به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس از مشهد، احمدرضا رحمتی اول تیرماه سال 1341 در نیشابور چشم به جهان گشود. مادرش میگوید: «وقتیکه او به دنیا آمد، صورتش نقاب داشت.»
به مادرش بسیار احترام میگذاشت، بهجای اینکه به او بگوید: مادر، میگفت: «دختر آقای نجفی» چون پدربزرگش شیخ محمدحسین نجفی در فضل بن شاذان است.»
کودکی ساکت بود. قبل از اینکه به سن تکلیف برسد، نمازش را میخواند. در دعاهای مذهبی، مثل کمیل، ندبه و غیره شرکت و پیوسته از خدا صحبت میکرد.
تا کلاس پنجم درس خواند و گفت: «من دیگر به درس علاقهای ندارم، چون معلمهای ما خانم هستند و بدحجاب، دوست ندارم درس بخوانم، دوست دارم طلبه شوم.»
به مسائل دینی بسیار علاقه داشت، به همین خاطر وارد حوزه علمیه شد به خاطر مدرک، وارد مقطع راهنمایی شد و ادامه تحصیل داد. دوره راهنمایی را در مدرسه چمران و دورهٔمتوسطه را در دبیرستان کمال نیشابور گذراند.
اوقات بیکاری به مسجد میرفت و مطالعه میکرد. او کتابهای مذهبی، تاریخی، کتابهای شهید مطهری، نهجالبلاغه و اصول کافی را بسیار میخواند. حتی توانسته بود یک کتابخانه با صد جلد کتاب دایر کند و اسم خودش را بر روی کتابها مینوشت و به دوستانش هدیه میداد تا آنها هم مطالعه کنند.
با اوج گرفتن انقلاب ترک تحصیل کرد و به انقلابیون پیوست. میگفت: «نان نخورید و طرفدار انقلاب باشید.» عکس امام را در خانه زده بود. خانوادهاش ابتدا مخالفت میکردند. به آنان میگفت: «امام در 15 خرداد گفتند: طرفداران من در قنداق هستند. من توی قنداق بودم و یکی از طرفداران امام خمینی هستم.» معتقد بود: «نباید زیر ظلم شاه باشیم.»
به کسانی که در تظاهرات شرکت نمیکردند و شعار «مرگ بر شاه» را نمیگفتند، میگفت: «شما ضدانقلاب هستید.»
در تظاهرات شرکت و عکسها و اعلامیههای امام را پخش میکرد.
در سال 1357 شبها با عدهای از جوانان با چوبدستی به نگهبانی میپرداخت تا امنیت را برای مردم فراهم کند. او یک هیئت هشتنفره برای نگهبانی از شهر تأسیس کرده بود. میگفت: «من شبها نگهبانی میدهم تا زن و بچهٔمردم در آرامش باشند.»
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی وارد بسیج شد. او با شهید چمران چهل روز دوره چریکی را گذراند. خدمت سربازی را در کردستان به پایان برد و حدود سه سال در آنجا با ضدانقلاب مبارزه کرد.
در سال 1358 وارد جهاد سازندگی شد تا در روستاها بتواند خدمتی بکند. سپس عضو سپاه شد. زمانی که منافقین در نیشابور بمب کار گذاشتند، رحمتی آن را خنثی کرد.
از ضدانقلاب بیزار بود. به همین خاطر به کردستان رفت تا آنجا را از وجود منافقین پاکسازی کند.
قبل از شروع جنگ تحمیلی در منطقه کردستان حضور داشت، چون تجزیهٔایران را دوست نداشت. و با شروع جنگ تحمیلی برای دفاع از اسلام، مملکت و قرآن به جبهههای حق علیه باطل رفت.
برای خدمت به مستضعفین، انقلاب و گوش دادن به حرف امام، جبهه را بر همهچیز ترجیح داد. جنگ را جنگ حق علیه باطل میدانست. میگفت: «از دستورات امام سرپیچی نکنید. او تنها کسی است که برای اسلام دلسوزی میکند.»
به خانوادهاش توصیه میکرد که به جبهه بیایید، در آنجا کارهایی است که از دست شما برمیآید. به جبهه کمک مالی کنید. اگر به جبهه نمیآیید، لااقل پشت جبهه را داشته باشید.»
از تاریخ 23-8-1360 تا 27-10-1360 تکتیرانداز بود. از تاریخ 7-11-1360 تا 13-8-1362 فرماندهٔ گردان در قرارگاه حمزه سیدالشهدا (ع) کردستان بود.
از کسانی که در انجام عملیات کوتاهی میکردند یا بهانه میآوردند که به عملیات نروند و ترسو بودند، بدش میآمد.
او به خانوادهاش گفته بود: «اگر من در عملیات شهید شدم، مبلغ پولی که دارم به کمیته امداد بدهید.»
او به خانوادهاش توصیه میکرد: «امام را تنها نگذارید. پشتیبان امام و انقلاب باشید و راهش را ادامه دهید.»
در کارهای گروهی پیشقدم بود. حتی در کارهای آشپزی در عملیات مختلف، او اولین کسی بود که شرکت میکرد. اولین کسی بود که خود را فدای رزمندگان میکرد که اگر خدای ناخواسته خطری باشد اول متوجه او باشد.
احمدرضا رحمتی در تاریخ 13-8-1362 براثر اصابت گلوله در جبهه سقز به شهادت رسید. پیکر مطهر ایشان پس از حمل به زادگاهش، در بهشت فضل نیشابور دفن گردید.
او آنقدر موردعلاقه و محبت کردهای مسلمان قرارگرفته بود که در روز هفتم شهادتش، عدهٔزیادی از کردها به نیشابور آمدند و در خیابانها رژه رفتند و برایش عزاداری کردند.
شهادت او بر روی افراد تأثیر گذاشت. حسین رحمانی میگوید: «وقتیکه شهید رحمتی و شهید یوشع به شهادت رسیدند به خاطر شجاعت آنها تصمیم گرفتم که اگر پسری داشتم، اسم آنها را برایشان انتخاب کنم که همین کار را انجام دادم.»
روز دوازدهم آبان که به شهادت رسید، در روز 13 آبان ـ که روز دانشآموز هم بود ـ پایگاهی را به نام او نامگذاری کردند.
کلید در بهشت
یکمرتبه که میخواست حمام برود. چشم من بر پلاکی که برگردنش انداخته بود افتاد. سؤال کردم مادر جان این چیست؟ از گردنت در بیاور دور بینداز. گفت: نه مادر جان. این خیلی احترام دارد. این کلید در بهشت است که به ما دادهاند.
مادر شهید
عشق شهادت
«پسر خواهرم که شهید شد. امیر سلامی - او را آوردن و در کنار پدرم در بهشت فضل دفن کردن. ایشان گفت: مادر من دوست دارم در میان شهدا باشم. گفتم: مادر مگر تو میخواهی شهید بشوی؟ گفت: نه. دست و صورتم را بوسید و یک هفته دیگر هم شهید شد.»
مادر شهید
پیشوایان راستین
وقتی انقلاب شده بود، همیشه به ما توصیّه میکرد و میگفت: شما خیلی باید فعّالیّت کنید، چون امام گفتهاند یاران من در گهوارهاند. ما همان یاران امام هستیم که بزرگشدهایم. زمانی که کلاس سوّم راهنمایی بودم برای من یک دفترچه آورد که تعدادی از سوره ههای کوچک قرآن، دعا و آداب خواندن نماز شب در آن نوشتهشده بود. به من گفت: اینها را - در دفتری که به همین منظور تهیّه کرده بود - برایم بنویس. من این کار را انجام داده و سعی کردم با خطّ زیبا بنویسم. وقتی دفتر را به او دادم، قبل از اینکه به جبهه برود برای من 14 جلد کتاب خرید که روی جلد آنها نوشته بود «پیشوایان راستین» که زندگی چهارده معصوم (ع) بود، گفت: این هم به خاطر زحمتی که برای من کشیدی.
خواهر شهید
پرهیز از گناه
در سن یازدهسالگی کلاس پنجم را با معدل خوب قبول شد. پدرش رفته بود کارنامهاش را بگیرد نمیدادند، گفته بودند: این پسر خوبی است، بگذارید درس بخواند. شهید میگفت: من نمیخواهم درس بخوانم، چون معلمان ما خانمهای سر و پابرهنه هستند و من دوست ندارم آنها را ببینم. خیلی درس حوزه و طلبه شدن را دوست داشت. ما هم با نظر ایشان موافق بودیم. رفتند و طلبه شدند.
خواهر شهید
کرامات شهدا بعد از شهادت
حدود دو سال قبل پدرم مریض شده بود و حالش خیلی بد بود. یکی دو شب قبل از شدت گرفتن مریضی پدرم شهید را خواب دیدم که در قطعه شهدا راه میرفت بعد دست من را گرفت و در کنار درختی برد و آنجا نشست. من هم کنارش نشستم. هیچی به من نگفت، بعد از خواب بیدار شدم. دو روز از خوابی که دیده بودم گذشت و پدرم فوت کردند. وقتی میخواستند پدرم را دفن کنند. دیدم دقیقاً محل دفن پدرم همان مکانی بود که بهاتفاق برادرم در عالم خواب نشسته بودم. این موضوع مرا به این فکر انداخت که شهیدان زندهاند و واقف بر امور میباشند.
خواهر شهید
انتهای پیام/