روایت تلخ شهدایی که روی پل ماهی جا ماندند

به عقب برگشتم ودوباره نگاهی به بچه های بی جان ورمق روی پل کردم.ومعصوم بودند.چقدر آرزوی پرواز داشتند؛حالا انگار به آرزویشان رسیده بودند،چهره شان را هنوز یادم هست.باید می رفتم اما دل کندن از آن ها برایم سخت بود حتی سخت تر از وداع با مادرم.همان شب وارد منطقه عملیاتی شدیم.بعد از عبور از پل ماهی به خاک ریز اول وبعد به خاکریز دوم رسیدیم.
کد خبر: ۳۱۸۵۸
تاریخ انتشار: ۳۰ مهر ۱۳۹۳ - ۱۳:۱۰ - 22October 2014

روایت تلخ شهدایی که روی پل ماهی جا ماندند

به گزارش دفاع پرس، از شلمچه می گوید،شهر بمب های شیمیایی و تاول و اعصاب و خردل، شلمچه قتلگاه خیلی از رزمندهای ماست. از همان روزهای آغازین جنگ شلمچه هم برای ما که کارمان دفاع بود وهم برای دشمن که حمله می کرد یک نقطه استراتژیک بود.

ما می خواستیم شلمچه را به قیمت جان مان برای نسل ها بعد حفظ کنیم. برای کودکان نوپا و آن ها می خواستند تصاحبش کنند رونما به صدام بدهند. شب دوم عملیات کربلای۵ شبی پر از ستاره، پر از نیایش و دعا در گردان قمر بنی هاشم از لشکر ده سید الشهدا بود؛ وارد منطقه شدیم واز پل ماهی گذشتیم.

لبخند تلخی می زند ومی گوید پل ماهی داستان های قشنگی دارد. داستانی هایی که باورش سخت است اما باید باور کنی؛ چون رویا نیست یک رویداد واقعی است، واقعی تر از واقعیت.

طبق برآورد نظامی که کرده بودند چهل درصد نیروهایی که از پل رد می شدند، روی همان پل از بین می رفتند و نیروهایی که آن طرف پل در انتظار بودند از نظر قاعده نظامی همیشه چهل درصد بچه ها رو پرت حساب می کردند. آن قدر پل ماهی حساس بود که عراقی ها از همه طرف به آن منطقه دسترسی داشتند و آن جا را آماج حملات خود قرار می دادند.  پل آن قدر حساس بود که تمام نظریه ها را به هم ریخته بود.

در همه جای دنیا می گویند که اگر صدای سوت خمپاره یا نارنجک را شنیدی، دراز بکش وسینه خیز برو چون به سمت توخمپاره یا نارنجک انداخته اند. اما دستور عملیات کربلای پنج فرق می کرد به همه دستور داده بودند به محض این که روی پل رسیدند، اصلا مکث نکنند حتی اگر صدای سوت نارنجک یا خمپاره را شنیدند به سرعت یک جت عبور کنند. روی پل از شهدا، زخمی ها و انبوه زیادی از ماشین های نظامی و آمبولانس های در آتش سوخته پر بود. آتش و دود همه جا را فرا گرفته بود. غرش خمپاره ها گوش ها را کر می کرد. دل مان می خواست زودتر برویم می خواستیم از آن منطقه فرار کنیم. دلم طاقت دیدن اجساد روی هم افتاده و تاب دیدن بی روح بسیجی به قامت خوابیده را نداشت. گردان به نزدیک پل رسید. حجم زیادی از آتش و کاتوشای دشمن به استقبال ما آمدند.

نیروها می دویدند تا گلوله ها را جا بگذارند. من شهید طالبی و معصومی که از بچه های شهر ری بودند را دیدم که داشتند می دویدند که گلوله کاتوشا کنار پل خورد و ترکش ها به رقص درآمدند و خیلی از بچه ها را روی پل زمین گیر کرد. بسیاری شهید و بسیاری برای همیشه مجروح شدند. ولی این دونفر، طالبی ومعصومی، ترکش به جایی خورد که سر از بدن شان جدا شد و داخل آب افتاد.

تصور کنید جلوی چشم تان سر دوست تان را ببرند. جانم منتقلب شده بود. برگشتم به بدن های بی سر خیره شدم. دیگر ایستاده بودم و نگاه می کردم؛ بدن های بدون سر می دویدند و می خواستند به آن طرف پل برسند و در عملیات شرکت کنند. می خواستند بروند و همه ما را جا بگذارند، به راستی رفتند، رفتند در آسمان ابدی وما جا ماندیم. هنوز ایستاده بودم و قتل عام بچه ها را نگاه می کردم. با صدای فریادی به خود آمدم به سرعت طول پل را طی کردم و خودم را به آن طرف پل رساندم.

به عقب برگشتم ودوباره نگاهی به بچه های بی جان  ورمق روی پل کردم.ومعصوم بودند.چقدر آرزوی پرواز داشتند؛حالا انگار به آرزویشان رسیده بودند،چهره شان را هنوز یادم هست.باید می رفتم اما دل کندن از آن ها برایم سخت بود حتی سخت تر از وداع با مادرم.همان شب وارد منطقه عملیاتی شدیم.بعد از عبور از پل ماهی به خاک ریز اول وبعد به خاکریز دوم رسیدیم.

نزدیک صبح بود و اذان راگفته بودند. خورشید در آسمان نظاره گرمان بود. به خاکریز سوم رسیدم که منطقه عملیات بود؛ بدون این که دشمن تیری شلیک کند و ما دفاعی کنیم. خوشحال بودیم فکر می کردیم دشمن از نیروها ترسیده ویا ما را  ندیده است. فکر می کردیم جانمان امن است غافل از این که سمت چپ وراستمان نیرویی نیست. نمی دانم ما زیاد پیشروی کرده بودیم یا آن ها برای همیشه رفته بودند.

دیگر برای پرس وجو کردن درباره شان دیر شده بود.آن قدر دیر که سیزده تانک همراه با سپیده دم صبح به استقبال ما آمده بودند. آمده بودند تا راه گلویمان را ببندند. کاملاً می دانستند که ما دست تنهاییم. از لحاظ روحی ونظامی وضعیت بدی داشتیم.اگر تکان می خوردیم تیر و تانک به استقبالمان می آمد.آن جا قتلگاه دوم بعد از پل ماهی بود. دومین بار بود که چشمانم آن همه خون ودرد را می دید.انگار چشمانم تابش را از دست داده بود.تمام گردان بنی هاشم کشته وزخمی شدند.انگار خدا می خواست من فقط نگاه کنم وبال پرواز برایم نفرستاده بود.همه رفتند ومن مانده بودم وسه نفر دیگر که محاصره را شکستیم نه با همت خودمان بلکه با همت آن هایی که برای همیشه رد پاهایشان را روی پل جا گذاشتند وآمده بودند تا ما را راهی کنند.محاصره را شکستیم؛مثل شیشه ای که باتوپ کودکیمان می شکستیم وپابه فرار می گذاشتیم؛اما این بار ایستادیم به خاطر همت بچه ها،به خاطر تمام ناله هایی که در گوشم جا مانده بود،به خاطر نگاه هایی که در چشمانم جا مانده بود وسربندهایی که به پیشانی متبرک شده شان بسته بودند. بیست ماه مهمان جبهه بودم. آن قدر چیز یاد گرفتم. آن قدر مهربانی دیدم،آن قدر شور و شوق و وصال دیدم که هیچ جا ندیده بودم. من تمام افتخارم  این بود که در این بیست ماه با شایسته ترین بندگان خدا آشنا شدم.

تنها سعادتم این بودکه در فضایی قرار گرفتم واز هوایی تنفس کردم که صالحان خدا هم در آن حضور داشتند واز آن هوا استشمام کردند. آن هوا پر از بوی  باروت،سرب وخون بود. اما عطر دیگری هم داشت؛ عطر یاس بهشتی وتمام خاطرات ورق خورده با رزمنده ها و بسیجی ها را می داد. باز هم می گویم و با افتخار می گویم که آن دوران، دوران طلایی عمرم بود و دورانی که تکرار نخواهد شد.

 

منبع: سایت جامع آزادگان

نظر شما
پربیننده ها