ماجرای شهادت برادران شهید عاکفی از زبان مادرشان؛

روز خواستگاری خبر شهادت دادند/ پیکر محمد جایی برای بوسیدن نداشت

مادر شهیدان عاکفی گفت: پیکر ابراهیم را که نشانم دادند سیاه بود، جایی برای بوسیدن نداشت، انگار دستکش سیاهی دستش کرده بودند.
کد خبر: ۳۲۲۱۶۱
تاریخ انتشار: ۱۵ آذر ۱۳۹۷ - ۱۲:۵۹ - 06December 2018

به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، جمعی از اعضای جامعه قرآنی به نیابت از حافظان، قاریان و فعالین قرآنی به دیدار خانواده شهیدان محمد و ابراهیم عاکفی رفتند و سلام جامعه قرآنی را به آنان ابلاغ کردند.

هشت روز مانده به 18 سالگی شهید شد

در این دیدار مادر شهیدان عاکفی در خصوص شهید ابراهیم عاکفی اظهار داشت: او هشت روز مانده تا 18 سالش کامل شود، شهید شد. بچه بسیار فهمیده ای بود و با وجود سن کم درک بالایی داشت. یک روز در پنج سالگی اش سر صبحانه بودیم که گربه ای از راهرو بالا رفت و ابراهیم هم به دنبال او تا پشت بام رفت. صدایی آمد، رفتم ببینم چه شده که دیدم ابراهیم بی‌هوش افتاده است، دست‌تنها او را تا سر خیابان بردم، بالاخره یک ماشین نگه داشت و ما را تا بیمارستان برد. ابراهیم را روی تخت خواباندند، دکترها دورش جمع شدند و هرچه کردند ابراهیم چشم هایش را باز نکرد، چند ساعتی بی‌هوش بود همین که الله اکبر اذان را گفتند خودش بلند شد و دور و اطرافش را نگاه کرد، دکتر لپش را کشید و گفت تو ما را سرکار گذاشتی؟ گفت من خواب نبودم مکه رفته بودم، همه نشانی‌های مکه و کعبه را داد. از آن موقع او را حاجی صدا کردیم اگر حاج ابراهیم نمی گفتیم جواب نمی داد.

من به خدا بدهکار نمی شوم

مادر شهید ادامه داد: هفت سالگی اسمش را در مدرسه نوشتیم. یک روز معلمش من را خواست. به من گفت بچه تان درس نمی خواند و فقط بازیگوشی می کند، ناراحت شدم، گفتم ابراهیم چرا معلمت دلگیر است؟ گفت اگر معلم راست می گوید خودش چیزی بنویسد تا ما هم از روی آن بنویسیم. گفتم او خودش هم مثل تو روزی دانش آموز بود. بعد از آن تکالیفش را به دقت انجام می داد. از هشت سالگی نمازش را می خواند بچه ها که می گفتند چرا نماز می خوانی می گفت شما به خدا بدهکار می شوید ولی من نمی شوم.

تو مادری زینبی هستی

مادر شهیدان عاکفی در بیان خاطره ای گفت: برای خاکسپاری شهدا به همراه ابراهیم به بهشت زهرا (س) رفته بودیم. در حال رد شدن از قطعه منافقین بودیم که جوانی از نیروهای نظامی من را صدا و زد و به خانمی اشاره کرد و گفت: این خانم را نگه دارید که فرار نکند. من هم همین کار را کردم، آن خانم من را کتک و لگد زد تا آنجا که دستم به شدت زخمی شد و عفونت کرد. آن روز من خیلی خسته بودم، وقتی به خانه رسیدم ابراهیم برگه ای را آورد که امضا کنم، برگه عضویت در بسیج بود، به من گفت امروز نشان دادی که مادری زینبی هستی، پیشانی ام را بوسید و امضا را گرفت.

این مادر شهید افزود: شب ها پست می داد. نصف شب خانه می آمد نماز شب می خواند و دوباره به بسیج می رفت. یک شب بیدار شدم، دیدم کسی گوشه اتاق ایستاده. فکر کردم دزد است، کارد آشپزخانه کنارم بود به سمتش پرت کردم، برق را روشن کردم دیدم ابراهیم است، نماز می خواند، معلوم بود این بچه را خداوند برای خودش نگه داشته است.

وی ادامه داد: سال 62 جبهه رفت. فقط دیدم صبح زود در را باز کرد و برایم دست تکان داد و رفت. بعد فهمیدیم به جبهه رفته است. یواشکی سن شناسنامه اش را زیاد کرده بود. مدتی بعد در عملیات خیبر شهید شد.

مارد شهید ابراهیم عاکفی افزود: در کوچه محل زندگیمان بچه های زیادی بودند که ابراهیم با هیچ کدامشان دوست نبود. عادل جباری چند سالی از ابراهیم بزرگتر بود و قرآنش هم بهتر از ابراهیم بود. باهم دوست شدند و این پسر باعث شد قرآن ابراهیم قوی تر می شود.

مادر شهیدان عاکفی درباره شهید محمد عاکفی گفت: بعد ابراهیم خیلی دلتنگی می کردم و محمد مثل یک مادر با من رفتار می کرد. زنگ در را که می زد می فهمیدم محمد است. از بهشت زهرا (س) می آمدم هوایم را داشت می گفت تو مادر شهید هستی ارج و قرب داری باید هوایت را داشته باشم. حرف شهادت می زد می گفتم شهادت ابراهیم برایمان بس است، می گفت من برای جنگ اسرائیل شهادت را می خواهم.

روز خاستگاری خبر شهادت دادند/ پیکر محمد جایی برای بوسیدن نداشت

قرار بود خواستگاری بروم که خبر شهادت دادند

وی به آخرین وداع محمد اشاره کرد و گفت: آخرین بار که می رفت گفت تسبیح و مهرم را پادگان جا گذاشتم برای همین انگشتری که خودش به من هدیه داده بود را به او برگرداندم تا دستش کند. کیفش را تا سر خیابان برایش بردم. مینی بوس که سوار شد صورتش را برعکس من برگرداند که دلش نلرزد. دستم را بلند کردم گفتم یا حضرت زینب (س) اگر بچه هایم شهید شدند خودت کمکم کن، قربان محمد ابراهیم خودت ولی نمی خواهم بچه ام اسیر شود، اگر شهید شدند عیبی ندارد. قرار بود یک هفته بعد بازگردد تا برایش خواستگاری برویم. جمعه روز عید قربان بود، بی تاب شده بودم، شب خوابی دیدم که صبح به دخترم گفتم محمد شهید می شود. پسر بزرگم به همراه چند نفر از دوستان محمد به منزل آمدند. حرف یکی از شهدای بزرگ پیش آمد گفتم کاش این ها که سرمایه های کشور هستند بمانند و بچه های ما شهید شوند. همانجا پسرم گفت محمد شهید شده.

با شنیدن خبر شهادت پسرم سجده شکر به جا آوردم

مادر شهید ادامه داد: همانجا سجده کردم و خدا را شکر کردم که حضرت زهرا (س) بچه هایم را به نوکری قبول کردند. پسرم فکر کرد حالم بد شده گفتم چیزی نیست، با خدای خودم صحبت می کنم.

مادر شهید در حالی که اشک هایش را پاک می کرد گفت: گریه هایم از ناشکری نیست چهار پسر بزرگ کردم که هر چهار نفر انقلابی و با قرآن هستند. پیکر محمد کامل سوخته بود، انگار دستکشی سیاه دستش کرده بود، به پسر بزرگم گفتم یک جا از بدن محمد را پیدا کن ببوسم. دیدم پسرم ابا و عمامه اش را انداخت وناله کرد، گفت مادر تو درست حرفی را زدی که حضرت زینب (س) زده بود.

انتهای پیام/ 141

نظر شما
پربیننده ها