به گزارش گروه سایر رسانههای دفاع پرس، شهید هادی ذوالفقاری متولد سال ۱۳۶۷ در تهران است. او که از طلبههای حوزه علمیه نجف بود در بیست و ششم بهمن ماه سال ۱۳۹۳ و در نبرد با تروریستهای تکفیری داعش به شهادت رسید.
پیکر این شهید بزرگوار طبق وصیت خودش در قبرستان وادیالسلام نجف به خاک سپرده شد. یادمان وی در گلزار شهدای بهشت زهرای تهران، قطعه ۲۶، ردیف یک، شماره ۲۵ واقع شده است. خاطره زیر از صفحه ۸۵ کتاب پسرک فلافلفروش (زندگینامه و خاطرات شهید ذوالفقاری) به نقل از سید روحالله میرصانع انتخاب شده است: از بالاترین ویژگیهای آقا هادی که باعث شد در این سن کم، ره ۱۰۰ ساله را یکشبه طی کند، طهارت درونی او بود. برخلاف بسیاری از انسانها که ظاهر و باطن یکسانی ندارند، هادی بسیار پاک و صاف و بدون هرگونه ناپاکی بود. حرفش را میزد و اگر اشکالی در کار خودش میدید، سعی در برطرف نمودن آن داشت.
یادم هست اواخر سال ۱۳۹۰ آمد و در حوزه «کاشفالغطا» نجف مشغول تحصیل شد. بعد از مدتی کار پیدا کرد و دیگر از شهریه استفاده نکرد.
آن اوایل به هادی گفتم: نمیخوای زن بگیری؟
میخندید و میگفت: نه، فعلاً باید به درس و بحث برسم.
سال بعد وقتی درباره زن و زندگی با او صحبت میکردم، احساس کردم بدش نمیآید که زن بگیرد. چند نفر از طلبههای هممباحثه با هادی متأهل شده بودند و ظاهراً در هادی تأثیر گذاشته بودند.
یکبار سر شوخی را باز کرد و بعد هم گفت: اگر یک وقت مورد خوبی برای من پیدا کردی، من حرفی برای ازدواج ندارم.
از این صحبت چند روزی گذشت. یکبار به دیدنم آمد و گفت: میخواهم برای پیادهروی اربعین به بصره بروم و مسیر طولانی بصره تا کربلا را با پای پیاده طی کنم.
با توجه به اینکه کارت اقامت او هنوز هماهنگ نشده بود با این کار مخالفت کردم، اما هادی تصمیم خودش را گرفته بود. آن روز متوجه شدم که پشت دست هادی بهصورت خاصی زخم شده، فکر میکنم حالت سوختگی داشت. دست او را دیدم، اما چیزی نگفتم.
هادی به بصره رفت و ۱۰ روز بعد دوباره تماس گرفت و گفت: سید امروز رسیدیم به نجف، منزل هستی بیام؟
گفتم: با کمال میل، بفرمایید.
هادی به منزل ما آمد و کمی استراحت کرد. بعد از اینکه حالش کمی جا آمد، با هم شروع به صحبت کردیم. هادی از سفر به بصره و پیادهروی تا نجف تعریف میکرد، اما نگاه من به زخم دست هادی بود که بعد از گذشت ۱۰ روز هنوز بهتر نشده بود!
صحبتهای هادی را قطع کردم و گفتم: این زخم پشت دست برای چیه؟ خیلی وقته که میبینم. سوخته؟
نمیخواست جواب بده و موضوع را عوض میکرد. اما من همچنان اصرار میکردم. بالاخره توانستم از زیر زبان او حرف بکشم! مدتی قبل در یکی از شبها خیلی اذیت شده بود. میگفت که شیطان با شهوت به سراغ من آمده بود. من هم چارهای که به ذهنم رسید این بود که دستم را بسوزانم!
من مات و مبهوت به هادی نگاه میکردم. درد دنیایی باعث شد که هادی از آتش شهوت دور شود. آتش دنیا را به جان خرید تا گرفتار آتش جهنم نشود.
منبع: آنا