به گزارش خبرنگار ساجد، مداح شهید «محسن گلستانی» در سال ۱۳۴۰ در محلهای به نام شهرستانک در ۲۶ کیلومتری جاده ساوه چشم به جهان گشود. وی در تاریخ ۲۴ بهمن ۱۳۶۴ در عملیات والفجر ۸ منطقه فاو به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
ادامه متن خاطره گفته شده در مجله سروش از این شهید والامقام که به یادگار مانده است، در ادامه میخوانید:
«همینطور از لای دستش به سنگر عراقیها نگاه میکردم متوجه شدم که دارند رگبار را عوض میکنند ضمن عوض کردن رگبار بودند که این فرصت را غنیمت شمردن و پریدم پشت یک تخته سنگی که جان پناه خوبی باشد برای جنگیدن.
وقتی پشت تخته سنگ قرار گرفتم متاسفانه دیگر به سنگر عراقیها دید نداشتم، چون از ارتفاع کمی به طرف پایین کشیده بودم و فقط صدای بچهها را میشنیدم که گاهی اوقات تکبیر میگفتند و گاهی اوقات دعای توسل میخواندند من هم همان جا نشسته بودم و یک عدهای هم از عراقیها پایینتر از من جمع شده بودند، روی یک تپه و از بچههای بالا هیچ خبری نداشتم.
نزدیک غروب شد خورشید رفته رفته فرا میگرفت. پیش خودم گفتم خورشید که کاملاً غروب کرد، و هوا که تاریک شد، میروم پیش بچهها و یک تصمیمی میگیریم که چکار بکنیم؟ از چه راهی برویم؟ چون واقعاً ما محاصره شده بودیم از سه چهار طرف آرپیجی و تیربار میزدند هیچ راهی نبود حتی بچهها با فرمانده لشکر (شهید حاج همت) هم تماس گرفته بودند که مقاومت کنند و بچهها هم با ایمانی که داشتند مقاومت کردند و تسلیم نشدند.
اما از غروب بگویم تا به حال این قدر غروب را به این غمناکی ندیده بودم... پشت درخت بودم و ... البته دراز کشیده بودم، چون نمیتوانستم سرم را بلند کنم به هر حال آفتاب وقتی غروب کرد تازه یک مقداری توانستم تکانی بخورم و تیمم کنم با همان حال نشسته نماز مغرب و عشا را خواندم.
از نظر دید، دشمن دیگر دیدی به من نداشت، ولی از لحاظ نزدیکی صدا خیلی به هم نزدیک بودیم و تمام حرکات پا و حرف زدن آنها به گوشم میرسید. بعد تصمیم گرفتم که بروم پیش بچهها تا برای گریز از محاصره دشمن چارهای بیاندیشیم و همان مسیری را که پایین آمده بودم بالا آمدم زیر همان درختی که شهید بازوزاده افتاده بود دیدم چند نفر دیگر شهید شدهاند از جمله عباس رضایی و ساریخانی، ولی بچههای دیگر نیستند همان بچههایی که پشت یک تخته سنگی پناه گرفته بودند.
گویا تغییر موضع داده بودند و رفته بودند شاید به این گمان که من یا شهید شدهام و یا اینکه برگشتهام جای دیگر و موضعی دیگر، به دنبال من نیامده و صدایم نزدهاند در همین فکرها بودم که یک دفعه حس تنهایی بر من غلبه کرد و خودم را در آن مکان تنها حس کردم و فکر کردم که در این دشت و کوهها فقط من هستم و این همه دشمن خونخوار، یعنی یک لحظه از خدا غافل شده بودم غافل از اینکه نمیدانستم نزدیکترین یار و قدرتمندترین پشتیبان من آن جا خداست، اینجا بود که یک مرتبه، یادم هست که فقط خدا را صدا زدم، یکبار، دوبار، سه بار... گفتم شاید قسمت ما هم این بوده که اینطوری آخرین لحظات زندگیمان را بگذرانیم... و خدا خواسته که ما اینطوری و تنها شهید بشویم...
این بود که یکی دو تا از بچهها را با صدای بلند خواندم کسی جوابم را نداد فقط صدای خودم در کوه میپیچید و برمیگشت و برگشت صدای کمک طلبی من به من هشدار میداد که: ای گلستانی توجه تو باید به خدا باشد و از خدا مدد بخواهم و به امدادهای دنیوی پایبند مباش، تو مرا صدا بزن و از اعماق جانت صدایم کن. ادعونی استجب لکم ...
از این صدای من مزدوران عراقی متوجه شده بودند که یک نفر پایین شیار تنهاست این بود که شروع به تعقیبم کردند یک دفعه متوجه صدای پای یک یا چندنفر شدم که از سمت راست شیار میآید و به طرف پایین در حال حرکت بودند، وقتی منور زدند من نشستم تا نشستم متوجه شده و شروع کردن به طرف من تیراندازی کردن تا اینکه نتوانم از جایم بلند شوم و بگریزم، هی میزدند جلوی پایم، اطرافم، متوجه بودند و میتوانستند بکشنم، ولی نمیخواستند بزنند فکر میکنم میخواستند اسیر کنند، این بود که اسلحهام را آماده کردم و پیش خودم گفتم اولین نفری که جلو بیاید خواهم زد و تا آنجا که بتوانم خواهم زد و آنها را خواهم کشت، ولی از آنجا که خدا نمیخواست آنها نیامدند جلو فقط اطرافم را میزدند.
منور که خاموش شد، یک تنه درخت بود، رفتم پشت آن تنه درخت و شروع کردم به فکر کردن که از کجا بوم در همان حالی که فکر میکردم تنها راه گریزی پیدا کنم گفتم اول باید ببینم که من در چه موقعیتی و در چه مکانی هستم که یک دفعه متوجه مینهایی شدم که در اطرافم پخش بود مینهایی که ضامن آنها به وسیله یک رشته سیم مویی به هم وصل شده بود که کافی بود جزئی از بدنم به آن اصابت میکرد، تا منفجر شود، من مقداری از این میدان مین را دویده بودم و از روی مینهای مختلف بدون آنکه خودم متوجه باشم که میدان مین است عبور کرده بودم این چه حکمتی است؟... این چه قدرتی است؟... آیا غیر از این است که معجزه الهی بر من نازل شده بود؟...»
انتهای پیام/ 900