گروه حماسه و جهاد دفاع پرس: داستان زندگی مدافعان حرم داستان متفاوتی از هم نسلی هایشان است، بچه های دهه شصت و هفتاد که در اوج جوانی کوله بارشان را به مقصدی که ما فقط شنونده آن بوده ایم بستند و به میان معرکه آتش و جنگ رفتند. همان هایی که آوازه شان مدتی است در عراق و سوریه پیچیده و آثار حضورشان در منطقه امنیت را برای مردم به ارمغان آورده.
فرقی ندارد اهل کجا باشند، از ایران یا افغانستان یا لبنان؛ نامشان شیعه است و غیرت مسلمانی در رگ هایشان اجازه نداد تا در مقابل متجاوزان زمانه که برای حمله به حرم اهل بیت قد علم کرده بودند ساکت بنشینند، مهدی سادات متولد سال 1370 از مهاجران افغانستانی ساکن در شهر یزد بود که به سوریه رفت و کمتر از یک ماه از حضورش در این کشور به شهادت رسید. محمد طه فرزند کوچک شهید 2 سال سن دارد و همسر جوانش در گفتوگو با خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس تنها روایتگر روزهای زندگی شهیدش است.
برای دیدن پسرم برمی گردم
افغانستانی ها در بحث ازدواج رسوم خاص و البته متفاوتی دارند، یکی از این رسم ها ازدواج سید با سیدهاست، کمتر در بین افغانستانی خانواده سیدی را می بینید که با غیر سید ازدواج کرده باشد، خانواده مهدی هم از سادات هستند و حتی فامیلیشان هم مزین به نام سادات است، زکیه حسینی دختری که بعدها به عقد مهدی در آمد از فامیل های دور خانواده سادات بود. مهدی 21 ساله بود که پیشنهاد ازدواجش را با خانواده مطرح کرد و از مادرش خواست به خاستگاری دختر فامیلشان برود، زکیه دراین باره می گوید: «شب نوزدهم ماه رمضان، در مراسم شب احیا بود که مادرش مرا در مراسم می بیند و موضوع خاستگاری را با مادرم مطرح می کند. از آنجا که فامیل بودیم و مهدی را می شناختیم خیلی زود قبول کردیم. من آن زمان 15 سالم بود، شش ماه نامزد ماندیم و یک شب قبل از عروسی عقد کردیم، مراسم را در خانه مان گرفتیم، خانم ها در اتاق بودند و مردها در پذیرایی».
زکیه به ماجرای رفتن همسرش به سوریه اشاره کرده و ادامه می دهد: «سه سال می شد که ازدواج کرده بودیم، من در خانه خانواده همسرم بودم و هنوز بچه نداشتیم. بین ما رسم است که خیلی زود بچه دار شویم، مهدی هم خیلی دلش بچه می خواست ولی انگار قسمتی نبود. آن زمان هنوز بحث سوریه خیلی داغ نشده بود. کم و بیش از دوستان و اطرافیان خبرهای آن ها را می شنیدیم. همان زمان برای اولین بار زمزمه رفتن به سوریه را مطرح کرد، گفت دوستانم به سوریه رفته اند، من شدیدا مخالفت کردم و موضوع را جدی نگرفتم، انگار خودش هم نمی خواست جلوی من صحبت بیشتری از رفتن کند، چند ماه بعد حامله شدم، خیلی خوشحال بود و خاطر جمع شدم که دیگر نمی روم. 4 ماهم که بود اجازه خواست تا به سوریه برود.»
زکیه که گرم صحبت می شود مادرش هم به جمعمان اضافه می شود، مادرزن شهید سادات، مهدی را مثل پسر خودش دوست داشت، هرجای صحبت که دخترش سکوت می کند مادر رشته حرف را به دست می گیرد و از مهدی ای حرف می زند که جز خوبی از او چیزی ندیده بود. مادرزن شهید می گوید: «هیچ کس فکر نمی کرد مهدی برود و دیگر برنگردد. دوستانی داریم که از خانواده شهدا هستند، می گفتند سال ها همسر و فرزندمان به سوریه رفته اند ولی اتفاقی برایشان نیوفتاده. ماهم تصور نمی کردیم اتفاقی بیوفتد. می گفتیم می رود و زود برمی گردد. غافل از اینکه شهادت قسمت مهدی بود.»
شهادت کار هرکس نیست/ به پسرمان بگو پدرت مرد بزرگی بود
زکیه حسینی ادامه می دهد: «با اصرار اجازه اش را از خانواده گرفت و کارهای رفتنش را پدرش انجام داد. وقت رفتن که شد خیالم را راحت کرد که برای جنگ نمی رود و زود برمی گردد. می گفت یک بار بیشتر نمی روم و برای خرید سیسمونی بچه می رسم. می گفت من از آن پدرها نیستم که بچه ام را رها کنم. وقتی می گفتم اگر بروی و شهید بشوی من چه کار کنم، می گفت مگر شهادت کار هرکسی هست، خدا که نمی آید ما بدها را انتخاب کند، هرکس هم شهید شود من نمی شوم. می گفت دوستانم سال هاست که می رومد اما اتفاقی برایشان نیوفتاده است تو چرا نمی گذاری من بروم؟ آنقدر امیدواری داد که راضی شدم. 2 ماه در پادگان آموزش دید و رفت.»
همسر شهید ادامه می دهد: «شب قبل از رفتنش با همه خداحافظی کرد. از اینکه می رفت ناراحت بودم، صبح آمدم خانه مادرم. ظهر دیدم با موتور برادرش آمده دم در خانه، دلش نیامده بود بدون خداحافظی برود، گفت به پدر و مادرت بگو بیایند با آن ها خداحافظی کنم. سوار موتور شد که برود آخرین جمله اش این بود که به پسرمان بگو پدرت مرد بزرگی بود. یک لحظه خنده ام گرفت، مثل فیلم ها خداحافظی کرد، گفتم چی می گی؟! با خنده گفت هیچی، برمی گردم.»
4 روز تا بهشت
حضور مهدی در جبهه سوریه کمتر از یک ماه طول کشید، یک ماهی که برای خانواده به سرعت گذشت و دست آخر خبر شهادت را به آن ها رساند. زکیه می گوید: «دوستان و آشنایانمان از سوریه تماس گرفتند و خبر شهادت را دادند. از سپاه یزد به خانه آمدند تا خبر شهادت را بدهد دیدند همه خبر دارند تعجب کرده بودند که انقدر زود خبر را به گوش ما رسانده اند.
قرار بود اسم پسرش را خودش انتخاب کند، قرار بود خیلی زود برگردد، قرار بود پسرش را اولین بار خودش در آغوش بگیرد، همه چیز را گذاشته بود برای وقتی که برمی گردد که سرنوشت او را در خانه ای بهتر نشاند، دوستانش می گفتند مهدی ظرف چهار روز شهید شد، از روزی که به خط مقدم رفت تا شهادتش انقدر کم بود که شهادتش برای هیچ کس قابل باور نبود. زکیه می گوید: «هنوز شهادتش را باور نکرده ام. خوابش را که می بینم انگار هنوز زنده است واقعا انتظار نداشتم انقدر سریع شهید شود. یکبار یکی از همرزمانش را در مراسمی دیدم، ایشان می گفت مهدی می دانست که در محاصره است با این حال به همه گفت بروند و خودش مقابل دشمن ماند.»
به دنبال بابا
مادرهمسر شهید از اخلاق مهدی می گوید و تعریف می کند: همیشه لبخند روی لبش بود. بچه شر و شیطانی نبود. اگر کسی حرف بدی هم به او می زد یک بار حرف زشت نمی زد و بی احترامی به کسی نمی کرد. با من خیلی صمیمی بود. بعضی ها می گفتند باید زن را زد اما اصلا اهل این حرف ها نبود.
زکیه در این سال ها هر لحظه طعم دلتنگی همسرش را چشیده است، بیشتر از هرکسی برای دلتنگی محمد کوچکش ناراحت است که مهر پدر را ندیده، می گوید محمد هر مردی را که دو یا سه بار ببیند بابا صدایش می کند. در کنار این ها مشکلات زندگی هم با زکیه همراه است، مشکلاتی که گاه برای برطرف کردنش به خود شهید متوسل می شود «هر وقت دلتنگش می شوم سر مزارش می روم. سال اولی که شهید شد خیلی وقت ها خوابش را می دیدم، دلم که می گرفت شب به خوابم می آمد و اگر دلتنگی اذیتم می کرد حتما فردا کسی به دیدنم می آمد. بعضی مواقع انقدر بودنش را کنارم حس می کردم که می ترسیدم.»
انتهای پیام/ 141