یادی از شهدای ترور مسیحی ایران

در بین 17 هزار شهید ترور ایران، شهدایی با مذاهب و اقلیت‌های مذهبی مختلف نیز به چشم می‌خورد.
کد خبر: ۳۲۴۹۱۳
تاریخ انتشار: ۰۴ دی ۱۳۹۷ - ۱۵:۰۹ - 25December 2018

به گزارش گروه حماسه و جهاد دفاع پرس، بنیاد هابیلیان به مناسبت فرارسیدن سال نوی میلادی به معرفی چند تن از شهدای مسیحی که در اثر حوادث و جنایات تروریستی به شهادت رسیدند پرداخته است که در ادامه زندگی‌نامه و سرگذشت تعدادی از این شهدا آمده است.

شهيد وارطان آبراهاميان

شهيد وارطان آبراهاميان از شهدای مسیحی کشورمان است. او اولين شهيد اقليت‌ها در جريان انقلاب اسلامی ایران است. شهید ابراهامیان در اولين روز از بهار سال۱۳۳۹در روستاي سنگرد از توابع استان اصفهان چشم به جهان گشود. خانواده وی مدتی پس از تولد وارطان به اصفهان نقل مکان کردند. شهید آبراهامیان مقاطع تحصيلي ابتدايي و راهنمايي را در مدارس ارامنه «آرمن» و «كاتارينيان» اصفهان به اتمام رساند. او در سال دوم دبيرستان، ترك تحصيل کرد و مدت 2 سال به عنوان برقكار درجه1 در پالايشگاه اصفهان مشغول به كار شد. وی پس از پيروزي انقلاب اسلامي با معرفی خود به اداره نظام وظيفه به خدمت سربازي اعزام شد. شهید آبراهامیان پس از طي دوره آموزشي، زمانی که در مرخصی به سر می‌برد، در اولین روز آبان‌۱۳۵۸ در درگيري مستقيم با نيروهاي ضدانقلاب به شهادت رسيد. پيكر مطهر ایشان بعد از انتقال به اصفهان و انجام تشريفات مذهبي با بدرقه صدها تن از اهالي ارمني جلفاي اصفهان و همشهريان مسلمان، در اصفهان به خاک سپرده شد.

آنچه در ادامه می‌خوانید شرحی است بر مصاحبه با مادر شهید:

وارطان زرنگ و مهربان بود. شب 22بهمن1357 به خانه آمد و به من گفت: «مقابل اداره رادیو تلویزیون درگیری شده است و من هم می‌خواهم بروم.» هرچه اصرار كردم كه نرود، فایده‌ای نداشت. با ماشین مینی‌ماینری كه تازه خریده بود، به آن‌جا رفت.

وارطان را در قبرستان ارامنه در جاده خراسان به خاك سپردیم؛ ولی چون اولین شهید اقلیت‌های مذهبی بود، او را در قطعه معمولی دفن كردند و به همین خاطر از قطعه مخصوص شهدای ارامنه جداست. هر سال هم كه برای شهدای آنجا مراسم می‌گیرند، وارطان فراموش می‌شود.

تنها چیزی كه از او به یادگار مانده یك قرآن است كه همیشه همراهش بود. گاهی اوقات به من هم می‌گفت: «وضو بگیر و به این قرآن نگاه كن.» من می‌گفتم: «وضو یعنی چه؟» خلاصه وضو گرفتن را یادم داد. الان تنها چیزی كه از وارطان برایم مانده همان قرآن است. خیلی دوستش دارم. وقتی سختی‌های زندگی اذیتم می‌كند می‌روم سراغش! همیشه به او می‌گفتم: «مادر تو می‌روی و من تنها می‌مانم. می‌گفت: «مادرم تو تنها نمی‌مانی آن قدر دوستانم هستند که بعد من بیایند به تو سر بزنند و هوایت را داشته باشند.»

چند وقت پیش خواب وارطان را دیدم. خیلی به خوابم می‌آید. در خواب به من گفت: «سر قبرم یک پرچم ایران بزن!» بعد از این خواب با خودم اندیشیدم، سر مزار شهدای دیگر، پرچم و گل هست؛ ولی وارطان را همیشه فراموش می‌‌كنند. امیدوارم و آرزو دارم كه خون افرادی مثل وارطان كه برای میهن، جانشان را هم داده‌اند، پایمال نشود. بالاخره زندگی با كم و زیادش می‌گذرد.

در حال حاضر خیابانی در حوالی چهارراه ولی‌عصر تهران به نام شهید وارطان ابراهامیان نام‌گذاری شده است.

ورژ باغوميان

شهيد ورژ باغوميان در ارديبهشت‌1344 در منطقه جلفاي نو در اصفهان دیده به جهان گشود. وی دوران تحصيلات ابتدايي را در مدرسه ارامنه اصفهان به پايان رساند. پس از آن، همزمان با تحصيل در دوره شبانه، به كار در زمينه برق فشار قوي پرداخت. علاقه مفرط او به ورزش فوتبال، موجب شد که وي در رشته فوتبال پیشرفت زیادی داشته باشد و بدين ترتيب ورژ از پانزده سالگي تا اعزام به خدمت به كار و ورزش مشغول شد. بعد از طي دوره آموزشي خدمت مقدس سربازی به كرمان منتقل شد و به خدمت خود ادامه داد. در اواخر سال۱۳۶۴ وي به جبهه پيرانشهر اعزام شد و در بخش تداركات، مشغول به ادامه خدمت مقدس سربازي شد. روزي به مرکز فرماندهی خبر رسيد كه حدود 27سرباز توسط گروهک منحله کومله محاصره شده‌اند. محاصره شدگان با بيسيم تقاضاي كمک كرده بودند. گروهي از نيروها براي ياري رساندن به همرزمان خود به منطقه اعزام شدند. شهید ورژ باغوميان نیز با آنان همراه شد. در كربلاي آن روز، بنا به روايت برادر شهيد، غير از دو سرباز، بقيه سربازان به فیض عظیم شهادت نائل شدند. پيكر شهيد ورژ باغوميان پس از انتقال به زادگاهش و اجراي مراسم مخصوص مذهبي در كليساي حضرت مريم مقدس اصفهان با حضور جمع کثیری از مردم در ۲۰خرداد۱۳۶۵ در قبرستان ارامنه اصفهان به خاک سپرده شد.

آنچه در ادامه می‌خوانید شرحی است از مصاحبه با برادر شهید:

ورژ فرزند سوم خانواده بود. در كودكي و نوجواني بازي فوتبال را بسيار دوست داشت و ورزشكار قابلي بود. دوستان بسيار زيادي داشت. اشعار «صاياد نُوا» را دوست داشت. وقتي دور هم جمع مي‌شديم، براي ما از او شعر مي‌خواند. او نسبت به والدين‌مان بسيار با احترام رفتار مي‌كرد. حتي نسبت به اشخاصي كه از خودش بزرگ‌تر بودند. او هم برادر و هم دوست خيلي خوبي بود.

روزهايي كه ورژ از خدمت سربازی به مرخصي مي‌آمد، اگر مراسم مذهبي داشتيم، به ما ملحق مي‌شد. او خیلی خوش برخورد بود. درآن ايام براي عرض تبريك، ابتدا به بزرگترهاي خانواده سرمي‌زد و همه را از خود راضي نگه‌مي‌داشت. معمولا براي همه نامه مي‌نوشت. در پایان نامه‌هایش از اشعار مختلف می‌نوشت و نقاشي مي‌كرد. او احساسات خود را با شعر و نقاشي نشان مي‌داد. هر چند تحصيلات عاليه نداشت؛ اما فردي موفق بود.

زمانی که ورژ به خدمت مقدس سربازی اعزام شد، گفت: «دوست‌دارم خدمت سربازي را زود تمام کنم و مشغول به كار شوم.» چهل روز از پايان خدمتش باقي مانده بود كه به شهادت رسيد. پدرم می‌خواست برای او مغازه‌ای را خریداری کند؛ چون فكر مي‌كرد كه او به زودي پس از اتمام خدمت به خانه باز می‌گردد.

ما ورژ را ظاهرا از دست داده‌ايم؛ اما او در قلبمان زندگي مي‌كند. خدا او را دوست داشت و او را پيش خود برد. ما هم سعي كرده‌ايم اين سوگ را تحمل كنيم، هر چند اين زخم در قلب ما وجود دارد .ما زنده ماندیم، چون جواناني مانند ورژ بودند و براي دفاع از كشور جنگيدند.

ادموند و هایقان موسسیان

وقتی به خانه برمی گشت مقابل مسجد‌الجواد گلوله‌ای به شکمش اصابت کرد. دو نفر از دوستانش که آنجا بودند او را به بیمارستان جم بردند، ساعتی بعد پسرم به بیمارستان امام خمینی (ره) منتقل شد اما به خاطر خون‌ریزی شدید جان سپرد.

هنوز هم وقتی می‌خواهد خاطرات خرداد و شهریور سال 13۶۰ را بیان کند بغض و اشک مانع می‌شود. ۳۳سال قبل زندگی برای او به گونه دیگری رقم خورد. پیرزن عصا زنان وارد اتاق شد و درحالی که به عکس همسر و پسرش خیره شده بود از روزهایی گفت که خیابان‌های تهران بوی خون می‌داد، روزهایی که مردم برای برچیدن سلطنت پهلوی سینه‌هایشان را در برابر گلوله نیروهای گارد شاهنشاهی سپر می‌کردند. صدای شلیک مسلسل‌ها وحشتناک‌ترین آهنگی بود که دل مادران زیادی را به لرزه می‌انداخت. صدای آژیر آمبولانس‌ها خبر از شهدایی می‌داد که هر لحظه به تعداد آن‌ها افزوده می‌شد. همه برای آمدن بهار به خیابان ریخته بودند. کف خیابان‌ها از خون جوانانی که هدف گلوله نیروهای گارد قرار گرفته بودند گلگون بود و بوی باروت و دود فضای شهر را پر کرده بود.

زن چشمانش را بست، روزهایی را به یاد آورد که همه خانواده در کنار درخت کاج به انتظار فرا رسیدن کریسمس بودند و ساعت ۱۲ آخرین روز دسامبر «ادموند» نخستین کسی بود که خود را در آغوش مادر می‌انداخت و عید را به او تبریک می‌گفت. انقلاب پیروز شده بود اما نهال نوپای انقلاب هنوز درگیر دشمنان داخلی و منافقین و سرکرده آن‌ها بنی‌صدر بود. صدای تیراندازی و درگیری‌های خیابانی هنوز هم به گوش می‌رسید و میدان هفتم تیر یکی از کانون‌های اصلی این درگیری‌ها بود.

ادموند موسسیان جوان ۱۹ ساله ارمنی در خرداد سال۱۳۶۰ در مسیر بازگشت به منزل مورد هدف گلوله منافقین کوردل قرار گرفت و به شهادت رسید. سه ماه بعد پدرش «هایقان مؤسسیان ‌پدر ادموند نیز در ۱۴شهریور۱۳۶۰ توسط منافقین به درجه رفیع شهادت نائل شد.

آنچه در ادامه می‌خوانید شرحی است از مصاحبه با خانم سیلوارت موسسیان، همسر و مادر شهید:

41 سال قبل به منطقه هفت‌تیر آمدیم و در این خانه ساکن شدیم. همسرم با ماشین در آژانس کار می‌کرد و در کنار او و سه پسرم زندگی خوبی داشتیم. هر سال شب کریسمس همسرم درخت کاجی را که خریده بود به حیاط خانه می‌آورد و پس از شستن آن را تزئین می‌کرد و در گوشه اتاق می‌گذاشت. بچه‌ها از دیدن درخت کاج ذوق می‌کردند و لحظه تحویل سال برای همدیگر دعا می‌کردیم. همسرم بسیار زحمت می‌کشید و برای اینکه چرخ زندگیمان بچرخد تا نیمه‌های شب در آژانس کار می‌کرد.

سه سال از پیروزی انقلاب گذشته بود؛ آن روزها با راهپیمایی‌ها و تیراندازی نیروهای گارد همراه بود. خرداد سال۱۳۶۰ به خاطر ماجرای بنی‌صدر و عزل او توسط مجلس، اوضاع متشنج شده بود و طرفداران او به همراه منافقین در میدان هفت‌تیر تجمع کرده بودند. درگیری و تیراندازی بین آن‌ها و ماموران خیلی شدید بود. آن روز‌ها خیلی می‌ترسیدم و نگران بچه‌ها بودم. ادموند ۱۹سال داشت و با دوستانش سرکوچه سنگر درست می‌کردند. به من می‌گفت: «مادر به پشت بام نرو. چون ماموران تیراندازی هوایی می‌کنند.» روز شهادتش چند بار از او خواستم تا به خانه بیاید؛ ولی دوست داشت تا جان‌پناهی برای کسانی که از تیراندازی نیروهای گاردی فرار می‌کردند درست کند.

آن روز برای خرید به مغازه‌ای در میدان هفت‌تیر رفته بودم. می‌خواستم برای یکی از اقوام که صاحب فرزندی شده بود، کادو بخرم. صدای تیراندازی از هر گوشه میدان به گوش می‌رسید.

طرفداران بنی‌صدر که در بین آن‌ها افراد مسلح هم بودند شعار می‌دادند. صاحب مغازه ترسیده بود و از من خواست بیرون نروم؛ اما گفتم بچه‌هایم در خانه هستند و اگر نروم نگران می‌شوند. مرد فروشنده کرکره مغازه را تا نیمه پایین کشید و من و چند مشتری دیگر در مغازه ماندیم.‌‌ همان لحظه ادموند که نگران من شده بود برای پیدا کردنم به خیابان رفته بود و همه مغازه‌ها را جست‌و‌جو کرده بود؛ اما چون کرکره مغازه‌ای که در آن بودم پایین بود نتوانسته بود من را پیدا کند. وقتی در حال بازگشت به خانه بوده مقابل مسجد‌الجواد گلوله‌ای به شکمش اصابت کرده بود. دو نفر از دوستانش که آن‌جا بودند او را به بیمارستان جم بردند منتقل کرده بودند. ساعتی بعد پسرم به بیمارستان امام خمینی(ره) منتقل شده بود؛ اما به خاطر خونریزی شدید به شهادت رسیده بود. تا روز بعد کسی خبر شهادت ادموند را به من نگفت. آن روز همسرم زود به خانه برگشت هرچه از او سراغ ادموند را ‌می‌گرفتم پاسخی نمی‌داد.

روز بعد وقتی از ادموند خبری نشد، خیلی گریه کردم تا این‌که همسرم ماجرای شهادت او را به من گفت. باید مادر باشید تا آن لحظه را درک کنید. با شنیدن این خبر شوکه شدم. باور نمی‌کردم پسرم به این زودی ما را ترک کرده باشد. او خیلی مهربان بود و دوست داشت به همه کمک کند. روزهای خیلی سختی بود و همسرم بعد از مرگ ادموند تا نیمه شب ساعت‌ها در گوشه‌ای می‌نشست و به نقطه‌ای خیره می‌شد.

روزهای پرتلاطم سپری می‌شد و منافقان که از رسیدن به اهدافشان ناامید شده بودند. ترور شخصیت‌های انقلاب و مبارزه مسلحانه را آغاز کردند. تشکیل خانه‌های تیمی و طراحی نقشه ترور و بمب‌گذاری‌ها در دهه۱۳۶۰ در راس برنامه‌های آن‌ها بود. سه ماه از شهادت ادموند می‌گذشت و من هنوز لباس سیاه به تن داشتم. هایقان بعد از شهادت ادموند آرام و قرار نداشت. چهادرهم شهریور۱۳۶۰ روزی بود که هایقون هم برای همیشه از میان ما رفت.

آن روز پاسداران یک خانه تیمی را در کوچه ما محاصره کرده بودند و از همسایه‌ها خواسته بودند از خانه‌هایشان خارج نشوند. بعداز شهادت پسرم از شنیدن صدای گلوله وحشت داشتم. بلافاصله با آژانسی که همسرم در آن‌جا کار می‌کرد تماس گرفتم و از او خواستم به خانه نیاید؛ اما گفت: «می‌خواهم به خانه برگردم و در کنار شما باشم.»

چند دقیقه بعد صدای شلیک رگبار گلوله و تیراندازی‌های پراکنده سکوت کوچه را شکست. دلم شور می‌زد. خیلی نگران بودم. احساس کردم اتفاق بدی افتاده است. به کوچه دویدم و با دیدن ماشین همسرم که چند گلوله به آن اصابت کرده بود روی زمین افتادم. چند نفر از همسایه‌ها به طرف ماشین دویدند و با کمک پاسدار‌ها بدن غرق درخون همسرم را بیرون کشیدند.

آن‌ها گفتند وقتی همسرم از انتهای کوچه به طرف خانه می‌آمد درگیری آغاز شده و در این میان چند گلوله به ماشین همسرم اصابت کرده است. او هم پیش پسرمان رفت و کمتر از سه ماه از شهادت پسرم، این بار تکیه‌گاه زندگی‌ام را از دست دادم. بعد از شهادت او پسر بزرگم ویگن تکیه‌گاه زندگی‌ام شد. آرمن پسر کوچکم فقط سه سال داشت و از دست دادن پسر و همسرم در کمتر از سه ماه ضربه روحی بزرگی را به خانواده ما وارد کرد.

روز‌ها از پی هم می‌گذشت و ویگن سعی می‌کرد جای خالی پدر را برای ما پر کند. پانزده سال قبل یکی از شب‌های به یاد ماندنی برای ما رقم خورد. شب کریسمس چند نفر به خانه ما آمدند و اعلام کردند رهبر انقلاب به خانه شما می‌آید. شنیده بودم که ایشان به دیدار خانواده شهدا می‌روند ولی باور نمی‌کردم که به دیدار ما هم می‌آیند.

آن شب من و پسر کوچکم خانه بودیم، ایشان آمدند و از نحوه شهادت همسر و پسرم سوال کردند و سپس برای ما دعا کردند و به ما گفتند: «شما خانواده شهدا چشم و چراغ این ملت هستید. همراهان زیادی با ایشان به خانه ما آمده بودند و من از رهبر انقلاب پذیرایی کردم. بعد از آن چند بار مسوولان شهرداری و همچنین بنیاد شهید به دیدار ما آمده‌اند.»

الان پس از گذشت سال‌ها هرسال شب سال نو جای خالی ادموند و هایقون را حس می‌کنم. ادموند همیشه از بابانوئل می‌ترسید و از من می‌خواست تا شب‌ها همه در و پنجره‌ها را ببندم تا بابانوئل نتواند به خانه ما بیاید. به او می‌گفتم: «بابانوئل ترس ندارد و او همه بچه‌ها را دوست دارد و به آن‌ها کادو می‌دهد» ولی می‌گفت: «کادو نمی‌خواهم و دوست ندارم بابانوئل را ببینم.»

هر سال شب کریسمس وقتی بابانوئل را می‌بینم یاد ادموند می‌افتم و گریه می‌کنم.

شهید وازگن آدامیان

شهید وازگن آدامیان در 5اسفند1342 در خرمشهر متولد شد. وی پس از اتمام مقاطع ابتدایی و راهنمایی برای ادامه تحصیل به دبیرستان رفت و تحصیلات خود را تا سال سوم دبیرستان ادامه داد. شهید آدامیان در سال1364 خود را برای انجام خدمت سربازی به اداره نظام وظیفه معرفی نمود. او پس از طی دوران آموزشی، به صفوف دلاوران لشگر 64 ارومیه پیوست و بعد از 124روز خدمت در 15 شهریور1364در درگیری با ضدانقلاب در منطقه عملیاتی سردشت و پیرانشهر به شهادت رسید. پیکر مطهر این شهید ارمنی کشورمان پس از انتقال به تهران و انجام تشریفات مذهبی در قطعه مخصوص شهدای ارمنی گورستان ارامنه تهران، به خاک سپرده شد.

انتهای پیام/ 141

نظر شما
پربیننده ها