به گزارش خبرنگار دفاعپرس از سمنان، پرستاران با ایثار و فداکاری در طول شبانه روز از تمام توان خود برای پرستاری از مجروحان جنگ تحمیلی حمایت می کردند تا ضمن نجات جان آنها، به سلامت به آغوش خانواده خود برگردند.
به منظور بیان بخشی از تلاش های شبانه روزی پرستاران در جبهه گفتوگویی با «زیبا ترابی» داشتیم تا خاطرات خدمترسانیها به مجروحین را با هم مرور کنیم.
مجروحی را به بیمارستان آوردند که به علت اصابت ترکش خمپاره به شکم در وضعیت بسیار نامناسبی بود. قبل از ورود به بیمارستان در اتاق عمل صحرایی منطقه، اقدامات درمانی ابتدایی بر روی او انجام شده بود.
فردای آن روز شکمش به اندازه یک طبل بزرگ ورم کرد و بالا آمد که با درد زیاد و تهوع بسیار شدید همراه بود. هر چه می خورد بالا می آورد. پزشک جراح که برای ویزیت آمد بلافاصله دستور آماده کردن اتاق عمل را داد. بیمار را به اتاق عمل بردیم. شکمش باز شد. روده بزرگ بیمار سوراخ سوراخ و پاره شده بود. مواد غذایی که در 24 ساعت اول خورده بود به علت پارگی از سوراخ های روده خارج شده و به زیر پوست رفته بود.
با انجام جراحی، روده بزرگ را برداشتیم و قسمتی از روده کوچک را زیر پوست شکم گذاشتیم. با این عمل، شکم بیمار از راه روده کوچک کار می کرد و اضافات بدن از پهلوی بیمار خارج می شد. هفته اول پانسمان را تعویض می کردیم. بیمار تا یک هفته باید ناشتا می بود. فقط سرم و آنتی بیوتیک و مسکّن می دادیم. پس از یک هفته وقتی احساس کردیم از روده گاز خارج می شود و با گوشی شنیدیم که روده فعال شده است سرم را قطع کردیم و مایعاتی از قبیل آب، آب کمپوت، چای، سوپ و... را شروع کردیم.
روده کار می کرد و گاز خارج می شد. دو روز بعد بیسکویت و سوپ با رشته و گوشت، میوه را شروع کردیم. تفاله دفعی باید از روده خارج می شد. بیمار هنوز از مریضی اش آگاهی نداشت. زمانی که اضافات از پهلویش خارج می شد و بر روی پانسمان قرار می گرفت می گفت: «فکرکنم پانسمان پهلویم چرکی و خونی شده است.»
چند روز بعد غذای معمولی، میوه، برنج و خورش را تجویز کردیم. تفاله ها همچنان از پهلویش دفع می شد. خوشحال بود که بهبود پیدا کرده است و مدام غذا می خورد. هر سه چهار ساعت زنگ می زد و می گفت: پانسمانم خیس شده است. درحالی که مدفوع بود و او خبر نداشت.
می رفتیم و ماسک می زدیم و تمیزش می کردیم. پس از یک هفته هر نیم ساعت زنگ می زد و داد و بیداد می کرد و می گفت بیایید و پانسمان را عوض کنید. پزشک گفت: «بروید و به او حقیقت را بگویید و متوجه اش کنید که دیگر خودش باید کار خودش را انجام دهد».
18 سال بیشتر نداشت. بعد از کلی مقدمه چینی موضوع عمل را به او گفتم. ناراحت شد. پتو را سرش کشید و چهل دقیقه گریه کرد. می گفت: «چرا شهید نشدم. چرا این بلا به سرم آمد؟ من می خواهم ادامه تحصیل بدهم و به دبیرستان بروم دیگر کسی کنارم نمی نشیند. دیگر به مهمانی نمی توانم بروم...»
گریه امانش را بریده بود. دلداری اش دادم. به او کیسه کُلِّستومی دادم. این کیسه به پهلوی بیمار می چسبید و روده کوچک در آن قرار می گرفت و مواد دفعی بدن وارد آن می شد. نحوه استفاده از آن را به او یاد دادم و گفتم که در صورت پرشدن باید تعویض شود و به راحتی نیز در زیر شلوار قرار می گیرد و کسی هم نمی فهمد. یک هفته طول کشید تا از نظر روحی رو به راه شود. رفته رفته با این واقعیت کنار آمد و مرخص شد.
انتهای پیام/