به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، 21 آبان، سالروز شهادت مسعود عسگری، مدافع حرم اهل بیت است که در سال 94 در جریان عملیات محرم در حلب سوریه به شهادت رسید. در ادامه خاطرات کوتاهی از زبان مادر بزرگوار این شهید مدافع حرم خواهید خواند:
ممکن بود اجازه ندهند به سوریه برود
چندین ماه در وزارت دفاع شاغل شده و دست و بالش باز شده بود، می گفت: «از این به بعد هر چی خودت و محمد مهدی لازم دارید، به خودم بگویید برایتان بگیرم» ولی من می گفتم: «پول هایت را برای زندگی خودت جمع کن، ما چیزی لازم نداریم.» چند ماهی هم به عنوان بسیج ویژه در سپاه ولی امر، مشغول شده که این موضوع را به هیچ کس نگفته بود. اتفاقا یکی از اقوام نزدیک ما که در آن جا مسئولیتی را عهده دارد، به من گفت: «مسعود چه زمانی در این جا مشغول شد و من مطلع نشدم؟» و از این که نام مسعود را دیده، تعجب کرده بود. متاسفانه در مجموعه وزارت دفاع فرماندهی داشتند که با بسیجی ها و نیروهای حزب اللهی میانه خوشی نداشت، با این حال به کار خودش ادامه داده بود. مسعود به خاطر توانایی فیزیکی و مدارکی که در ورزش به دست آورده بود، خیلی آماده بود.
می گفت: «مادر جان، دوبار آقا را در خواب دیدم، یک بار در حسینیه امام(ره) سرم را روی سینه ایشان گذاشتم.» به نظرم می آید که تعبیر این خواب شهادت پسرم بود و این که در راه ولایت جان خود را داد. او در هیچ کجا استخدام رسمی نشده بود که انگار خواست خدا بود. وقتی می رفت دانشگاه برایش سخت بود. نباید جایی بند، می شد، چون ممکن بود اجازه ندهند به سوریه برود.
مسعودم وقتی در خانه نبود همه جا سوت و کور می شد
در کل وقت هایی که ماموریت می رفت، خیلی دلتنگش می شدم، زنگ می زدم و از دوری اش گلایه می کردم. اما شهید که شد رو به پیکرش گفتم: «دیدی مادر، بهت زنگ نزدم، دیدی دنبالت نگشتم تا راحت تر بجنگی.» مسعودم وقتی در خانه نبود همه جا سوت و کور می شد. با محمد مهدی حسابی کشتی می گرفت. دست و پایش را به هم گره می زد و می گفت: «باید بدنش محکم شود.» من که گاهی شاکی می شدم، میگفتم: «این چه بازی ای هست آخه؟» اما خود محمد مهدی اعتراض می کرد. دوست داشت با برادرش بازی کند. پدرش گاهی گلایه می کرد که چرا همش سر کار است.
یک روز قبل به پسرم پیام دادم
در روز خاکسپاری، روحانی تلقین را می خواند و خودم در قبر، شانه پسرم را تکان می دادم. نمی دانستم دست ندارد. روحانی می خواند و من شانه اش را تکان می دادم. هر چه دست زدم کتفش را حس نکردم، انگار شانه نداشت. دستی حس نکردم. بعدا داداش محمدم گفت:« دستی نداشت.» این را به من نگفته بودند، من خودم فهمیدم. فرزندم علمدار شد و بعد به شهادت رسید. آن روز بالای سر مسعود خیلی روضه خواندم و خیلی از او تشکر کردم که سرافرازم کرده است. فهمیدم چشم هم ندارد، بلند می گفتم:« کور شود هر آن کس که نمی توانست رهبر تو را ببیند.» آن جا با حضرت اباعبدالله(ع) مقایسه اش کردم. گفتم:« من مطمئن هستم که تو را به راحتی نتوانستند شهید کنند و تا لحظه آخر مبارزه کرده ای.» یک روز قبل به پسرم پیام دادم که: «مسعود جان دلم تنگ شده، زنگ بزن مادر جان.» وقتی به ماموریت می رفت و دلتنگش می شدم همین طور که در خانه راه می رفتم، برای خودم می خواندم و می گفتم:« کجایی مادر؟ کجایی مادر؟»یا مثلا می خواندم:« مسیحای مادر کجایی؟ مسیحای مادر کجایی؟» چند روز غیبت داشت این را می خواندم، این قدر می خواندم تا بیایید.
قول دیدار حضرت آقا را گرفتم
بله! برای یادبود شهدا و همایش ولایت، من را برای سخنرانی دعوت کردند. در صحبت هایم حسابی از برخی از مسئولین که پشت حضرت آقا را خالی می کنند گله کردم. در آن جا از مسئولین برنامه قول دیدار حضرت آقا را گرفتم. یکی از چفیه های آقا را هم در همین مراسم به من هدیه دادند.