گروه حماسه و جهاد دفاع پرس: در صفحات تاریخ انقلاب اسلامی و دفاع مقدس افراد زیادی وجود دارند که به راه انقلاب نامشان زبانزد خاص و عام شده است. یکی از آنها شهید شاهرخ ضرغام است. او پیش از انقلاب کارنامه خوبی نداشت، اما با شنیدن پیام امام (ره) به راه انقلاب آمد. شاهرخ در جبهه شاهد سختیهای جنگ بود و سعی میکرد با شوخی و خنده جنگ را پیش برد. افراد بسیاری با دیدن شاهرخ که روزی مرید او بودند، به جبهه رفتند. به مناسبت 17 آذر سالگرد شهادت شهید «شاهرخ ضرغام» خاطرات «علیرضا کیانپور» برادر کوچک این شهید بزرگوار را در ادامه میخوانید:
با سختی زیاد به ماهشهر رسیدیم از آنجا با قایق به سمت آبادان حرکت کردیم. بالاخره پس از ۲۴ ساعت به مقصد رسیدیم. سراغ هتل کاروانسرا را گرفتم.
دیدن چهره شاهرخ خستگی سفر را برطرف کرد. دوستانش باور نمیکردند که من برادرش باشم. هیکل من کوچک و قدم کوتاه بود. بر خلاف شاهرخ.
عصر همان روز به همراه چند رزمنده به روستای سیدان وخطوط نبرد رفتیم. در حال عبور از کنار جاده بودیم.
شاهرخ من را امانت مادر میدانست
ناگهان شلیک خمپارههای پنج تائی، معروف به خمسه خمسه آغاز شد. شاهرخ که من را امانت مادر میدانست سریع فریاد زد: بخوابید روی زمین؛ بعد هم خودش را روی من انداخت.
قصدش کمک به من بود. اما دیگر نمیتوانستم نفس بکشم. هر لحظه مرگ را احساس میکردم. کم مانده بود استخوانهایم خرد شود. با تلاش بسیار خودم را نجات دادم. گفتم: چکار میکنی؟ من داشتم زیر هیکل تو خفه میشدم! شاهرخ با تعجب نگاهم کرد. بعد آهسته گفت: «ببخشید،داداش عزیزم میخواستم ترکش به تو نخورد.» گفتم: «آخه داداش تو نمیگویی این هیکل رو...» دلم برایش سوخت. دیگر چیزی نگفتم. کمی جلوتر مزارع کشاورزی بود که رها شده بود.
شاهرخ شروع به چیدن گوجه فرنگی کرد. بعد هم با میلهای که زیر اسلحه کلاش قرار داشت گوجهها را به سیخ کشید و روی آتش گذاشت. نان و گوجه پخته شام ما شد.
خیلی خوشمزه بود. میگفت: چشمانتان را ببندید، فکر کنید دارید کباب میخورید.
وارد خط اول نبرد شدیم. صدای سربازان عراقی را از فاصله ۵۰۰ متری میشنیدیم. نیروهای رزمنده خیلی راحت و آسوده بودند. اما من خیلی میترسیدم. روز اولی بود که به جبهه آمده بودم.
بیایید بزنید تو رگ!
شاهرخ به سنگرهای دیگر رفت. نیمه شب بود که با ۱۰ کمپوت برگشت. با همان حالت همیشگی گفت: «بیایید بزنید تو رگ!» بچهها میگفتند اینها را از سنگر عراقیها آورده است.
صبح زود بود که درگیری شد. صدای تیراندازی زیاد بود. شلیک توپ و خمپاره هم آغاز شد. یکی از بچهها توپ ۱۰۶ را آورد. در پشت سنگر مستقر شد. با شلیک اولین گلوله یکی از تانکهای دشمن هدف قرار گرفت. شاهرخ که خیلی خوشحال بود، داد زد: دمت گرم.
یک موشک از بالای سرم رد شد و به سنگر عقبی اصابت کرد. از یکی از بچهها پرسیدم: «این چی بود؟ جواب داد: موشک تاو».
بعد ادامه داد: دیروز شاهرخ اینجا بود، عراقیها هم مرتب موشک تاو شلیک میکردند.
شاهرخ هم یک بیل دستی گرفته بود. وقتی موشک شلیک میشد بیل را پرت میکرد و سیم کنترل موشک را منحرف میکرد.
این کار خیلی دل و جرات میخواهد. سرعت عمل بالای او باعث شد ۲ تا از موشکها کاملا منحرف شوند و به هدف اصابت نکنند.
گذشته شاهرخ ضرغام از زبان خودش
دومین روز حضور من در جبهه بود. تا ظهر در مقر بچهها در هتل کاروانسرابودم. پسری حدود ۱۵ سال همیشه همراه شاهرخ بود. مثل فرزندی که همواره با پدر است.
تعجب من از رفتار آنها وقتی بیشتر شد که گفتند: این پسر، رضا فرزند شاهرخ است! اما من که برادرش بودم خبر نداشتم.
عصر بود که دیدم شاهرخ در گوشهای تنها نشسته است. رفتم و در کنارش نشستم. بیمقدمه و با تعجب گفتم: «این آقا رضا پسر شماست؟!»
خندید و گفت: «نه، مادرش رضا را به من سپرده است. گفته مثل پسر خودت مواظب رضا باش.» دقایقی بعد چند نفری از رفقا آمدند و کنار ما نشستند. صحبت از گذشته و قبل از انقلاب شد.
شاهرخ خیلی تو فکر رفته بود. بعد هم با آرامی گفت: «مهربونی اوستا کریم را میبینید.» من یک زمانی آخرهای شب با رفقا به میدان شوش میرفتم. جلوی کامیونها را میگرفتیم و آنها را تهدید میکردیم تا از آنها باج سیبیل و حق حساب بگیریم. بعد با آن پولها زهرمار میخریدیم و میخوردیم.
خدا امام خمینی را فرستاد تا ما را آدم کند
زندگی ما در لجن بود، اما خدا دست ما را گرفت. امام خمینی را فرستاد تا ما را آدم کند. البته بعدا هر چه پول در آوردم به جای آن پولها صدقه دادم.
بعد حرف از کمیته و روزهای اول انقلاب شد. شاهرخ گفت: گذشته من اینقدر خراب بود که روزهای اول، در کمیته برای من مامور گذاشته بودند، فکر میکردند که من نفوذی ساواکیها هستم.
همه ساکت بودند و به حرفهای شاهرخ گوش میکردند. بعد با هم حرکت کردیم و برای نماز جماعت رفتیم. شاهرخ به یکی از بچهها گفت: برو نگهبان سنگر خواهرها را عوض کن.
با تعجب پرسیدم: «مگر شما رزمنده زن هم دارید؟!» گفت: «بله چند تا خانم از اهالی خرمشهر هستند که با ما به آبادان آمدند. برای اینکه مشکلی پیش نیاد برای سنگر آنها نگهبان گذاشتیم.»
کمی جلوتر یک مخزن بزرگ آب بود. بچهها میگفتند: شاهرخ هر دو روز یک بار اینجا میآید و با لباس زیر آب میرود و غسل شهادت میکند.
تلویزیون عراق گفت شاهرخ، جلاد حکومت ایران را کشتیم!
شاهرخ ضرغام در 17 اذر 59 در عملیات پاکسازی جاده آبادان - ماهشهر بر اثر اصابت گلوله به سینهاش به شهادت رسید. همان شب تلویزیون عراق پیکر بی سر او را نشان داد و گفت: «ما شاهرخ، جلاد حکومت ایران را کشتیم.» پیکر شهید شاهرخ ضرغام در لیست شهدای مفقودالاثر قرار گرفت.
انتهای پیام/ 131