ما در خانواده پرجمعیتی بزرگ شدیم. پدرم فردی مذهبی بود و انجام اعمال مذهبی فرزندان برایش مهم بود. پدرم سواد آنچنانی نداشت ولی طلبههایی که در حوزه علمیه خرمشهر درس میخواندند را به خانه دعوت میکرد، از لحاظ مالی کمکشان میکرد و میگفت به بچههایم قرآن یاد بدهید. ما هم به ردیف مینشستیم و قرآن و احکام یادمان میدادند. آن زمان آیتالله مطهری و آیتالله ناصر مکارم شیرازی برای سخنرانی میآمدند و ما به سخنرانیهایشان میرفتیم. پدرم پارچهفروشی داشت، هر سال پارچهها را متر میکرد، قیمت میگذاشت و خمسشان را به قم میفرستاد.
فعالیتهای سیاسی را از چه زمانی شروع کردید؟
وقتی وارد دبیرستان شدیم، دیدیم دبیران و افراد چپی هستند که مخالف دین و خدا صحبت میکنند. چند نفر مثل آقای بصیرزاده، فواد کریمی و یونس محمدی بودند که در مدرسه با هم آشنا شدیم. جمع شدیم و یک انجمن اسلامی در مدرسه تشکیل دادیم. در انجمن اسلامی دبیران متدین را شناسایی و از حضورشان استفاده میکردیم. میخواستیم افراد با اطلاعات به ما اطلاعات بدهند. کتابهای شهید مطهری، صدر و بازرگان را برایمان میآوردند و ما هم مطالعه میکردیم. کم کم از آن حالت سنتی و تقلیدی به حالت تفکری رسیدیم. دیگر فلسفه و سیر حکمت در اروپا میخواندیم. حتی پیش مجتهدان میرفتیم و با کسانی که اطلاعات فلسفی داشتند صحبت میکردیم. با مطالعاتمان فهمیدیم اسلام چه دین کاملی است و میتوانستیم در مقابل مخالفان پاسخگو باشیم.
وقتی در مدرسه با محدودیت مواجه شدیم جلساتمان را به مسجد بردیم. مسجد دیگر محدودیتهای مدرسه را نداشت. پیشنماز به ما اطمینان میکرد و کلید کتابخانه را میداد و ما کتابهای زیادی را مطالعه میکردیم. هر چقدر مطالعه میکردیم بیشتر میفهمیدیم اسلام با ظلم مخالف است و کارهای رژیم را مغایر شریعت میدیدیم. کم کم سیاسی شدیم و حزبی به نام «حزب الله» را در سال 48 تشکیل دادیم. این گروه مرامنامهای داشت که با خون امضایش کرده بودیم و اعضای گروه میخواستند تا برقراری حکومت اسلامی مبارزه کنند. در مراسمی این مرامنامه دست ساواک میافتد و آنها ما را شناسایی میکنند. به محمد حکم یک سال زندان دادند ولی چون سنش کم بود به دارالتأدیب رفت. در گروه از رشتههای مختلف تحصیلی حضور داشتند و رشته تحصیلی محمد هم بازرگانی بود. بعد از زندان در سال 54 دیپلم گرفت و وارد دانشگاه تبریز شد. سال 55 گروه «منصورون» را تشکیل دادند.
در گروه فقط از لحاظ تئوری کار میکردید یا فعالیت عملی هم داشتید؟
چون با افراد مختلفی بحث میکردیم در جلسات شبهاتی که به دین وارد میشد را جواب میدادیم. در مساجد تبلیغ میکردیم و جوانان را از مدرسه به مسجد میآوردیم تا نمازخوان شوند، اسلام را بشناسند و مطابق قرآن عمل کنند.
گروه منصورون چگونه تشکیل شد؟
محمد در زندان با گروه سبحانی که یک روحانی دزفولی بود آشنا شد. علی رشید هم عضو این گروه بود و آنجا با هم قرار میگذارند وقتی از زندان آزاد شوند با هم کار کنند. وقتی هم آزاد شدند گروه «منصورون» را تشکیل دادند تا مبارزه مسلحانه کنند. بعد از آن محمد وقتی دید ساواک دنبالش است مجبور شد مخفیانه زندگی و مبارزه کند.
شما و خانواده از زندگی مخفیانهاش خبر داشتید؟
من سال 56 که لیسانسم را گرفتم به دزفول رفتم. هنوز دزفول شناسایی نشده بود و محمد هم به دزفول میآمد و آنجا همدیگر میدیدیم. پدر و مادرم هم به خانه ما در دزفول میآمدند و همدیگر را میدیدیم. گاهی هم اعضای گروه به خانه من میآمدند و جلساتشان را برگزار میکردند.
شهید جهانآرا در زمان پیروزی انقلاب چه فعالیتهایی را دنبال میکرد؟
در خرمشهر فعالیت فرهنگی و نظامی داشت. محمد در طول این مدت اهل بحث، حرف و مذاکره بود. خانواده خیلی برایش مهم بود و خیلی در خانواده هم اثرگذار بود. بستگان وقتی میدیدند در کارش صداقت دارد و به حرفهایش عمل میکند به مذهب گرایش پیدا میکردند. بعد از انقلاب کار جهاد سازندگی انجام میداد. کانون فرهنگی اسلامی تشکیل داد که زمان جنگ ماجرای خلق عرب پیش آمد.
در خرمشهر چپیها و عربها میگفتند اینجا عربستان است و میخواهیم عربها حکومت کنند. خیلی با حوصله با آنها صحبت میکرد. صدام میخواست از این طریق خرمشهر را جدا کند و تصمیم داشت اتفاقاتی که در کردستان پیش آمد را برای اهواز پیاده کند. وقتی سیاستهایشان نتیجه نداد جنگ را شروع کردند. محمد شش ماه قبل از جنگ گزارش داده بود که نیروهای عراق آماده هستند ولی آن زمان دولت مرکزی تصور حمله را نمیکرد. با شروع جنگ من در دزفول بودم و محمد مرتب به دزفول میآمد و پیگیر وضعیت شهر از طریق او بودم. درخواست اسلحه کرده بود و حتی با بنیصدر جر و بحثی هم داشت.
برای شهید جهانآرا در آزادسازی خرمشهر و شکست حصر آبادان چقدر نقش قائل هستید؟
شهید جهانآرا در خرمشهر هم یک فرمانده نظامی هم یک روحیهدهنده بود. در خرمشهر مهمات یک جایی بود و رزمندگان یک جای دیگر. یک روز محمد پیش بچههای توپخانه میرود و وقتی آنها میگویند که ما هم میخواهیم مبارزه کنیم و نقشی در جنگ داشته باشیم، او هم میگوید اصل کار جنگ اینجاست که مهمات را نگهداری کنید، فکر نکنید که چون در خیابانها نیستید کاری نمیکنید. حضور محمد در همه جا مثبت و سازنده بود. حتی شبها نگهبانی میداد و اولین نفر بود که مهمات را حمل و پخش میکرد. وقتی از او دلیل خستگیناپذیریاش در جبههها را میپرسیدند میگفت قبل از انقلاب من در کورهپزخانهها روزی هشت ساعت با زبان روزه کار میکردم به همین دلیل بدنم قوی است و خستگی سرم نمیشود. به هیچ عنوان آدم متکبری نبود، اهل حرف و مذاکره بود.
وقتی خبر شهادتش را شنیدید عکسالعمل شما و خانواده چه بود؟
محمد قبلاً آمادگی ذهنی برای شهادت را به همه داده بود. به پدرم میگفت ما 13 برادر و خواهریم و باید خمس بچههایت را در راه خدا بدهی. وصیتنامهاش را هم نوشته بود. خانمش میگوید قرار نبود به تهران بیایند. منتها امام دستور داده بود فرماندهان بیایند و در مورد حصر آبادان توضیح بدهند. محمد جزو آخرین نفراتی بوده که 7 مهرماه 60 سوار هواپیما میشود. حتی سرلشکر فلاحی پیاده از اهواز تا فرودگاه میآید و سوار میشود. سمت کهریزک چهار موتور هواپیما خراب میشود. شهید فکوری که فرمانده نیروی هوایی بود هدایت هواپیما را به عهده میگیرد و هواپیما را در بیابانهای کهریزک به روی زمین مینشاند اما چون تپهای در مسیرشان بوده به آن برخورد میکنند و هواپیما منفجر میشود. زمان شهادتش من و مادر و همسرم مشهد بودیم. مادرم صبحش تعریف کرد خواب دیدم محمد با لباس احرام میخواهد پیش علی ـ برادر دیگرم که قبل از انقلاب در گروه منصورون به شهادت رسید ـ برود. مادرم میگوید من علی را ندیدهام، برو او را بیاور. او هم میگوید میروم، اگر آمد که میآورم. که میرود و دیگر برنمیگردد.