گروه حماسه و جهاد دفاع پرس: سید احمد حسینی همرزم شهید جهادگر «رضاقلی شاکریان» در بیان خاطرهای از این شهید بزرگوار در عملیات والفجر 8 روایت کرد: آن شب به زیبایی تمام شبهای عملیات بود. شور و حال خاصی در سنگر برپا شد. خنده و شوخیهای سرشار از نمک رزمندگان همه را از تعلقات مادی دنیا دور کرده بود. انگار نه انگار که روز سختی در پیش است.
همه میدانستند شاید فردا شهادت در انتظار آنهاست و همین حس بر شور و شوق آنها برای رسیدن سپیده دم بیشتر و بیشتر میکرد. هیچ کس دوست نداشت فردا از غافله شهدا عقب بماند. بارها پیش خودم فکر کردهام چه در وجود آن بچهها موج میزد که آنها را بیتاب شهادت کرده بود. مگر یک انسان تا چه حد میتواند مشتاق شهادت باشد. چه چیزی میتوانست جاذبه عشق به شهادت را در نهاد آن بچهها به وجود آورد. در میان همهمهها و بگو بخندها، هر کسی حالی داشت ذکر دعا و نیایش از یک سو و وداع و دیدارهایی آخرین از سوی دیگر حال هوای معنوی همراه با شادی را در میان نیروها افزونتر میکرد. در میان آن همه شور حال یکی از رزمندهها از همه شادتر و پرنشاطتر با همه میگفت و میخندید.
لحظهای خنده از چهره بشاش و سرشار از شادیش فرو نمینشست. حضور او شور و حال عجیبی را در وجود نیروها به پا کرده بود. او را به شوخ طبعی میشناختند. انگار سنگر به لطف حضور او حال و هوای نشاط را پیدا کرده بود. او کسی نبود به جز رضاقلی شاکریان؛ دلیر مرد رزمندهای که همواره در پی شکار سختترین لحظات جبهه بود. او حالا در پی صید دشوارترین لحظات عملیات والفجر 8 عازم جبهه شده بود تا به همراه همرزمانش در یک عملیات ایذایی به سمت پالایشگاه بصره عازم شود و این بار فقط در پی لحظههای سخت نبرد نبود بلکه این بار در پی این بود تا دست بر آسمان ببرد و ناب ترین جایگاه عرش را از آن خود کند و شاید همین حس و حال او را سرمست از جام اشتیاق کرده بود. گوی او در جمع رزمندگان رسم شیدایی را به آن معنای واقعی خودش میآموخت.
هر بار که به یاد آن خندههای ملکوتیش میافتیم بغض راه گلویم را میبندد اما بیشتر از همه چیزی که بغضم را وا میکند اتفاق عجیب آن شب است. نمیدانم چگونه و از کجا یک ظرف پر از حنا به میان نیروها آمد. شاید تصورش سخت باشد اما انگار که عروسی بود و قرار بود آن همه داماد در حجله بنشنند و حنا ببندند.
با شور حالی وصف ناشدنی ظرف حنا به میان نیروها آمد. همه بر گرد آن حلقه زدند و با شور شادی حنا را بر دستانشان میکشیدند. خیلی زیبا بود انگار میدانستند که عروس شهادت در حجله به انتظار آنان نشسته است. شمیم عشق به شهادت در آن فضا بیداد میکرد. آن شب با همان شور و حال بچهها راهی خط مقدم شدند. انگار گامهای آنان استواره شده بود تا به استقبال شهادت بروند. وقتی در سپیده دم آن روز پس از آنکه نیروها در میان دود و آتش در خاک و خون غلطیدند، همه نگاههایم به رنگ حنای دستانشان بود که با رنگ خون سرختر شده بود.
انتهای پیام/ 131