به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، جانباز 50 درصد اسماعیل ابوطالبی متولد سال 1341 در دامغان است او هم اکنون بازنشسته سپاه و مدرس دانشگاه آزاد پیام نور دامغان نیز هست. در ادامه خاطره این جانباز از مجروحیتش را می خوانیم.
رویای صادق
سال ۱۳۹۰ در تربیت معلم شهید رجایی سمنان پذیرفته شدم. وقتی امام فرمود جنگ در رأس امور است، با چند نفر از دوستان جلسه ای گرفتیم و تصمیم گرفتیم جوی ایجاد کنیم تا بتوانیم یک اعزام دانشجویی از مرکز شهید رجایی داشته باشیم. با تبلیغات و صحبت با دانشجویان و بسیج بیش از صد نفر از مرکز ما داوطلب اعزام به جبهه شدند. یک دوره آموزش کوتاه مدت، در پادگان امام حسن (ع) تهران به ما دادند و آموزش تکمیلی را در پادگان سپنتای اهواز طی کردیم.
وقتی در سپنتا بودیم، آخرین مرحله ی عملیات بیت المقدس در جریان بود. مدتی در خط پدافندی پاسگاه زید بودیم تا اینکه ما را برای تجدید قوا به سپنتا برگرداندند. بعد از چند روز استراحت، یک روز غروب کامیونها آمدند و ما را تا خط پاسگاه زید بردند.
جبهه رنگ و بوی شروع عملیات گرفته بود. ما هم وصیتنامه ها را نوشتیم و تجهیزات و تدارکات لازم را دریافت کردیم. از هم حلالیت طلبیدیم تا آماده ی شرکت در عملیات شویم. در ساعات اولیه ی شروع عملیات رمضان با انفجار گلوله ی خمپاره در نزدیک دسته ی ما، فرمانده دسته ی برادر علی اکبر ادهم به شهادت رسید. برادر محب فرمانده دسته ی ما شد. ما خط شکن بودیم. با اعلام شروع عملیات برای عبور از خط حرکت کردیم. میدان مین به خوبی پاکسازی نشده بود و چند نفر روی مین رفتند. من با آنکه وسط ستون بودم، تلاشم بر این بود که پایم را جای پای نفر جلوتر از خودم بگذارم ولی یک باره چند متر به هوا پرتاب شدم و به زمین افتادم. فکر کردم موج انفجار کاتیوشا یا گلوله ی توپ من را گرفته است. بلند شدم به جلو حرکت کنم که تعادلم به هم خورد و نقش زمین شدم. در روشنایی منورها دیدم که پای راستم قطع شده است. با چفیه بالای زخم را بستم و دراز کشیدم.
به یاد خوابی افتادم که در شب اول حضور در خط پاسگاه زید، دیده بودم. خواب دیده بودم که عملیات شروع شده است و من روی مین رفته ام و پایم از همان محلی که جانباز شده ام، قطع شده. بعد از یکی دو ساعت امدادگرها آمدند و ما را عقب کشیدند. در پشت خاکریز محل آشیانه ی تانک، تعداد زیادی از مجروحین را روی زمین خواباندند. آمبولانس کم بود و وقتی که آمبولانس می آمد، آنها که وضعیت بهتری داشتند خودشان را به آمبولانس می رساندند. دو ساعت و نیم انتظارم بی فایده بود و کسی به سراغم نیامد. بدنم سرد شده بود و درد بیتابم کرده بود.
در همان حالت چشمم به حاج ابراهیم حقیری افتاد. او نیروی اطلاعات - عمليات بود و برای سر و سامان دادن اوضاع و احوال با موتور این طرف و آن طرف می رفت. او را صدا زدم و وضعیت را توضیح دادم. او رفت و پس از مدت کمی با یک آمبولانس آمد و افراد بدحالی همچون من را سوار کردند. حاج ابراهیم راه را به راننده نشان داد و آمبولانس حرکت کرد.
چند دقیقه نگذشته بود که سر و صدای موتور سیکلتی را شنیدم و بعد آن هم صدای توپ و تشر حاج ابراهیم را، به راننده می گفت اگر دو سه دقیقه دیر می رسیدم، اسیر دشمن شده بودید!
صبح جمعه ششمین هفته ای بود که در بیمارستان حضرت امام مشهد بستری بودم. می دانستم تا یکی دو ساعت دیگر پدرم خواهد آمد. خوشحال بودم که این همه به من علاقه دارد که هر هفته ملاقاتم آمده است ولی شرمنده او بودم. آن سال ها زندگی برای من سخت بود و برای مردم روستا سخت تر. پدرم با آن چهره ی مردانه آفتاب سوخته و دست های پینه بسته، صبح تا غروب و حتی شبها کار می کرد تا من، دو برادرم، سه خواهرم و مادرم راحت زندگی کنیم. علاوه بر آنکه از باغ های ارثیه اش نگهداری می کرد، تعدادی دام هم داشتیم و علاوه بر اینها در معادن ذغال سنگ منصورکوه و سالدره هم کار می کرد. تونل ذغال سنگ ده ها متر در زیر کوه ادامه می یافت تا به سینه ی کار برسد. پدرم هفته ای چند روز در آن شرایط سخت کار می کرد تا چرخ زندگی ما خوب بچرخد.
می دانستم هر پنجشنبه بعد از پایان کار معدن با قطار به مشهد می آید تا علاوه بر زیارت امام رضا به ملاقات من هم بیاید. او هر جمعه که به ملاقاتم آمده بود، فقط یکی دو ساعت وقت داشت تا با من باشد. مجبور بود بعد از ظهر جمعه با قطار به دامغان برگردد.
عطر اسفند
45 روز در بیمارستان مشهد بستری بودم، زخم های پاهایم به مقدار زیاد خوب شده بود. به من گفتند می توانم به دامغان زنگ بزنم تا از بیمارستان مرخص شوم. همان روز ابوالفضل کاشفی به ملاقاتم آمده بود. موضوع را به او گفتم. او گفت که با ماشین پیکانش به مشهد آمده است و خوشحال خواهد شد تا هم سفر آنها باشم. ساعت چهار بعدازظهر به روستای آهوانو رسیدیم. وقتی ازدحام مردم را دیدم، تعجب کردم. تا از ماشین پیاده شدم و عصاهایم را زیر بغلم زدم، صدای چاووشی و صلوات بلند شد. عطر اسفندهای دود شده میدان روستا را فراگرفته بود. سینی های شربت و شیرینی در بین جمعیت می گشت. گوسفندی را هم برای قربانی آماده کرده بودند. با آنکه دوست نداشتم اشکم را کسی ببیند، ولی حدقهی چشمم پر از اشک شده بود. گمان نمی کردم مردم آهوانو آنچنان از من استقبال کنند. همراه ابراز احساسات پاک مردم تا حسینیه ی روستا رفتیم. حجت الاسلام حاج شیخ محمد ترابی به منبر رفت. ایشان از رزمندگان تجلیل کرد و من را هم مورد تفقد قرار داد.
رهين محبت
ما سه نفر جانباز قطع عضو، در یک اتاق بیمارستان امام رضا (ع) مشهد با هم بستری بودیم. محمدابراهیم شهابی بچه ی کاشمر بود و و یک برادر کم سن و سال اصفهانی بود که اسمش را فراموش کردم، باهم دوست صمیمی شده بودیم و درد مشترک داشتیم. مردم مشهد در ساعات ما می آمدند و هر یک به طریقی محبت می کردند. برادری که در کارخانه کفش دوزی کار می کرد هر روز به سراغ ما می آمد و ما سه نفر را سوار پیکانش می کرد تا ما را به زیارت امام رضا (ع) ببرد. او ما را بر با ماشین به گرد حرم امام هشتم (ع) می برد و ما از داخل ماشین ارادت می کردیم.
انتهای پیام/ 141