گروه حماسه و جهاد دفاع پرس: یک ماه به جشن تولد 26 سالگی اش مانده بود که دختر دلبند 14 ماهه اش را برای همیشه تنها گذاشت و به آرزوی دیرینه اش که شهادت بود دست یافت، جز اولین ها بود که برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) عازم سوریه شد، چند سفر به شام داشت اما گویا قسمت شهادت او در این سرزمین نبود، پس از بازگشت از سوریه و تنها چند روز پس از اینکه به عراق برای مبارزه با تکفیری ها می رود در منظقه ای نزدیک مرز مهران به شهادت می رسد. می گویند علیرضا اولین شهید مدافع حرم در عراق است. پدرش از نجابت و مظلومیت پسرش به نیکی یاد می کند و اینکه در سفری که باهم به کربلا می روند، امضای شهادتش را آنجا از امام حسین (ع) و حضرت عباس (ع) می گیرد. در ادامه گفت وگوی دفاع پرس را با «حسین مشجری» پدر شهید مدافع حرم «علیرضا مشجری» و رزمنده دوران مقدس می خوانید:
پسرم در روز 24 تیرماه 1367 در تهران به دنیا آمد. بچه درسخوان و باهوشی بود. و ازهمان دوران کودکی در برنامه های مختلف دینی و مذهبی در محافل و مساجد حضور فعالی داشت. سر به زیر و محجوب بود و احترام به بزرگتر را واجب می دانست.
برای رفتن به کربلا علی در پوستش نمی گنجید
علیرضا دانشجو بود و در دانشگاه امام حسین درس می خواند. سال 89 برای زیارت کربلا ثبت نام کردم اسم او را هم نوشتم اشتیاق زیادی داشت، می گفت شاید مرخصی به من ندهند که با شما بیایم. گفتم خودش حتما درست می شود اصلا نگران نباش. وقتی کارها جور شد و قرار شد با هم راهی کربلا بشویم. علیرضا در پوست خودش نمی گنجید. آنجا که رسیدیم تقریبا تمام وقتش توی حرم امام حسین (ع) و حضرت اباالفضل(ع) بود. خیلی کم هتل می آمد. با چند نفر از دوستان و همقطارهایش برنامه های معنوی خاصی داشتند. بدون شک در آن سفر سیم های علیرضا حسابی وصل شده بود. با شور و حال خاصی گریه می کرد. خدا را شکر می کردم که پسرم اینقدر با احترام و ادب در حرم امام حسین(ع) و باب الحوائج حضرت عباس (ع) مشغول راز و نیاز و عبادت است. باید بگویم که که امضای شهادتش را همان سفری که باهم رفته بودیم عراق، از ائمه اطهار گرفتند.
علیرضا جز نخستین شهدای مدافع حرم بود
موقع رفتن به سوریه دخترش محدثه 8 ماه بیشتر نداشت. توی فرودگاه بغلش بود که بچه را داد به من. محدثه بچه شیرینی شده بود و علی به من گفت این بچه مانع می شود که من عازم سفر شوم. با گریه و اشک خداحافظی کرد و رفت. خیلی سخت است دختر بچه 8 ماهه را ترک کنی و به سفری بروی، آن هم نمی دانی آیا دوباره می توانی فرزند دلبندت را ببینی یا نه؟ گویا تصمیمش را گرفته بود و تلاشش هم این بود که خیلی وابسته نباشد. حتی به دختر کوچولویش که عاشقانه دوستش داشت و نفسش بهش بند بود. سعی می کرد علیرغم میل باطنی اش این علاقه را نشان ندهد.
خواب شهادت علیرضا را زمانی که سوریه بود دیدم
یک شب خواب دیدم یکی آمد و به من گفت «حسین» دوست داری پدر شهید شوی؟ من گفتم بدم نمی آید ولی پسرم دو هفته دیگر ازسوریه برمی گردد. از خواب پریدم و به فکر فرو رفتم. به خانواده و خانمش هم در مورد خوابم هیچ چیزی نگفتم. گفتم رویای صادقانه است و از کنار این موضوع گذشتم.
سرانجام روز موعود رسید و علیرضا قرار شد پس از چند ماه از سوریه برگردد. منتظرش بودیم ساعت خیلی دیر می گذشت. خیلی چشم براه بودیم، گویا بخاطرمسائل امنیتی ساعت پرواز را چندبار تغییر داده بودند. سردار سلیمانی هم توی همان پرواز علیرضا حضور داشت.
علیرضا برای رفتن شتاب داشت
چند وقت پس از بازگشت از سوریه، قرارشد به اتفاق خانواده چند روزی برای استراحت به شمال برویم. برنامه ریزی کرده بودیم. اما علیرضا برای رفتن شتاب داشت. دفاع از حرم و جنگ با تکفیری ها را به رفتن به شمال و نمک آبرود ترجیح داده بود. با وجود اینکه دوستانش اصرار کرده بودند که نیاز به استراحت داری و حتما با خانواده مسافرت برو. اما علیرضا دنبال حکم و گرفتن امضاء برای سفرش، این بار به عراق بود. به همکاران و دوستانش گفته بود این ماموریت را من باید بروم و خانواده ام را در جریان گذاشته ام.
مظلوم و با حجب و حیا بود
علی حتی اگر می خواست گریه کند در خلوت خودش اینکار را می کرد. بسیار تودار بود. معصومیت و مظلومیت در نگاهش پیدا بود. یک پسر و یک دختر دیگر دارم اما در بین بچه هایم علی از همه مظلوم تر بود. بسیار حجب و حیا داشت و با وجود اینکه باهم خیلی صمیمی و رفیق بودیم اما گاهی برای بیان و اظهار کردن موضوع یا مسئله ای این حجب و حیا در رفتارش بیشتر نمود پیدا می کرد. همه کسانی که او را می شناختند در خصوص مظلومیت علیرضا اتفاق نظر داشتند. خواهرم می گفت آخرین باری که علی برای خداحافظی منزل ما آمده بود، چهره اش بسیار فرق کرده بود. علی ظاهرا به خانه همه فامیل و آشنا ها سر زده بود و طلب حلالیت کرده بود.
دایی اش در عملیات بیت المقدس شهید شد
دایی علیرضا نیز رزمنده بود، در دوران دفاع مقدس و در سال 61 در بیت المقدس شهید شده بود. آنهم در حالیکه 17 سال بیشتر نداشت. علیرضا بیشترمواقع بهشت زهرا(س) می رفت و سر مزار دایی شهیدش که هرگز او را ندیده بود حاضر می شد.
در هیات ها همیشه سرپا بود و خدمت می کرد اگر غذایی می دادند تا مطمئن نمی شد که همه غذا خوردند سر سفره نمی نشست. مهربان بود و همیشه لبخندی بر روی لب داشت.
محدثه دخترعلیرضا الان پیش دبستانی می رود زمانی که باباش شهید شد 14 ماه بیشتر نداشت. منطقه ای به نام خرمدشت جایی در محدوده کاشان به سمت نطنز را خیلی دوست داشت. یک قنات آب و یک رودخانه آنجا هست که یک درخت کهنسال هم درآن ناحیه واقع است. یک شب خواب دیدم که به اتفاق خانواده رفتیم و مثل عادت همیشگی هندوانه به همراه داشتیم. درخواب رفقای خودم که شهید شده بودند را همراه با خودم و پشت سرم می دیدم و آن طرف آب علیرضا روبه رویم قرار داشت. لباس سفید قشنگی به تنش بود و بسیار خوشحال بود سعی کردم که دستم را دراز کنم تا دستش را بگیرم که از خواب بیدارشدم. دوستان علیرضا هم زیاد خوابش را می بینند.
حرف های حضرت آقا به من آرامش داد
در یک ملاقات خصوصی که خدمت مقام معظم رهبری رسیدیم چند خانواده مدافع حرم نیز حضور داشتند که جداگانه هم با آقا صحبت کردیم. نماز ظهر و عصر را به امامت آقا بجا آوردیم. رفتم پیش آقا، که به من گفتند شما چقدر جوان هستید. گفتم من 20 سال داشتم که ازدواج کردم. آقا گفتند حتما با پسرتان رفیقای خوبی برای هم بودین؟ «گفتم هرجا باهم می رفتیم بهش می گفتم علیرضا داداشمه».
به حضرت آقا عرض کردم من توفیق جبهه رفتن را داشتم و پس از شهید شدن دوستانم خودم هم خیلی دوست داشتم که شهید شوم اما متاسفانه شهادت قسمت ما نشد! من ماندم و الان با حسرت می بینم که بچه ام از من سبقت گرفت. آقا با شنیدن حرفای من، رو به من و چند خانواده دیگری که خدمتش بودیم فرمودند: «این صبر و تحملی که شما می کنید اجر و پاداشتان کمتر از شهادت نیست.»
تا قبل از دیدار با مقام معظم رهبری بسیار بیقرار بودم و دوری از علی برایم خیلی سخت بود اما بعد از صحبت های آقا آرام شدم آنروز حضرت آقا را بغل کردم و بیاناتش آویزه ی گوشم شد. از اباعبدالله الحسین(ع) می خواهم کنار حضرت علی اکبر(ع) علی ما را نیز قبول کنند.
خاطره ی پدر شهید مدافع حرم از دوران دفاع مقدس
سال 64 در پنجوین عراق قله 1904منطقه کانی مانگا عملیاتی داشتیم که خیلی موفقیت آمیز نبود و در آن عملیات شهدای زیادی دادیم. قرار ما رفتن به سمت بصره بود. فرمانده هان 10 صبح را در نظر گرفته بودند توی دشت اصلا دید کافی نداشتیم با کامیون درحال حرکت بودیم که با موج انفجار توپ 123 کامیون مان لاستیک هایش ترکید و روی هوا رفت، 5 نفر شهید دادیم و بقیه چیزی حدود 15 نفر همگی زخمی شدیم که شدت جراحات برخی از دوستان رزمنده خیلی زیاد بود. با همان وضعیت خود را به ارتفاع رساندیم و مشاهده کردیم که توی کمین گیر کردیم. درسکوت شب صدای عراقی ها که چندصدمتر با ما بیشتر فاصله نداشتند و دائم با هم صحبت می کردند را به راحتی می شنیدیم. آنجا دست خدا را دیدیم که به ما کمک کرد. همه ی ما آن زمان باید شهید یا اسیر می شدیم.
رزمنده های ما در دوران دفاع مقدس با دستهای خالی روبروی لشکری قرار گرفته بودند که از هر نظر، از سوی شرق و غرب حمایت می شدند. معنویت و خلوص بچه ها بود که نگذاشتند یک وجب از خاک ما به دست دشمن تا دندان مسلح بیفتد.
آخرین تماس با علیرضا و شهادت در نیمه شعبان
یکی دوروز مانده به نیمه شعبان سال 93 ما در مسافرت بودیم چهارشنبه عصرش آخرین تماس ما با علیرضا بود که گفت انشالله به شما خوش بگذرد و دقایقی هم با ما شوخی کرد.قبل از شهادتش هم آخرین فردی که با او صحبت کرد خواهرش بود.
جمعه نیمه شعبان بود که در راه برگشت به تهران بودیم توی جاده جایی کنار زدیم که نهار بخوریم که همسر علیرضا زنگ زد که علی به شما زنگ نزده است؟ چون هرچه زنگ می زنم موبایلش خاموش است. ما هم دل نگران بودیم.
مادر علیرضا دلشوره اش از صبح زیاد بود و بعد از اینکه چندین بار تماس گرفت و علیرضا پاسخگو نبود. گفت مطمئنم که برایش اتفاقی افتاده است.
صبح جمعه بیست و سوم خردادماه 93 در نیمه شعبان و روز ولادت با سعادت امام زمان (عج) در عراق و نزدیکی مرز مهران خودرویی که علیرضا در آن حاضر بود، مورد سوقصد تکفیری ها قر ار می گیرد و به شهادت می رسد. دو بار به سوریه رفت اما روزیش انگار جای دیگری، گویا نزدیک به بین الحرمین جایی که علیرضا نامه درخواستش را مهر کرده بود باید به فیض شهادت نائل می آمد. پسرم پس از تشییع باشکوه در قطعه 26 بهشت زهرا(س) برای همیشه درکنار دایی شهیدش آرام گرفت.
انتهای پیام/