به گزارش خبرنگار دفاعپرس از سمنان، کتاب «گرده رش» کارنامه عملیاتی تیپ مستقل 12 قائم (عج) استان سمنان در عملیات نصر 8 به قلم «رضا وطنی» به رشته تحریر در آمده و توسط اداره کل حفظ اثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس سمنان منتشر شده است.
این مجموعه به جهت نقش مهم تیپ 12 قائم (عج) استان در فتح بزرگترین و مهمترین قله ارتفاع گردهرش به رشته تحریر در آمد.
خاطره زیر از حسین قنبری فرمانده گردان کربلا در عملیات نصر 8 برگرفته از جلوه های ویژه این مجموعه می باشد که با هم یه مرور آن می نشینیم.
ساعت 9 صبح روز اول عملیات، روی ارتفاع گرده رش با یکی از پیک های همراه خودم به نام «محمد مهدی مهدوی» در داخل کانال از یک طرف ارتفاع به سمت دیگر می رفتیم تا به نیروهای ما که در داخل کانال بودند؛ سری بزنیم. همین طور با حالت عادی داشتیم؛ راه می رفتیم. من اسلحه ای همراهم نبود اما پیکم مسلح بوده و چهار پنج متری با من فاصله داشتند. ناگهان به دو سنگر تجمعی که در روبروی یکدیگر قرار داشتند برخورد کردیم. جلو سنگرها با شاخ و برگ استتار شده و سه نفر با هم صحبت می کردند. من فکر کردم بچه های خودمان هستند.
سوال کردم؟ «شما چی می گویید؟» فاصله ما تا آنها حدود 15 متری بیشتر نبود. منتها شاخ و برگ درختان مانع از آن بود که قشنگ آنها را ببینم. تا گفتم شما چه می گویید؟ یک دفعه متوجه شدم که عراقی هستند. فرصت هیچ عکس العملی نداشتم. من که اسلحه نداشتم و پیک ها نیز اسلحه روی کول شان بود. دو تا از عراقی ها که اسلحه داشتند؛ گلنگدن را کشیدند و ماشه را چکاندند.
من سریع روی زمین دراز کشیده و چند غلت زدم و گفتم: «مهدی اون ها عراقی اند به طرفشان تیر اندازی کن!» اما انگار معجزه ای اتفاق افتاد! و یکی از اسلحه های نیروهای عراقی تیری در خشاب نداشته و در اسلحه عراقی دیگر تیر گیر کرد. عراقی ها اسلحه را انداختند و به داخل سنگر پریدند.
ما سریع بچه ها را از اطراف صدا زده و هفت هشت نفری آمدند. گفتیم سنگرها را محاصره کنند. بچه ها دور سنگ را گرفته و درب سنگر را به رگبار بستند.
به بچه ها گفتیم تیراندازی نکنند تا آنها به بیرون سنگر آورده و اسیر کنیم. به نزدیک در سنگر رفته و یکی از بچه ها به نام «علی رحیمیان» که تا حدی مسلط به زبان عربی بود به آنها گفت: «ضعو سلاحکم و رفعو ایدیکم، لا تحرک من مکانکم»
آنها با الدخیل خمینی، الدخیل خمینی، از سنگر بیرون آمدند. سه نفر بودند. دو تای آنها درجه دار (ستوان) با هیکلی درشت و یکی دکتر بود.
به محض اینکه از سنگر بیرون آمدند؛ افتادن روی پای ما و شروع کردند به بوسیدن دست ما و التماس و زاری کردن. یکی از بچه ها به پشت گردن یکی از آنها زد و به زبان فارسی گفت: «پدر سوخته ها، الآن می خواستید فرمانده ما را با تیر بزنید، حالا پایش را می بوسید و الدخیل خمینی، الدخیل خمینی می گید».
بعضی از بچه ها گفتند حق شان هست که آنها را بکشیم ولی من گفتم که به هیچ وجه نباید آنها را بکشید. باید آنها را به عقب منتقل کنیم.
خیلی ترسیده بودند، رنگ صورتشان پریده بود. بچه ها آنها را روی زمین خوابانده و بعد از بازدید بدنی، به داخل سنگرشان رفته تا ببینند کس دیگری نباشد. دو قبضه کلاش، یکی با قنداق تاشو و دیگری با قنداق چوبی بر داشته و آوردند. اسلحه شان را برداشتیم دیدیم که یکی از اسلحه ها فشنگ ندارد و اسلحه ی دیگر، فشنگ در لای گلنگدن گیر کرده و قفل شده است. این ها از زمان حمله نیروهای ما تا ساعت 9 صبح که در سنگرشان مخفی شده بودند، لااقل اسلحه شان را بازدیدی نکرده تا ببینند خشاب اسلحه فشنگ دارد یا نه.
غیر از آن سه نفر، بچه ها توانسته بودند دو عراقی دیگر را نیز اسیر کنند. 5 اسیر عراقی را تحویل پنج نفر از بسیجی ها دادیم و گفتم اینها را صحیح و سالم می برید پایین و تحویل فرماندهی می دهید و بر می گردید. نباید از دماغ شان خون بیاید! اسرا را روانه پایین ارتفاع کردیم. آنها خیلی خوشحال بودندکه در عملیات کشته نشدند.
من اشک از چشمانم جاری شده بود و یک لحظه به زندگی آن دو نیروی عراقی که به طرف من تیر اندازی کردند؛ فکر کردم که اگر خدا نخواهد؛ کسی کشته نخواهد شد. بعداً در جلو سنگر فرماندهی عکسی هم با آنها گرفیتم و با خودمان گفتیم که بعد از عملیات به اردوگاه اسرای عراقی برویم و آنها را پیدا کرده و بپرسیم آن لحظه ای که آنها را از سنگر بیرون آوردیم و اسیرشان کردیم چه حسی داشتند و چی فکر می کردند؟
انتهای پیام/