به گزارش خبرنگار دفاع پرس از کرمانشاه، ساده بود و خودمانی، مثل آدمهایی که احساس میکنی قبلاً جایی آنها را دیدهای و میشناسیشان. خیلی زود با هم، همکلام شدیم، صحبتهایمان که از جنگ گُل انداخت، اشک توی چشمهایش حلقه زد، نفس عمیقی کشید و گفت: «یادش به خیر!»
گفتم: «شنیدهام که به عشق رزمندهها ماشین بافتنی خریدهاید!»
«منیره رضایی» لبخند زیبایی توی صورتش نشست و گفت: «ماجرا دارد؛ حاضری بشنوی؟»
گفتم: «بله، حتماً!»
این زن کرمانشاهی فعال در پشتیبانی دفاع مقدس گفت: همسرم نظامی بود و بیشتر اوقات به مناطق عملیاتی میرفت. من بودم و چند بچه قد و نیم قد که باید در نبود همسرم، برایشان، هم پدری میکردم و هم مادری.
جنگ که شروع شد، وضع ما هم بدتر شد. کرمانشاه شب و روز مورد حمله هواپیماهای عراقی قرار میگرفت. روزی چندبار آژیر قرمز به صدا درمیآمد و من هر بار که آژیر میزدند، بچههایم را بغل میکردم و در کانالی که بهعنوان سنگر روبهروی خانهمان کنده بودم، میبردم. یک روز صبح که مشغول انجام دادن کارهای منزل بودم، زنگ خانه به صدا درآمد. در را که باز کردم یکی از اقواممان را دیدم که به شدت مضطرب بود و در اثر دویدن زیاد نفسنفس میزد. هول برم داشت! گفتم: «چی شده؟» گفت: «از چند نفر شنیدم که دبیرستان کزازی بمباران شده است!»
با شنیدن این خبر، انگار آب سرد روی بدنم ریختند. وحشت زده فریاد زدم: «خدایا خودت به فریادم برس! مدرسه پسرم آنجاست!» دیگر حال خودم را نفهمیدم. سراسیمه از خانه تا دبیرستان «کزازی» را دویدم. گروههای امداد دور تا دور مدرسه حلقه زده بودند و اجازه نمیدادند کسی نزدیک شود. صدای شیون مادرانی که بچههایشان زیر آوار مانده بودند با صدای آژیر آمبولانسها و همهمه مردم در هم پیچیده بود و بیشتر دلم را میلرزاند. هرچه پرسوجو میکردم کسی جوابم را نمیداد. گفتند همه شهدا و مجروحان را به بیمارستان منتقل کردهاند. به تمام بیمارستانهای شهر و هر جا که به ذهنم رسید سر زدم، اما از پسرم خبری نبود. از خستگی پاهایم میلرزید و نای حرکت نداشتم. یک دفعه به ذهنم رسید که به منزل یکی از دوستانش بروم. وقتی به آنجا رفتم، پسرم را دیدم که سرش را باندپیچی کرده بودند. با دیدنش انگار دنیا را بهم دادند. از خوشحالی زبانم بند آمده بود و گریه میکردم. گفتند ترکشی به سرش اصابت کرده که دوستانش او را به بیمارستان برده و سرش را بخیه زده بودند.
تا هفتهها بعد از آن ماجرا، پسرم با داد و فریاد از خواب میپرید و میگفت: «میخوام برم جبهه!» خیلی تلاش کردم از رفتن منصرفش کنم؛ اما بیفایده بود. برای همین قید درس و مشق را زد و به جبهه رفت. میگفت: «مادر، جوانهای این مملکت هر روز توی جبههها شهید میشوند، آن وقت من با خیال راحت درس بخوانم!»
وقتی پسرم رفت من هم تصمیم خودم را گرفتم و عزمم را جزم کردم تا آنجایی که در توان دارم به رزمندگان کشورم خدمت کنم. با همین نیت به پایگاه بسیجی که در میدان بار کنونی بود رفتم و از خانم «رضایی» که مسئول آنجا بود، کاموا تحویل گرفتم و شروع کردم به بافتن.
بعد از مدتی برای اینکه به کارم سرعت بدهم، یک ماشین بافندگی خریدم و لباس میبافتم. سرعت کارم به حدی بود که اغلب اوقات کامواها را با ماشین برایم میآوردند. هنگام بافتن لباسها مدام فکر میکردم الان رزمندهها توی برف و باران میلرزند و سردشان است و باید سریعتر کارم را انجام بدهم. فکر کردن به جبهه و رزمندهها باعث میشد گذر زمان را احساس نکنم و با دل و جان کار کنم...
انتهای پیام/