به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع پرس، شهید «ذبیحالله سلگی» سال 1331 در روستای «رودباری» از توابع «نهاوند» چشم به جهان گشود. در روستای رودباری شرایط برای تحصیل تا مقاطع بالا فراهم نبود و ذبیحالله تا کلاس پنجم ابتدایی بیشتر نتوانست درس بخواند.
در روستای رودباری بچهها به همراه پدر، مادر و بزرگترها کار میکردند تا چرخ زندگیشان بچرخد. ذبیحالله نیز به همراه بزرگترها تلاش میکرد تا بتواند عصای دست خانوادهاش باشد. این جوان خوشنوای روستا در روز تاسوعا و عاشورای حسینی جزو مداحان رودباری بود. در مسجد روستا فعالیت زیادی داشت و هیچ تلاشی برای مرتب شدن مسجد و کتابخانهاش دریغ نمیکرد.
ذبیح الله بزرگتر که شد (در سن 12 سالگی) به عنوان شاگرد کنار دست پدرش «مومنعلی» در کار موروثی خانوادگیشان یعنی بنایی مشغول شد. در کارش خیلی جدی بود، به طوری که در سن 18 سالگی معماری قهار و زبردست شد. سال 1350 برای کار به تهران مهاجرت کرد. در آنجا با فعالیتهای انقلابیون و افکار امام خمینی (ره) آشنا شد و رساله امام را آنقدر مطالعه کرد تا آن را حفظ شد... .
در ادامه برشی از کتاب «گاهی به آسمان نگاه کن» به قلم گلستان جعفریان، شامل خاطراتی از زندگی پرفراز و نشیب شهید «ذبیحالله سلگی» را میخوانید:
«سال پنجاه و هشت با شروع جنگهای داخلی کردستان، ذبیحالله به همراه گروهی رفت به کردستان. در آن جا خدمت میکرد که جنگ ایران و عراق شروع شد. هر وقت برمیگشت خانه، از شرایط کردستان برای فرشته صحبت میکرد. از دو گروه کومله و دمکرات که چهطور به خاطر جاهطلبیهای خودشان، مردم رنج کشیدهی کردستان را درگیر جنگ و بیخانمانی کردهاند. از شکنجههای وحشیانهی آنها و بریدن سر پاسدارها میگفت. فرشته با اشتیاق گوش میداد. او باید خانه و خانواده را حفظ میکرد. مراقب بچه، پدر و مادرِ پیر ذبیحالله میبود. اما ذبیحالله همیشه دستش را میبوسید و میگفت: «دوست دارم تو بدانی در کشور چه میگذرد، شرایط چیست. تو باید زن آگاهی باشی و بدانی اطرافت چه خبر است.» فرشته همیشه از توجه او تشکر میکرد و میگفت: «تو به من اهمیت میدهی که وقایع را این طور با جزئیات برایم تعریف میکنی. من این را میفهمم که تو برای من ارزش قائلی.» ذبیحالله میگفت: اگر تو نبودی، من نمیتوانستم هیچ کاری بکنم. دستم بسته بود. این چیزی بالاتر از ارزش است. من به تو مدیون هستم.»
انتهای پیام/ 114