گروه حماسه و جهاد دفاع پرس، روش و منش انسانهای پاک سیرت از ابتدا خاص و همراه با مردانگی و ایثار است، مصطفی برهه ای شغل پر مخاطره آتش نشانی را انتخاب و به همنوع خود کمک می کند اما با آغاز جنگ تحمیلی عازم جبهه ها می شود و به آرزوی دیرین خود که شهادت بوده است می رسد. در این خصوص دفاع پرس با خانم «افسانه معافی» خواهر شهید آتش نشان دوران دفاع مقدس «مصطفی معافی» گفت و گویی انجام داده است که در ادامه میخوانید:
برادرم اول آبان سال 1339 در محله خزانه تهران به دنیا آمد. مصطفی از کودکی بسیار باهوش و مبتکر بود. بیشتراسباب بازیهایش را با وسایل ساده که توی خانه و در دسترس بود، میساخت، بزرگتر که شد، این کار را ادامه داد در دوران نوجوانی وسایل برقی و صوتی که خراب میشدند را باز و خرابیهای آن را تعمیر میکرد.
حس کنجکاوی و خلاقیت توام با مهربانی و دلسوزی وی نسبت به خانواده به ویژه مادرم موجب شد وی فردی مبتکر خلاق و هنرمند شود.خانه ما سه طبقه بود، برادرم منصور طبقه سوم میخوابید و مادرم هر روز صبح باید سه طبقه را بالا رفته و برادرم را بیدار میکرد تا به سرکاربرود مصطفی زنگی را درست کرد که مادرم با فشار دادن آن برادرم را بیدار میکرد تا دیگر مجبور نشود سه طبقه را با پادردی که داشت بالا برود. برادرم خیلی به فکر مادر بود.
مصطفی کمک حال پدر و مادرم بود. همیشه هم لبخندی برلب داشت یک بار دیر به مدرسه رسیده بود زمانی که معاون مدرسه از وی خواسته بود دلیل دیرآمدن خود را توضیح دهد مصطفی طبق معمول خندیده بود و ناظم مدرسه مادرم را خواسته بود که بیاید پاسخگو باشد؛ که چرا فرزند شما همیشه میخندد؟ مادرم درجواب گفته بود،که عادت همیشگی مصطفی است و معاون قبول کرده بود برادرم خیلی درسخوان و منظم بود مسئولان مدرسه خیلی دوستش داشتند.
گره گشای کار همه بود
ماشین یکی از معلمهای برادرم توی خیابان خراب شده بود، مصطفی به معلم مدرسه گفته بود اگر اجازه بدهید ماشین تان را ببینم و اگر مشکلی دارد آن را رفع کنم که بعد از چند دقیقه ماشین را راه میاندازد و معلم مدرسه مصطفی را به مدرسه رسانده بود.
برادرم هر روز که از مدرسه به خانه میآمد حتی در طول مسیر اگر با کسی برخورد می کرد که مشکلی داشت به آنها کمک می کرد. روحیه نوعدوستی و دست گیری افراد ضعیف و محروم جامعه را از سنین نوجوانی آموخته بود.
مصطفی در دوران انقلاب
قبل از پیروزی انقلاب مصطفی به همراه برادرم محمد و بچههای محل مامور گشت در محله افسریه شده بودند. در درگیری پادگان لویزان محمد و مصطفی بودند و چند اسلحه یک کلت و چند تا ژسه برداشته بودند و در ماههای اول بعداز پیروزی انقلاب در افسریه شبها نگهبانی میدادند. انقلاب که پیروز شد، مصطفی سن زیادی نداشت، ولی خیلی خوب با اعتقادات و ارزشهای اسلامی آشنا شد و توانست با قدرت جذب بالایی که به واسطه اخلاق خوب و آرامش صبری که پیشه کرده بود در تقویت بنیه دینی و جذب جوانان فعالیت کند؛ در حالی که آموزشی خاص در این رابطه ندیده بود.
حساس نسبت به موضوع حجاب
برادرم نسبت به حجاب خیلی حساس بود بحث حجاب را با منطق و اصول برایم جا انداخت، وی با کمال ادب و احترام نکاتی رابه من یادآورشد کتاب و منابعی را در اختیارم گذاشت مبنی براین که با مطالعه و تحقیق بیشتر به این نکته برسم، که حجاب چه مزایایی دارد و تاچه حدودی باید حریم حجاب و عفاف در جامعه رعایت شود. من حجاب داشتم، ولی به جزییات خیلی توجه نمیکردم. کتابهایی که خودش در مورد حجاب خوانده بود و بر مباحث آنها مسلط بود با زبان ساده و خودمانی و با لحنی مهربان و دلنشین برایم بیان می کرد.بعد هم نظر و حرف مرا میشنید و اگر مشکلی داشتم با منطق و استدلال پاسخم را میداد.
یک بار گفتم مصطفی «حجاب برایم خیلی دست و پاگیره» گفت: «می میخواهی بانوانی رانشانت بدهم که چریکاند و با حجاب کامل چادر از عهده تمام کارهای سخت هم به خوبی برمیآیند؟» «خواهرم این توانمندی است که بتوانی با حجاب کامل همه کارها را به نحو احسن انجام بدهی.» بعد در نهایت یک جمله زیبا گفت که همیشه در ذهن ماندگاراست؛ «اگر قبول کنی که حجابت کامل و درست باشد، مطمئن باش قبل ازهمه، خودت به آرامش میرسی و با اطمینان در کوچه و خیابان رفت و آمد میکنی.» حتی مصطفی قبل از این که دفعه آخربه جبهه برود به یکی از بانوان فامیل گفته بود: «اگر حجاب کاملی نداشته باشی نمیتوانم تو را شفاعت کنم.» این نشانه اهمیت دادن وی به حجاب و از طرفی آگاهی وی به این مسئله که از شهادت خود خبر داشت.
استخدام در آتش نشانی
مصطفی، زمانی که انقلاب پیروز شد به خدمت سربازی رفت. و پس از اتمام خدمت مقدس سربازی، به دنبال یافتن شغلی بود.
برادرم درحالی که به دنبال تامین معاش و برداشتن بار زندگی از روی دوش پدرم بود، ولی علاقهمند به پیدا کردن شغلی خاص بود؛ که توام با ایثار و خدمت کردن بیشتر به مردم باشد. یک روز که به همراه دوستانش به نماز جمعه رفته بود بعداز نمازجمعه از تربیون شنیده بودند؛ که آتش نشانی استخدام میکند. فرم استخدام را گرفت و پرکرد و خیلی زود با توجه به مهارتها و آموزشهایی که از قبل دیده بود آتش نشان شد.
یک سال از فعالیت وی در آتشنشانی بیشتر نگذشته بود که در نمازجمعه شنیده بود جبهههای جنگ نیروی داوطلب میخواهند، برادرم دیگر آرام و قرار از دست داده بود و با پیگیری و تلاش توانست از طریق پایگاه مالک اشتر به منطقه اعزام شود.
مصطفی وابستگی را مانع جبهه رفتن خود میدانست
مصطفی مرتب در جبهه حضور داشت و همین عاملی شده بود تا مجرد بماند. در حالی که برادران دیگرم ازدواج کرده بودند، پدر و مادرم برای ازدواج به مصطفی اصرار میکردند برادرم از مادرم عذرخواهی میکرد،میگفت: مادرجان فعلا که مجردم و الان هم کسی به من وابستگی ندارد و اگر من در جبهه نباشم باید یک فرد متاهل جای من را بگیرد، بگذارید من در جبهه بمانم ومتاهلین سرزندگی خود باشند. چه نیازی است که کشورم در حال جنگ است من ازدواج کنم؛ تا زمانی که جنگ است ازدواج نمیکنم.
روایت شهادت
خانهام نزدیک خانه پدرم بود. دختر اولم را باردار بودم هم زمان درس هم میخواندم. آن روز باید کلاس میرفتم، ولی از صبح که بیدار شدم حال عجیبی داشتم. حالم اصلا خوب نبود و دلیل آن را هم نمیدانستم، دلشوره و اضطراب زیادی داشتم، در منزل ماندم. بعدازظهر خبر دادند به منزل پدرم بروم. با این که به خاطر شرایطی که داشتم همه رعایت حالم را میکردند ولی همان اول که اسم مصطفی را آوردند، فهمیدم شهید شده است.
مصطفی ما را برای شهادت خودش آماده کرده بود. چون همیشه بحث شهادت را مطرح و برایمان جا انداخته بود. هربار که مرخصی میآمد، از رفتن خود میگفت. مرتب به مادرم التماس میکرد که «مامان، تو را خدا دعا کن من شهید شوم. این فیض بزرگ را از من نگیرید.» یعنی به من امید نداشته باشید و برای آمدنم از جبهه دعا نکنید که مانع شهادتم شود.
مادرم به شهادت برادرم رضایت داد که مصطفی به آرزوی خود برسد. شاهد بودم مادرم سرسجاده نماز، دست هایش را رو به آسمان بلند می کرد و از خداوند شهادت مصطفی را درخواست کرد.
مصطفی آرزو داشت گمنام به شهادت برسد و در وصیت نامهاش قید کرده «از خدا میخواهم که پیکرم برنگردد؛ دوست دارم همانند؛ حضرت ابوالفضل (ع) به شهادت برسم.»
پیکر مصطفی به مدت هشت سال مفقود بود همان طور شدکه در وصیت نامه خود از خدا خواسته بود. اما مادرم چشم به راه بود و بالاخره دعای مادر کار خودش را کرد و پیکرش را بعداز هشت سال پیش ما برگشت.
زمان تشییع پیکر برادرم من به همراه مادرم در بهشت زهرا بودم؛ دلمان نیامد به جای چهره خندان و لبخند همیشگی اش که برلب داشت نظاره گر پلاک و استخوانهایش شویم. ترجیح دادیم در ذهن من و مادرم تصویر صورت خندانش برای همیشه باقی بماند.
مصطفی در 13 آبان سال 1362 در منطقه پنجوین به شهادت رسید. برادرم دریکی از نامههای خود چنین نوشته بود:« مبدا پیش خدا و مقصد؛ قطعه 28» در واقع او عقیده داشت که مبدا زندگی اش شهادتش و رسیدن به خداست و مقصد کالبد خاکی اش قطعه 28 بهشت زهرا (س) است. همان قطعه ای که مصطفی برای همیشه در آن آرام گرفت.
انتهای پیام/ 191