گروه حماسه و جهاد دفاع پرس: «برات محیطی پناه» پس از گذراندن دوره دو ساله خدمت، به کار در یک باطریسازی واقع در جاده کرج پرداخت. چندی بعد در ۱۳۵۲ با گذراندن امتحان عملی، به استخدام سازمان آتش نشانی و خدمات ایمنی تهران درآمد. او در آن سازمان ابتدا مامور، سپس فرمانده گروه و بعدها رئیس بخش شد. در سال ۱۳۵۷ نیز ازدواج کرد. وی از جمله افرادی بود که در کار نشر و پخش اعلامیهها و نوارهای سخنرانی امام خمینی فعالیت داشت. در جریان تظاهرات و راهپیماییهای دوران انقلاب نیز در نقش پشتیبانی کننده و تدارکاتچی عمل میکرد.
با شروع جنگ تحمیلی وی از سوی پایگاه مالک اشتر واقع در خیابان خاوران عازم جبهههای نبرد حق علیه باطل شد و در لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) و گردان مالک اشتر ایفای نقش کرد. در دوران حضور در جبهه در عملیاتهای، چون بیت المقدس ۱، بیت المقدس ۲، کربلای ۵ و نصر ۷ حضور داشت. مدتی در امدادرسانی و انتقال مجروحان به عقبه فعالیت میکرد. بعدها نیز معاون دسته گردان مالک اشتر بود. او در طول حضور در جبهه یکی دو بار نیز دچار مجروحیت و آسیب دیدگی شد و سرانجام در اول بهمن ۱۳۶۶ در عملیات بیت المقدس ۲، در حالی که مجروحی را به پشت جبهه انتقال میداد، مورد اصابت ترکش خمپاره قرار گرفت و به شهادت رسید.
از این شهید بزرگوار سه فرزند به یادگار مانده است. در ادامه فرازی از سخنان فرزندان این شهید بزرگوار در خصوص پدر شهیدشان را میخوانید:
مرضیه محیطی پناه: سر سفره عقد به من سخت گذشت
نسبت به خواهر و برادرم، بیشتر پدر را درک کردم، چون از بقیه بزرگتر بودم. صدای قرآن خواندن پدر دم صبح، هنوز در خاطرم هستم. هر روز با آن صدا بیدار میشدم و آرامش خاصی میگرفتم. یا پیکان قرمز بابا را خوب به یاد دارم. هر وقت از سر کار میآمد، من و بچهها در کوچه مشغول بازی بودیم. صندوق عقب ماشین را بالا میزد و کلی خوراکی دستمان میداد که ببریم با بچهها بخوریم.
روزی که خبر شهادت پدرم را آوردند، ما در راهرو مشغول بازی بودیم. دوست بابا با خانمش آمده بود. در پذیرایی نشسته بودند. دیدم که مادر آمد و آبی به دست و صورتش زد. نگاه که کردم، چشمان مادرم سرخ بود. پرسیدم: مامان چی شده؟ چرا گریه میکنی؟ گفت: «چیزی نشده دخترم. یه بنده خدایی تصادف کرده، فوت شده. بابت اون ناراحتم»
این را گفت و رفت. یک حس عجیبی به من میگفت که خبرهایی هست. میفهمیدم که اتفاقی افتاده و مامان به ما نمیگوید.
مادرم ۲۳ ساله بود که پدر شهید شد. خیلی جوان بود. کار هر کسی نبود با آن سن کم بتواند سه تا بچه قد و نیم قد را مدیریت کند. برایمان سنگ تمام گذاشت. ما با حضور مادر و محبت پدرانه بابا بزرگ شده بودیم. محبتی که با رفتن پدر ذرهای از آن کم نشد.
در طول این سالها، روز به روز، نبودن پدر را احساس کردم. مخصوصا موقعی که سر سفره عقد نشستم. خیلی سخت بود نبودن پدری که از او اجازه بگیرم برای بله گفتن.
منیره محیطی پناه: پدرم نمونه بود
همیشه قبل از اذان، پدرم وضو میگرفت و آماده، سر سجاده مینشست. من و مرضیه چهار، پنج سالمان بود. میگفت: بیایید پشت سر من نماز بخوانید. بابا بلندبلند میخواند و ما تکرار میکردیم. به ما علاقه خاصی داشت. از اداره که میآمد، تک تکمان را بغل میگرفت و میبوسید. وقتی هم که میرفت و میگفت: وقتی من نیستم حرف مامان را گوش بدهید. اذیتش نکنید.
پدرم در همه چیز نمونه بود. مخصوصا در اخلاق، رفتار و مردمداری. او شغلی را انتخاب کرده بود که در آن باید از جانش مایه میگذاشت. پدر این شغل را انتخاب کرد تا در آن، اوج فداکاریاش را نشان داد. من زیاد از وی خاطره به یاد ندارم، ولی مادرم میگفت: در یک ماموریتی سوخته بود، اما به من نمیگفت: تا ناراحت نشوم.
بابا در دفترچه خاطراتش در مورد مادرش نوشته است: من از بچگی کار میکردم، چون پدرمان زود فوت کرده بود. مادرم همیشه مراقب مان بود. وقتی مدرسه یا کارگاه میرفتیم، میآمد دنبالمان ببیند کجا میرویم و با چه کسی حشر و نشر داریم. بنده خدا، حق هم داشت. جامعه را فساد گرفته بود. مادرمان نمیخواست خدای نکرده آلوده شویم. در جای دیگر هم نوشته بود: من نماز و قرآن خواندنم را مدیون مادرم هستم.
روح الله محیطی پناه: همچون پدرم آتش نشان شدم
پدرم که شهید شد، من خیلی کم سن و سال بودم. به خاطر همین بیشتر از طریق اطرافیان، پدر را شناختم. میگویند پدر هیچ وقت نماز اول وقتش را ترک نمیکرد. اهمیت زیادی به بیت المال میداد. امام را از صمیم قلب دوست داشت طوری که نام مرا «روح الله» ذاشت. اولین باری که نبود پدر را در زندگیام حس کردم، هفت سال بیشتر نداشتم. مدرسه میرفتم. میدیدم که چطور بچهها از پدرشان میگویند و یا آنها دم مدرسه به دنبالشان میآیند. آن زمان بود که فهمیدم، جای پدر در زندگیام خالی است.
سال ۸۴ دانشگاه میرفتم، اما دنبال کار هم بودم. سازمان آتش نشانی استخدام شدم. من هم عاشق هیجان بودم. از طرفی آتش نشان بودن پدر، من را بیشتر به این سمت کشاند. همکاران بابا خیلی به من لطف دارند. آنهایی که قدیمیتر بودند و با بابا رفاقت داشتند، آن اوایل که مرا میدیدند با ذوق میگفتند: تو چقدر شبیه باباتی! و از خوبیهایش برایم میگفتند. در این سالها که آتش نشان شدهام، همیشه موقع رفتن به عملیات، یاد پدرم میافتم. به خصوص آن جایی که در خطر هستیم و کار سخت میشود. پدرم خیلی مرد بود. آن قدر زیاد که راضی شد به خاطر خدا و مردم، دست از ما بکشد.
انتهای پیام/ 131