گروه حماسه و جهاد دفاع پرس: جنگ که به کشور ما تحمیل شد؛ قومیت، مذهب و سن دیگر ملاک نبود. تمام مردم کشورمان به میدان آمدند تا دشمن را مجبور به عقب نشینی کنند. آن زمان مردم با دستان خالی، اما با وحدت به میدان نبرد آمدند و توانستند دشمن تا بن دندان مسلح را شکست دهند. «اما شاقولیان» از جمله افرادی بود که با وجود اینکه مسئولیت خانه را بر عهده داشت، به مناطق عملیاتی رفت و خواهرانه از مجروحان پرستاری کرد. سرانجام او در ۲۶ بهمن سال ۸۸ بر اثر عوارض شیمیایی به شهادت رسید. او در دوران حیاتش گفتوگویی انجام داد که در کتاب «گل مریم» به چاپ رسیده است. در ادامه فرازهایی از زندگی این شهیده بزرگوار را از زبان خودش میخوانید:
بیست و سه سال در بیمارستانهای مختلف و در اتاق عمل کار کردم که جنگ تحمیلی آغاز شد. شب آن روزی که پالایشگاه آبادان را بمباران کرده بودند، با خانواده پای تلویزیون نشسته بودیم که حضرت امام خمینی فرمان دادند: هر کس که قادر است حتی کمک ناچیزی برای مداوای بیماران در بیمارستانها انجام دهد، خودش را معرفی کند. به خانوادهام گفتم: زمان کمک من به مجروحان جنگی فرا رسیده و من باید این کار مقدس را انجام دهم. خودم را به (ستاد امداد) معرفی و برای رفتن به جبهههای جنگ اعلام آمادگی کردم.
ابتدا حدود سه روز در بیمارستان شرکت نفت آبادان بودم. آنجا زیر بمباران شدید عراقیها قرار داشت. روز بعد به بیمارستان (ابوذر) اهواز رفتم. پس از ۷۰ روز به بیمارستانی در شهر محروم و دور افتاده (ایزه) فرستاده شدم که روزی تا ۱۰ بیمار را در اتاق عمل جراحی میکردیم. پس از ۲ ماه با تقاضای من مرا به بیمارستانی در سوسنگرد انتقال دادند که آنجا تا دلت بخواهد پر از مجروح جنگی بود. ما شش نفر بودیم و تنها ارمنی گروه من بودم.
در سوسنگرد به دلیل کار بسیار و پذیرفتن و انجام دادن مسئولیتهای گوناگون مسئولیت سوپر وایزری بیمارستان نیز به دیگر مسئولیتهای من اضافه شد. پس از آن مرا به ایلام و سپس به بیمارستان (۵۰۱) باختران «کرمانشاه» اعزام کردند؛ و بعد از آن به سومار منتقل شدم. پس از هماهنگی با مسئول مربوطه در بیمارستان فخر رازی تهران، به سنندج رفته و خود را معرفی کردم. در طول خدمتم همیشه سعی میکردم تا برای دیگران الگو باشم.
سر سربازانی را که پا یا دست آنها زخمی شده و قادر به رفتن به حمام نبودند، در جای خودشان میشستم. اکنون هم خدا را شکر میکنم که توانستهام به هموطنانم خدمت کنم. دوران بسیار سختی برای من و خانوادهام بود، زیرا از آنها دور بودم، اما من کارم را دوست داشتم. همسرم از من میخواست که دست از کارم کشیده و به منزل برسم، اما من به او میگفتم: «اولین خانه من، اتاق عمل بیمارستان است.»
روزی هشت ارمنی زخمی در اتاقهای مختلف بستری بودند. از من خواستند تا آنها را در یک اتاق جای داده تا با یکدیگر هم صحبت شوند. هر چند من این اجازه را داشتم، ولی، چون هیچ تبعیضی را برای هیچ کس قائل نمیشدم، به آنها قولی ندادم. به اهواز رفته و اجازه کتبی مسئولان را خواستار شدم که باعث تعجب آنان شد، زیرا که من اختیار بیش از این را در بیمارستان داشتم، اما من نمیخواستم شخصا اقدام کرده باشم. اجازه کتبی را گرفتم و سربازان ارمنی را در یک اتاق کنار هم بستری کردیم. خدا را شکر میکنم که توانستهام خدمتی ناچیز برای کشورم و هموطنان عزیزم انجام دهم. دو دختر دارم که آنها نیز به کار پرستاری مشغول هستند.
انتهای پیام/ 131