگاه «ایران». مدتی بود این جلسات قطع شده بود و احساس میکردیم که میخواهد جنگی بین ۲ کشور شروع شود.
زمانی که جنگ شروع شد من لباس شخصی پوشیده بودم؛ چون میخواستم بروم مرخصی، داخل کانالی بودم که از قبل به عنوان سنگر کنده بودیم، وقتی من میخواستم بروم داخل پاسگاه و لباس نظامی بپوشم، پاسگاه از چند جا ریخته بود و خراب شده بود، ولی رفتم داخل و لباسهایم را برداشتم و پوتینهایم را پوشیدم که جنگ شروع شد. داخل سنگر ماندیم، ما فکر میکردیم که کمک پشت سرمان است، ولی در آن زمان کسی آنجا نبود.
دفاع پرس: در آن روز کسی شهید یا مجروح شد؟
اولین شهدای دوران جنگ تحمیلی از نیروهای ژاندارمری بودند، در آن لحظات سربازی بغل دست من بود که شهید شد. من او را رو به قبله گذاشتم و رویش پتو کشیدم، اما نمیدانستم که خودم زخمی شدهام، بعد از یک ساعت دیدم که دست راستم بالا نمیرود تا این که احساس میکردم داخل پوتینم آب رفته است، وقتی نگاه کردم، دیدم خون راه افتاده و رفته داخل پوتینم؛ اما، چون فعالیت داشتم نفهمیده بودم، تا اینکه دستم دیگر نمیتوانست بالا بیاید و چون خون خودم و آن سرباز پاشیده بود روی بدن و سر و صورتم، صبح که عراقیها پاسگاه ما را تصرف کردند، من را از بقیه جدا کردند و میگفتند حتماً تو تانک ما را زدهای.
دفاع پرس: تلخترین و سختترین مسئلهای که در آن لحظات برای شما پیش آمد، چه بود؟
سختترین مسئله در آن لحظات برایم این بود که پرچم ایران را پایین بیاورند و پرچم عراق را داخل پاسگاه خودمان بزنند؛ چرا که ما هم اسیر بودیم و نمیتوانستیم کاری بکنیم و از همان پاسگاه که ما را اسیر کردند به «بصره» انتقال دادند و از آنجا به «بغداد» حرکت دادند و بعد از ۱۵ روز به اردوگاهها بردند که یکی از آنها، اردوگاه «الرمادیه» بود.
دفاع پرس: در دوران اسارت وضعیت تغذیه شما چگونه بود و بیشتر چه نوع غذایی میخوردید؟
ظهرها نفری چهار یا پنج قاشق غذا میدادند، بچههای خودمان آشپز بودند، ولی اجازه نمیدادند بهتر از این باشد و رب گوجه را در آب میریختند به جای خورش یا غذا، مقداری از آن را روی همان برنج میریختند. هر روز نهار ما همین بود و شبها هم گوشت یخ زده میدادند که بچهها نمیگرفتند بهطوریکه بعد از ۴۵ روز که نماینده سازمان ملل میآمد، میدید که بچهها غذا را میریزند داخل سطل آشغال، (که فیلم این را هم گرفته بودند)، زیرا این گوشتهای ماندهای بود که از کشورهای دیگر به «عراق» میآمد. شاید مال جنگ جهانی بود. حتی داخل این گوشتها کرم زده شده بود و صلیب سرخ هم این چیزها را دیده بود و شکایت هم کرده بود و مقامات خودمان هم میدانستند که وضعیت غذایمان چگونه است و گفته بودند ایران حاضر است هزینه غذای اسرای در بند عراق را بپردازد و یا یک کشور سومی این را بر عهده بگیرد و ایران هزینه را بدهد.
دفاع پرس: آیا در اردوگاههای عراق، سهمیه میوه هم داشتید؟
تا چهار یا پنج سال میوه به ما ندادند و بعد از این مدت صلیب سرخ خیلی شکایت کرد و به سازمان ملل فشار آورد که آن زمان «طارق عزیز» وزیر امورخارجه رژیم بعث در سازمان ملل بود، به او گفته بودند با اسرا مانند حیوان رفتار میکنید که حرفی برای گفتن نداشت و فقط گفت: «ما تا حالا اسیر نداشتهایم و نمیدانستیم چگونه باید رفتار کنیم و از این به بعد سعی میکنیم برخورد خوبی داشته باشیم» ولی هیچ اثری هم نداشت و خود صلیب سرخ هم گزارش داد که عراق همین روش را ادامه میدهد.
دفاع پرس: تلخترین خاطره دوره اسارت را بگویید.
شنیدن خبر رحلت امام خمینی (ره) تلخترین خاطره دوران اسارتم است؛ با پخش این خبر فضای اردوگاه آنچنان بهم ریخت که اگر میدانستند بچهها اینگونه رفتار میکنند، هیچوقت این خبر را پخش نمیکردند. صبح که از خواب بیدار شدیم شروع کردند به پخش کردن قرآن و ما تعجب کردیم؛ چون همچین حرکتی از آنها بعید بود و بعد اعلام کردند که امام فوت شده است و ما اول باور نکردیم و گفتیم میخواهند روحیه ما را خراب کنند و بعد که خبر فارسی خود ایران را هم پخش کردند و ما باور کردیم، اردوگاه بهم ریخت و همه گریه و زاری راه انداختند، بهنحوی که اردوگاه در حال انفجار بود و فرمانده به سربازها دستور داده بود که به اینها نزدیک نشوید و بگذارید گریه و زاری خودشان را بکنند.
دفاع پرس: چگونه خبر آزادیتان را به شما دادند؟
آمدند و گفتند شما آزاد هستید و میتوانید به هر کشوری که بخواهید بروید، من ندیدم کسی به جز ایران بخواهد جایی برود. بعد اسم ما را نوشتند و گفتند: «فردا شما را میبریم و این آخرین روز اسارت شماست»، ما به عراقیها گفتیم: «این آخرین شب در اردوگاه را به روی ما نبندید تا آسمان شب را ببینیم، وقتی میخواهیم آزاد شویم دیگر جایی نمیرویم»، ولی باز هم در را قفل کردند و فردا بعدازظهر نزدیک غروب اسم ما را خواندند تا سوار اتوبوس شویم و ما تا ۱۲ شب بدون غذا داخل اتوبوس در اردوگاه خودمان بودیم و در اتوبوسها را بسته بودند و آب هم به ما نمیدادند.
دفاع پرس: حس و حالتان را در زمان ورود به خاک ایران بگویید.
وقتی ما وارد مرز شدیم و ایرانیها را میدیدیم، خیلی خوشحال بودیم و صلیب سرخ هم آنجا حضور داشت و ما را میشمارد و پیاده میشدیم. وقتی وارد خاک ایران شدیم، بعد از ۱۰ سال داخل خاک خوابیدیم و به خاک بوسه زدیم و حال عجیبی داشتیم. به «سرپلذهاب» آمدیم، آنجا بعد از ۱۰ سال برادرم را دیدم، ولی همدیگر را نشناختیم؛ چون من اون موقع جوان بودم و حالا با دندانهای شکسته و بعد از سختی دوباره برگشته بودم؛ چراکه ما آنجا تونل مرگ داشتیم، داخل اسارت ۱۵ سرباز دو طرف میایستاند و ما باید از وسط اینها رد میشدیم و آنها هم با کابل سیمیها میزدند و چشمها در میآمد، دندانها میشکست دستها میشکست و ما را زخمی میکردند.
دفاع پرس: موقع ورود به کشور استقبال مردم از شما چگونه بود؟
استقبال خیلی خوبی شد. ما وقتی که از «سرپلذهاب» از قرنطینه آمدیم کرمانشاه، بچههای خرمآباد و سایر استان لرستان داخل یک اتوبوس بودیم و نزدیک ساعت ۲ آمدیم سپاه «بروجرد» که بچههای سپاه استقبال خوبی از ما کردند و گفتند شب باید اینجا بمانید و ما خیلی ناراحت شدیم و آنها گفتند که مراسم خاصی داریم و باید بمانید و احترام زیادی به ما گذاشتند تا اینکه صبح ساعت ۸ سوار اتوبوس شدیم.
در خرمآباد استقبال آن قدر زیاد بود که وقتی اسم مرا خواندند یکی مرا بلند کرد و برد، نمیدانم کی بود؛ بعدا فهمیدم خواهرزادهام بود و من را سوار ماشین کرد و برد روستای «رباط» از توابع شهرستان خرمآباد که بعد از ۲ روز امام جمعه آن زمان خرمآباد حجتالاسلام «میانجی» و حجتالاسلام «عباسعلی صادقی» برای عیادت من آمدند و همه اهالی روستا و روستاهای اطراف جمع شده بودند آنجا و راه نمیدادند من را وارد خانه کنند. وقتی مادرم آمد، به من گفتند که مادرت در این ۱۰ سال گوشت نخورده است و گفته پسر من در اسارت گوشت نمیخورد و من هم نمیخورم و در هیچ مراسم شادی شرکت نکرده است.
انتهای پیام/