«حسین قنبریان» در گفت‌وگو با دفاع پرس:

مجروح شدن در خنثی‌سازی میدان مین/ حکایت چوپان نماهای کومله و دمکرات

مین‌ها از انواع مین‌های سوسکی، تله‌ای و... بود. در حین کار، در حال برداشتن سیم چین بودم که ناگهان مین کنارم منفجر و هردو پایم مجروح شد.
کد خبر: ۳۲۲۸۱۰
تاریخ انتشار: ۰۹ فروردين ۱۳۹۸ - ۰۸:۰۰ - 29March 2019

به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از سمنان، خاطرات رزمندگان و ایثارگران هشت سال دفاع مقدس، برگ دیگری از تاریخ ایران را روایت می‌کند؛ برگی که سختی‌ها، شکیبایی‌ها و رشادت‌های رزمندگان ایرانی را به تصویر می‌کشد که خواندن آن‌ها خالی از لطف نیست.در این گزارش قسمت دوم  خاطرات  «حسین قنبریان» را باهم مرور می کنیم.

سال ۶۰ بود. در پادگان سنندج توجیه و برای عملیات عازم شدیم. ۴۰۰ نفر از شاهرود بودیم؛ که از بانه به سمت سردشت حرکت کردیم. فرماندهی ما را شهید «حسن عامری» به عهده داشت. تقریبا ۱۰۰ کیلومتری از راه را طی کردیم. مسیر و ارتفاعات را پاکسازی نمودیم. بچه‌های سمنان هم ۳۵۰ نفر بودند که با هلیکوپتر اعزام شدند. کومله‌ها از طریق بی سیم باهم در ارتباط بودند و مدام تهدید می‌کردند.

برای حفظ جاده، گرو ههای مختلفی در ارتفاعات مستقر شدند. در کنار ما ارتش نیز حضور فعالانه داشت و با سلاح‌های نیمه سنگین مستقر بود و از جاده و ارتفاعات محافظت می‌کرد. در یک گروه ۴۰ نفره که فرماندهی آن بر عهده من بود در ارتفاعی مستقر شدیم. تردد در جاده بانه- سردشت از ۸ صبح تا ۴ بعد از ظهر ممنوع بود. فقط برادران ارتش می‌آمدند و جاده را از خطر مین گذاری‌های احتمالی کومله پاکسازی می‌کردند.

روزی حول و حوش ۹ صبح بود که صدای انفجار هولناکی به گوش رسید. سریع از ارتفاع پایین آمده و به سمت محل انفجار رفتیم. ناباورانه و با حیرت فراوان، مینی بوسی را دیدم که به صورت الاکلنگ روی پل و لب رودخانه متوقف شده بود. ارتفاع پل ۸ متر بود. خطر سقوط مینی بوس وجود داشت. بلافاصله اقدام به تخلیه مجروحین کردیم. دو دست ودو پای راننده و شاگردش قطع شده، وضعیت دلخراشی داشتند. مجروحین را با تویوتا به بانه و سردشت فرستادیم. خودرو‌های ارتش هم آمدند و مجروحین را انتقال دادند.

همه مجروحین را به شهر رساندیم و بازگشتیم. مشغول تحقیق و بررسی شدیم. در حین تحقیق، «احمد نقی زاده» از دوستان در حالی که به چوپانی اشاره می‌کرد، گفت:

«صبح که روی ارتفاعات بودیم این چوپان هم بود. الان که عصر شده هنوزهم هست. بهش شک دارم».

اسلحه را مسلح کردیم و آرام از کوه پایین آمدیم. به نزدش رفتیم. پرسیدیم: «اینجا چی کار میکنی؟»

گفت: «گوسفند می‌چرونم!»

گفتم: «اینجا این همه کوه داره! چرا اینجا اومدی؟ مگه نمیدونی اینجا نیروی نظامی مستقره؟»

مشغول سئوال و بازرسی بودیم. احمد ناگهان اسلحه کلاشی زیر شکم یکی از گوسفندان دید. بلافاصله چوپان را دستگیر کرده و خواباندیم. مشغول بررسی گوسفندان شدیم. در آنجا پستان گوسفندان شیری را با تور می‌بستند. با بررسی تورها، قطب نمایی پیدا کردیم. پس از بازرسی بسیار، گوسفند‌ها را بار زده، به همراه آن چوپان نما که از افراد کومله و دموکرات بود، به بانه فرستادیم تا محاکمه شود.

ماجرای مین­ کاری عراقی­ ها و مجروح شدن در خنثی­ سازی میدان مین/ حکایت چوپان نما کومله و دمکرات

برای عملیات محرم، مامور شناسایی مواضع، خطوط دشمن و میادین مین شدیم. شهید «حسن طوسی» از بچه‌های فعال جبهه و جنگ بود. وقتی شنید که می‌خواهیم برای شناسایی برویم، گفت: «من هم میام». او در آن زمان سرباز بود و مسئولین مخالفت کردند.

آنقدر گریه کرد تا واسطه شدم که بیاید. صبح فردا، به استعداد ۱۱ نفر شامل ۶ نفر تخریب چی، ۴ نفر از واحد اطلاعات و عملیات و یک نفر عرب خوزستان به عنوان بلدچی حرکت کردیم. پس از مدتی به خط مقدم رسیدیم. در خط مقدم، گردان خط شکن کربلا، حضور داشت. شهید «محمد حسین عامریان» فرمانده گردان کربلا را در منطقه دیدم. رو به من کرد و گفت: «اینجا چه کار می‌کنی؟»

گفتم: «برای شناسایی منطقه و توجیه آمدم.»

به دستور محمد حسین، جیره غذایی را گرفتیم و به راه افتادیم. ساعت ۳ بعد از ظهر، به سمت خط دشمن حرکت کردیم. تا غروب رفتیم. پس از سه ساعت و نیم پیاده روی به جنگل‌های انبوهی رسیدیم که ۸۰۰ متر عمق داشت و مملو از خار‌های تیزی بود که به بدن می‌چسبید. در طی مسیر، طناب‌هایی را دیدیم که به درخت‌ها بسته شده بودند و مسیر را مشخص می‌کردند. این امر  حاکی از آن بود که قبل از ما گروهی دیگر، منطقه را شناسایی کرده‌اند. هوا کاملا تاریک شده بود. پس از نماز و خوردن شام دوباره به راه افتادیم.

پس از طی ۳۰۰ متر راه، به اولین میدان مین دشمن رسیدیم. مشغول باز کردن معبر شدیم. مین‌ها را یکی پس از دیگری خنثی کرده و پیشروی می‌کردیم. نیرو‌های اطلاعات نیز به دنبال ما در حرکت بودند. با زحمت از میدان گذشتیم و به مسیر ادامه دادیم. حواس مان به اطراف هم بود تا ناخواسته به کمین عراقی‌ها وارد نشویم. لحظات به سختی می‌گذشت.

۱۰۰ متر جلوتر به کانالی برخوردیم که ۴ متر عرض و ۴ متر عمق داشت. با دوربین دید در شب به آن نگاهی انداختیم. چندین کیلومتر ادامه پیدا می‌کرد. از کانال گذشتیم و به مسیر پیشروی در خط ادامه دادیم. به منطقه‌ای رسیدیم که درختانی به ارتفاع۲۰/۱ داشت. در تاریکی شب، درختان به گونه‌ای خوف آور نمایان می‌شدند. تماشای درختان و تکان خوردن آنان در دل شب این احساس را به وجود می‌آورد که کسی در حال آمدن به سمت ماست و می‌خواهد ما را اسیر کند. با زحمت و مشقت از این منطقه گذشتیم. به مکانی رسیدیم که صدای رادیو‌های عراقی شنیده می‌شد.

یکی از برادران اطلاعات گفت: «من برم و وسیله‌ای پیدا کنم و بیام تا آقا مهدی (زین الدین) خیالش راحت باشه که ما تا اینجا اومدیم.»

گفتم: «نه نرو. لو می‌ریم و زحمت مان بر باد می‌ره.»

پس از شناسایی منطقه و بررسی‌های لازم به سمت خط خودی حرکت کردیم. پس از عبور از کانال، به میدان مین اول رسیدیم. با دوربین نگاهی به اطراف انداختم. فردی چمباتمه زده درون میدان دیدم، مثل تخته سنگ به زمین چسبیده بود وتکان نمی‌خورد. گمان کردیم تامین میدان مین است. اسلحه‌ها و نارنجک‌ها را آماده نمودیم.

با احتیاط نزدیکش شدیم تا سرش را بلند کرد. دیدم از بچه‌های خودمان است. او هم فکر کرده بود ما عراقی هستیم و تکان نمی‌خورد. نفس راحتی کشیدیم. ساعت ۱۲ نیمه شب بود. رو به دوستان کرده و گفتم: «تا صبح وقت زیادی داریم. اجازه دهید یک ردیف دیگر از مین‌ها را خنثی کنیم، تا معبر بزرگتر و بازتر شود، بعد برویم.» همگی قبول کردند. دوستان اطلاعات گفتند: «پس ما کمی استراحت می‌کنیم تا کارتان تمام شود.»

به اتفاق شهید طوسی و دوستان دیگر دست به کار شدیم. مین‌ها از انواع مین‌های سوسکی، تله‌ای و... بود. در حین کار، در حال برداشتن سیم چین؛ بودم که ناگهان مین کنارم منفجر و هردو پایم مجروح شد. از درد به خود می‌پیچیدم. فریاد زدم: «طووووسی... طووووسی».

هنوز حرفم تمام نشده، در سمت چپ من انفجار دیگری رخ داد. در نورش متوجه فردی شدم که به زمین افتاد.

ناگهان در فاصله ۱۰۰ متری من چراغ قوه‌ای روشن شد. کمین عراقی‌ها متوجه حضورمان شدند. فریاد زدم:

«بچه‌ها بروید عقب. من اینجا می‌مانم».

ماجرای مین­ کاری عراقی­ ها و مجروح شدن در خنثی­ سازی میدان مین/ حکایت چوپان نما کومله و دمکرات

کسی به حرفم گوش نداد. من را به روی شانه گرفتند. روی میدان مین شهید طوسی به زمین افتاده بود و خِرخِر می‌کرد. او را هم روی دوش گذاشتند. به سمت عقب و به سمت جنگل دویدند. تا به پشت نگاه کردم متوجه شدم چراغ قوه دو تا شد. عراق میدان مینش را به صورت زیگزاگ تامین کرده بود تا حرکت نیرو‌ها را در میدان کُند نماید. تا رسیدن آن‌ها به ما زمان می‌بُرد. اما به سرعت می‌آمدند. تجهیزات زیادی همراهمان بود. نمی‌خواستیم چیزی بماند. به علت خستگی نیرو‌ها دائم از روی شانه شان به زمین می‌افتادم. در هر بار افتادن درد شدیدی داشتم. لحظه‌ای نور چراغ قوه از روبرو به چشمم افتاد. ناخودآگاه فریاد زدم:

«ما راگرفتند. حالا خیالتون راحت شد؟!».

به خواست خدا زمین زیر پای ما حرکت کرد و ۴۰۰ متر را در لحظه‌ای طی کرده، به جنگل رسیدیم. من را بین درخت‌ها انداختند و چفیه‌ای را در دهان طوسی فرو کردند تا سر و صدا نکند. سکوت همه جا را فرا گرفته بود. تکان نمی‌خوردیم تا برگ‌ها هم صدا نکنند. عراقی‌ها رسیدند. چندین خشاب گلوله به سمت ما شلیک کردند. به خیال اینکه با این گلوله‌ها کشته شده‌ایم بازگشتند. پس از مدتی توقف، با سختی زیاد از آن جنگل خاردار خارج شدیم. به همان مکانی رفتیم که نماز مغرب و عشا را خوانده بودیم. تازه فرصت شده بود تا همه دور من جمع شوند.

طوسی را هم آورده بودند. سر و حنجره اش ترکش خورده بود. «حسن طوسی» همان جا به شهادت رسید. نزدیک خطوط خودی رسیده بودیم. پیکرحسن را در محلی مناسب گذاشتیم و بازگشتیم. صبح به خط مقدم رسیدیم. من را با یک تویوتا به عقب انتقال دادند. در اثر شدت درد بیهوش شده بودم. عده‌ای نیز پیکر حسن را به عقب آوردند. تا چشم باز کردم، خود را در بیمارستان افشار شهر دزفول دیدم. هر دو پایم بسته بود. دو شب بعد، عملیات محرم آغاز شد. آن محور یکی از محور‌های اصلی لشکر ۱۷ علی ابن ابیطالب (ع) بود. به لطف خدا لو نرفت و از همین جناح دشمن متحمل ضربات سختی شد.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار